انجمن های تخصصی  فلش خور
همسایه ی من - نسخه‌ی قابل چاپ

+- انجمن های تخصصی فلش خور (http://www.flashkhor.com/forum)
+-- انجمن: علم، فرهنگ، هنر (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=40)
+--- انجمن: ادبیات (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=39)
+---- انجمن: داستان و رمان (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=67)
+---- موضوع: همسایه ی من (/showthread.php?tid=16471)

صفحه‌ها: 1 2 3 4 5 6 7 8 9 10 11


RE: همسایه ی من - gomnam - 05-09-2012

خیلی قشنگه من که هیچ وقت متن های طولانی رو نمی تونم از تو صفحه ی مانیتور بخونم ولی این رو خوندم


RE: همسایه ی من - αℓι - 05-09-2012

بدک نبود .Confused5B:


RE: همسایه ی من - fat.k - 05-09-2012

جونم در اومد تا خوندم.قشنگه


RE: همسایه ی من - ghazal.k - 05-09-2012

(05-09-2012، 14:44)Razor1911 نوشته است: دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید.
 
بدک نبود .Confused5B:

فک نمیکنم رمان خون باشید...البته اگه تا ته کتابو بخونی میگی عالیهه

فصل ششم :
دو سه روز بعد از اون ماجرا انقدر درگير كاراي شركت و كار هاي دانشگام بودم كه نه مجد و ديدم نه فرصت كردم با مامان اينا
تماس بگيرم تا اينكه يكشنبه عصر به محض اينكه وارد خونه شدم تلفن زنگ زد اول با سابقه ي ذهني كه داشتم خيال كردم مجده
ولي بعد يادم افتاد از در كه اومدم , ماشينش توي پاركينگ نبود واسه ي همين بدو رفتم سمت تلفن. به محض اينكه گوشي رو
برداشتم صداي جيغ كتي پيچيد تو گوشم :
- هيچ معلوم هست كجايي بي وفا؟؟؟ ديگه رفتي سر كار خودتو گرفتي دريغ از يه زنگ !! نميگي اين خواهر تنهاست ؟؟ تو
رفتي عشق و صفا ديگه منو يادت رفت ..
خندم گرفته بود راست ميگفت خيلي وقت بود با خونه تماس نگرفته بودم واسه ي همين گفتم :
-باشه باشه تسليم ... حالام نميخواي به بزرگترت سلام كني ؟
-خيلي پرويي كيانا .. خيلي... بعدم خنديد گفت :
-سلامي به گرميه آفتاب شيراز , شهر عشاق ...وسط حرفش پريدم و با خنده گفتم :
- اووووه بسه توام , حالت چطوره ؟ كتي بخدا نميدوني چقدر دلم هواتو كرده, اينكه بشينيم با هم ساعت ها حرف بزنيم .
-آره خواهر بشينيم ساعت ها به كله پاچه ي مردم كه تو ديگ غل غل ميخوره نگاه كنيم ..
-كوفت !! ما كجا غيبت ميكنيم ؟
-آره اصلا فقط بيان واقعيته عزيزم!!!
-عاشقتم ! يعني لودگي نكني اموراتت نميگذره ها ! مامان بابا چطورن ؟
-همه سر و مرو گنده ان و دارن منو چپ چپ نگاه ميكنن .
بعدم خنديد و گفت :
- بيا اول با خانوم والده و ابوي صحبت كن بعد من باهات حرف ميزنم فعلا!
مامان در حالي كه داشت به كيانا غر غر ميكرد گوشي رو گرفت و تا صداي منو شنيد گفت :
-سلام مادري , قربون چشماي قشنگت برم . خوبي ؟
حرف ها و صداي مامان بعد از مدت ها يه آرامش عجيبي بهم داد اونقدر كه براي بار هزارم ازينكه سايشون بالاي سرمه تو دلم
خدارو شكر كردم و در جواب مامان گفتم :
