انجمن های تخصصی  فلش خور
یه داستان عاشقانه و غم انگیز(خیلی قشنگه) - نسخه‌ی قابل چاپ

+- انجمن های تخصصی فلش خور (http://www.flashkhor.com/forum)
+-- انجمن: علم، فرهنگ، هنر (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=40)
+--- انجمن: ادبیات (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=39)
+---- انجمن: داستان و رمان (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=67)
+---- موضوع: یه داستان عاشقانه و غم انگیز(خیلی قشنگه) (/showthread.php?tid=187211)

صفحه‌ها: 1 2 3


RE: یه داستان عاشقانه و غم انگیز(خیلی قشنگه) - کسی پشت سرم اب نریخت - 07-11-2014

الههی بمیرم خدا سر هیچکس نیاره


RE: یه داستان عاشقانه و غم انگیز(خیلی قشنگه) - fafa23 - 29-11-2014

عالی بوود مرسی اشکمم دراومد


RE: یه داستان عاشقانه و غم انگیز(خیلی قشنگه) - zahra HA - 04-12-2014

SadSadSadSadSad


RE: یه داستان عاشقانه و غم انگیز(خیلی قشنگه) - †cυяɪøυs† - 04-12-2014

اوخییSad کاش واقعا همه ادما انقدر عشقشون پاک بودcrying


RE: یه داستان عاشقانه و غم انگیز(خیلی قشنگه) - دختر تنها12 - 06-12-2014

عالی بوووووووووووووووووووود
چه عشق قشنگیHeart
ممنون


RE: یه داستان عاشقانه و غم انگیز(خیلی قشنگه) - ⓩⓐⓗⓡⓐ - 12-06-2017

Heart Heart Heart Heart Heart Heart Heart


RE: یه داستان عاشقانه و غم انگیز(خیلی قشنگه) - بهار1396 - 12-06-2017

Angelخوب بود غمناک بود


RE: یه داستان عاشقانه و غم انگیز(خیلی قشنگه) - SOGOL.NH - 12-06-2017

زیبا و دل خراش و اشک درآور و قشنگ و غمانگیز بود
مرسی


RE: یه داستان عاشقانه و غم انگیز(خیلی قشنگه) - saghar.g - 13-06-2017

خداجون درد جدایی از عشق رو نصیب هیچکسی نکن

(25-10-2014، 16:15)ຖēŞค๑໓ نوشته است: دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
 
علي ساعت 8 از خواب بيدار شد. نميخواست از تخت بيرون بياد اما با بيحوصلگي از تخت خواب پائين آمد.باز اين بغض يك ساله داشت گلشو ميفشرد.
نگاهي به آرزو انداخت هنوز خوابيده بود. آرام از اتاق بيرون رفت تا بساط صبحانه روآماده كنه بعد از آماده كردن صبحانه به اتاق خواب رفت تا آرزو رو بيدار كنه با صداي بلند گفت خانومي پاشو صبح شده.بعد از بيدار كردن آرزو به آشپزخونه برگشت مدتي بعد آرزو در چهارچوپ در آشپزخونه پيدا شد. علي نگاهي به سر تا پاي آرزو انداخت واي كه چقدر زيبا بود.علي خوشحال بود كه زني مثل آرزو داره.
بعد از صبحانه به ارزو گفت امروز جمعه است نمي ذارم دست به سياه و سفيد بزني امروز تمام كارها رو خودم انجام ميدم آرزو لبخندي زد علي عاشق لبخند آرزو بود ولي باز اين بغض نذاشت بيشتراز اين از لبخند آرزو لذت ببره.
علي از آرزو پرسيد نهار چي دوست داري برات بپذم .بعد درحالي كه مي خنديد گفت اين كه پرسيدن نداره تو عاشق قرمه سبزي هستي. علي مقدمات نهار رو آماده كرد بعد اونهارو روي اجاق گاز گذاشت وبرگشت پیش آرزو.
علی رفت و كنار آرزو نشست ودست در گردن همسرش انداخت.وبه آرزو گفت امروز مي خوام برات سنگ تموم بذارم.بعد با آرزو نشست به تماشاي سريال محبوبشان.بعد از تمام شدن فيلم تازه يادش افتاد كه نهار بار گذاشته ولي هنگامي به آشپزخونه رسيد كه همه چي سوخته بود.
علي درحالي كه لبخند ميزد گفت مثل اينكه امروز بايد غذاي فرنگي بخوريم .بعد رفت وسفارش دو پيتزا داد. بعد از خورن پيتزاها به آرزو گفت امروز ميخوام بريم بيرون .مي ريم پارك جنگلي همون جايي كه اولين بار همديگه رو ديديم باز يه لبخند از آرزو وباز بغضي كه گلوي علي رو مي فشرد.
نزديكيهاي بعد از ظهر علي به آرزو گفت آماده شو بريم .خودشم هم رفت تا آماده بشه. توهمين موقع رعد و برق زد علي زود رفت كنار پنچره بله داشت بارون مي اومد. علي لبخند زنان به آرزو گفت مثل اينكه امروز روز ما نيست ولي من نمي ذارم روزمون خراب بشه. ميدونست كه آرزو از بارون خوشش مياد به همين خاطر هر دو به حياط رفتند و مدتي زير بارون باهم قدم زدند وقتي به خونه اومدند سر تا پا خيس بودند.رفتند تا لباساشنو عوض كنند.
علي و آرزو وارد حال شدند وروي مبل نشستند. علي با خودش گفت واي كه چقدر من خوشبختم بعد از آرزو پرسيد چقدر منو دوست داري وباز يه لبخند از آرزو وباز بغضي كه داشت علي رو مي كشت.علي به آرزو گفت من خوشبخت ترين مرد دنيام كه زني مثل تو دارم باز لبخند آرزو و بغض علي.
آره علي و آرزو ديوانه وار همديگر رو دوست داشتند. اونها از نوجواني با هم دوست بودند ورفته رفته اين دوستي تبديل شد به يه عشق پاك.
علي همچنان داشت با همسرش صحبت مي كرد كه زنگ در زده شد مادرش بود. علي از آمدن مادرش ناراحت شد هر روز مادرش مي امد وعلي رو ناراحتر از روز قبل مي كرد مي رفت.
مادرش باز بعد ازگفتن حرفهاي تكراري كه من پيرم مريضم، گفت: امروز رفته بودم خونه اعظم خانوم ميشناسيش كه همسايمونو ميگم ميخواستم ببينم حرف آخرشون چيه علي جواب اونها مثبته مهتاب ميتونه توروخوشبخت.....
علي فرياد زنان حرف مادرش رو قطع كرد وگفت: ولم كن مادر بذار با درد خودم بسوزم هر روز مي ري خونه این و اون تو رو خدا دست از سرم وردار.
مادرش با گريه گفت: چرا نمي خواي باور كني آرزو مرده و ديگه هم زنده نمي شه. اون رفته وبا اين كارهاي تو بر نمي گرده تو بايد سر سامون بگيري.
آره آرزو يكسال بود كه مرده بود در يك تصادف.اون يكسال پيش رفته بود. ولي اون در مغز و قلب و خيالات و رروياهاي علي زنده بود و علي نمي خواست از اين رويا بيرون بياد علي هر روز و هر ساعت در خيالاتش با آرزو زندگي مي كرد.
باز اين بغض لعنتي داشت علي رو خفه مي كرد.



RE: یه داستان عاشقانه و غم انگیز(خیلی قشنگه) - saghar.g - 14-06-2017

الهی .خیلی ناراحت شدم