-سلام مامان گلم .. خوبم الحمدا.. .. فقط دوري از شما و باباست كه اذيتم ميكنه.
-بخدا منم همش تو فكرتم .. مادر نشدي بفهمي وقتي بچه ي آدم ازش جدا ميشه چه حالي پيدا ميكنه .
تقريبا ده دقيقه اي با مامان حرف زدم و كلي نصيحت كرد كه مواظب خورد و خوراكم باشم الان كه اواسط مهر و هوا سرد گرم
ميشه مواظب باشم سرما نخورم و....بعدم به سختي راضي شد گوشيرو به بابا بده ..
وقتي صداي بابا توي گوشم پيچيد اون آرامش صد برابر شد نميدونم چرا ولي از همون بچه گيم بابايي بودم نه اينكه از مامان
نوشين بيشتر دوستش داشته باشم نه فقط باهاش راحت تر بودم درست عكس كتي ..
بابا گفت :
-سلام بابا جان احوالت چطوره اين مامانت مهلت نميده آدم صداي قشنگه دخترشو بشنوه..كجايي بابا پيدات نيست؟
- سلام بابا محسنم خوبين شما ؟؟؟ بخدا بابا نميدوني چقدر درگيرم از شركت كه نميتونم زنگ بزنم خونم كه ميام تا غذايي
درست كنم و يه سري كاراي دانشگامو انجام بدم شده 11 ديگه جوني واسم نمونده.
- خسته نكن خودتو بابايي, تو كه به اين پول نيازي نداري منم اگه پيشنهادشو دادم واسه خاطر خودت بود هروقت احساس
كردي از پسش بر نمياي بگو..
- نه بابا خوبه فقط يكم هنوز دستم نيومده چجوري برنامه ريزي كنم راستي بابا ؟ شما ميدونستيد رئيس شركتي كه من ميرم
پسر خانوميه كه اين خونرو ازش خريديم ؟
-آره بابا سخاوت بهم گفته بود مگه به تو نگفته بود ؟
-نه من نميدونستم
-حالا چطور مگه ؟
-هيچي بابا همينجوري ...
باورم نميشدبابا ميدونسته و هيچي بهم نگفته البته پيش خودش فكر كرده بود كه سخاوت ميگه ... ولي اون چرا نگفته ؟؟؟...با
صداي بابا به خودم اومد كه ميگفت :
- بهر حال بابا زياد به خودت فشار نيار و در آرامش كامل به كارات برس. اينم بدون من و مامانت هميشه بهت افتخار ميكنيم
دوست داريم ... اگه كاري نداري گوشيو بدم كتي ..
-نه بابا مرسي به خاطر همه ي محببتاتون ... مواظب خودتون باشيد ..
بعدم خداحافظي كرديم و با كتي نزديك يك ساعت از هر دري حرف زديم از فاميل و شركت گرفته تا دانشگاه اونو دانشگاه
خودم فقط نميدونم چرا زبونم نچر خيد راجع به مجد حرفي بزنم قرار شد اولين تعطيلي پشت هم يا كتي بياد تهران يا من برم
شيراز و ترجيح دادم وقتي ديدمش همه چي رو براش تعريف كنم.
روز بعد نميدونم چرا ساعت موبايلم زنگ نزد و شايد زنگ زده بود و من نشنيده بودم طرفاي 7:15 بود از خواب پريدم داشتم
سكته ميكردم با جتم ميرفتم 8 نميرسيدم واسه ي همين بلافاصله زنگ زدم به فاطمه و بهش گفتم خواب موندم اونم گفت:
- ايرادي نداره اگه تونستم برات كارت ميزنم
-آخه شمس رو چيكار ميكني؟
-به ظاهرش نگاه نكن , آدم بدي نيست فقط توام گوله بيايا !
بعد از حرف زدن با فاطمه يكم خيالم را حت شد.. بدو بدو حاضر شدم و يه لقمه نون گذاشتم دهنمو بزور آب فرو دادم تا فشارم
نيفته و ساعت 7:45 از خونه زدم بيرون .
از شانس بدم مجد توي پاركينگ بود و داشت سوار ماشينش ميشد منم بدون اينكه نيم گاهي بهش كنم بدو از در رفتم بيرون ...
به محض اينكه سر خيابون رسيدم مجدم از كنارم رد شد و رفت خدا خدا ميكردم نره شركت آخه بعضي روزا صبح ها ميرفت
شهرداري .. دوباره بي خيال مال دنيا شدم اولين تاكسي كه از جلوم رد شد دربست گرفتم....به محض اينكه راننده پيچيد توي
اتوبان نزديك بود گريم بگيره ...اتوبان قفل شده بود از ترافيك ..خودمو كلي فحش دادم كه چرا با همون اتوبوس نرفتم حداقل تا
يه مسيري خط ويژه بود و سريع تر ميرفت ..خلاصه با هر بد بختي بود ساعت 9 رسيدم شركت راه پله هارو كه داشتم ميرفتم يه
پيام به فاطمه كه توي راه كچلم كرده بود با زنگ و پيام, زدم كه من رسيدم ! و تا رفتم تو , شمس آروم بهم گفت بدو تو اتاقت
مجد شك كرده به كارتي كه فرهمند جات زده . بعدم روشو كرد انور و بي خيال مشغول كارش شد . پيش خودم گفتم : اگه شك
كرده پس به احتمال زياد الان يا تو اتاقمه يا داره ميره اونجا . با هزار ترس و استرس راهروي اول رو پيچيدم و يواشكي سرك
كشيدم كه ديدم بله.. داره ميره سمت در قسمت محاسبه به محض اينكه رفتش تو گوله رفتم سمت دستشويي و كيفم گذاشتم
توي قسمت زنونه و دستمو خيس كردم و رفتم سمت اتاقم.
با وارد شدن من فاطمه و آتوسا وسحر سه تايي گفتن :
-ايناهاشن خانوم مشفق.
منم بدون اينكه خودم رو ببازم رو كردم بهش و گفتم:
- با بنده امري داشتين ؟
در عين حالي كه عصبي بود با شك پرسيد :
-شما امروز كي تشريف آوردين شركت ؟ الان كجا بوديد؟
با خونسردي گفتم :
-مثل هميشه ساعت 8 , الانم شرمنده رفته بودم دستشويي , چطور مگه ؟ مشكلي پيش اومده؟
در حالي كه ابروهاشو به نشانه ي تعجب داد بالا رو كرد به فاطمه و با لحن تندي گفت :
-پس چرا وقتي از شما ميپرسم خانوم مشفق كجان من من ميكنيد ؟
فاطمم كه ديگه خيالش از بابت من راحت شده بود با آرامش گفت :
- چون نميدونستم!! آخه معمولا كسي ميخواد بره دستشويي اعلام عمومي نميكنه جناب مجد !!
كارد ميزدي خونش در نميومد ولي خودشو كنترل كرد و با لحن عادي گفت :
-آهان .. حق با شماست
بعدم رو كرد به من و با طعنه گفت :
- راستش شما چون به طور موقت اينجا مشغوليد.. خواستم بگم توي اين يك ماه من تمركز زيادي روي عملكردتون دارم پس
حواستون جمع تك تك كاراتون باشه .
پوزخندي زدم كه از چشمش دور نموند ومثل خودش با طعنه گفتم :
- صد البته اين نشانه ي درايت شما در امر رياسته الانم اگه با بنده كاري نداريد برم پشت ميزم كه كارم نيمه تموم مونده.
با گفتن بفرماييد ..از اتاق بيرون رفت و به محض بسته شدن در هر چهار نفرمون از خنده ولو شديم روي صندليامون در حالي كه
سعي ميكردم بي صدا بخندم رو كردم به فاطمه و گفتم :
-دستت طلا دختر كارت عالي بود!!!
فاطمم در حالي كه ريسه رفته بود از خنده گفت :
- خدا نكشدت , وقتي شمس زنگ زد گفت مجد داره مياد اونجا نزديك بود شلوارمو خيس كنم واسه ي همين بهش گفتم اگه تو
اومدي بگه بهت مجد شك كرده كه تو همون لحظه پيام زدي .. ولي بازم شك داشتم بتوني كاري كني كه نفهمه ... نميدونستم
اينقدر فيلمي ...
آتوسا و سحرم حرفاي فاطمه رو تاييد كردن و كردن بعد از كلي خنديدن و شكر گزاري بابت اينكه لو نرفتيم مشغول كارمون
شديم


RE: همسایه ی من - آستاتیرا - 07-09-2012

ممنون


RE: همسایه ی من - ghazal.k - 08-09-2012

اونروز ساعت حدوداي دو بود كه آقاي فراست با يه سري پلان اومد و بعد از توضيح دادنشون رو كرد به فاطمه و گفت :
-مهندس فرهمند اينا بايد امروز برگردن اتاق مهندسين .
فاطمه متعجب گفت :
- چي؟ يعني ما بايد تا آخر وقت محاسبات رو انجام بديم ؟ غير ممكنه آقاي مهندس مگه اينكه اضافه وايسيم..
فراست با گفتن من نميدونم دستور جناب دكتره در رو بست و رفت.
من كه سر در نياورده بودم از سحر پرسيدم :
-دكتر كيه ؟
-مجدو ميگه ديگه, دكترا داره مگه روز اول آتوسا نگفت .
-اه اه چه غلطا نه دقت نكردم .
بعدم ريز ريز خنديدم كه فاطمه رو كرد بهمون و گفت :
-بفرما مجد كينه ي صبح رو به دل گرفت
گفتم :
-چطور؟
-نميبيني؟ ميدوني اينا چقدر طول ميكشه من بايد 6 خونه ي مادر شوهرم باشم ..
گونشو بوسيدم گفتم:
- مسئله اي نيست كه مال تورم من انجام ميدم تو همون 5 برو!
ذوق كرد و گفت :
-جون فاطمه؟ زحمتت نميشه ..
-نه بابا چه زحمتي مگه تو صبح لطف به اين بزرگي نكردي در حقم .. اينكه چيزي نيست
پريد بغلمو ماچم كرد آتوسا كه ازين حركت ما خندش گرفته بود گفت :
-خدا شانس بده
هر چهارتا خنديدم و رفتيم سركارامون ساعت 5 بود كه فاطمه كاراي باقيماندشو آوردو با هزار شرمندگي و اينكه جبران ميكنه و
از اين حرفا داد به من و رفت كار خودم تا ساعت حول حوش 6 طول كشيد ,تموم كه شد رفتم سمت آب سرد كن داشتم آب
ميخورم كه كار سحر و آتوسام تموم شد .. آتوسا رو كرد به من و گفت :
-ميخواي كاراي فاطمه رو تقسيم كنيم ؟
سحرم حرفش رو تاييد كرد كه گفتم :
-نه لازم نيست بيشترشو خودش انجام داده شما برين
-باشه هر جور خودت ميدوني , پس اين كاراي ما آخرش تموم شد همرو ببر بذار اتاق مهندسين .
-باشه عزيزم ... مواظب خودتون باشيد.
بعد ازاينكه بچه ها خداحافظي كردن , رفتم سر كاراي فاطمه ولي اونقدر خسته بودم كه سرعت قبل رو نداشتم بالاخره ساعت
8:15 بود كه تموم شد برگه ها و پلان هارو دسته كردم و رفتم سمت اتاق مهندسين توي اين فكر بودم كه چجوري با اين
دستاي پر در رو باز كنم كه يهو صداي مجد اومد كه مي گفت :
-خانوم مهندس كمك نميخواين ؟
بي توجه به حرفش سعي كردم در رو باز كنم كه يهو همه ي پلانا و كاغذ ها از دستم ريخت ..
عصباني نگاش كردم ... و بي تفاوت شونه بالا انداخت يعني چشمت كور!!! ميخواستي بگذاري كمكت كنم بعدم از رو كاغذها پريد
و رفت اونقدر با نگاهم دنبالش كردم و تو دلم بهش بد و بيراه گفتن تا تو پيچ راهرو گم شد ..
كاغذهارو خورد خورد جمع كردم و گذاشتم رو ميز وسط اتاق و اومدم بيرون. خواستم برم سمت در كه يادم افتاد كيفم رو از
صبح توي دستشويي بانوان جا گذاشتم .. رفتم سمت دستشويي اما هرچي گشتم نبود .. كلافه شده بودم همه ي زندگيم اون تو بود
از موبايل و كارت ملي و كارت دانشجويي و از همه مهمتر كيف پولم و كارت بانكام ..پيش خودم گفتم شايد بچه ها رفتن
دستشويي , ديدنش و آوردنش توي اتاق .. داشتم تمام اتاق رو زير و رو ميكردم كه سنگيني نگاهي رو احساس كردم , برگشتم
و مجد رو دم در ديدم با يه لبخند موذيانه ي آشنا.... توي دلم گفتم رو آب بخندي باز چه خوابي ديدي؟؟!!! نگاه منو كه ديد
گفت:
-فكر كردم رفتين !!!؟!
- نخير
-دنبال چيزي ميگرديد خانومه مشفق!!!
-نخير!!!!
-اينجوري به نظر نمياد ...آخه ..
دلم ميخواست دونه دونه گل و گيسشو بكّنم ....
نميدونم توي نگاهم چي ديد كه سكوت كرد ...
منم ديگه جايز نديدم بيشتر از اين اتاق رو جلوش زير و رو كنم از طرفيم اميدمو واسه ي پيدا كردن كيف از دست داده بودم ..
فقط مونده بودم چجوري بايد تا خونه برم...
رفتم سمت در كه برم بيرون ديدم خيال نداره از جلوي در بره كنار .. با لحن عصبي گفتم :
-لطف ميكنيد بريد كنار ميخوام برم ..
به آرومي رفت كنار ...
به راهرو رسيده بودم كه گفت :
-معمولا خانوما هميشه يه كيف گنده رو شونشونه .....
اول خواستم محلش نذارم ولي باشنيدن كلمه ي كيف يهو ضربان قلبم شدت گرفت ... بدون اينكه بر گردم وايسادم و دستامو
مشت كردم اونم با وقاحت ادامه داد :
- توي اين كيف انواع اقلام آرايشي و البته گاها بهداشتي پيدا ميشه ...
روي بهداشتي تاكيد بيشتري كرد ... منظورشو فهميدم ...احساس ميكردم يه نفر چقدررر ميتونه پررو باشه .. كه همچين چيزي رو
به روي يه زن بياره .. برگشتم كه ديدم درست پشت سرمه ...
نگاهش عصبي بود!!!
تا اومدم حرف بزنم داد زد گفت :
-واقعا فكر ميكني من خرم ؟؟؟؟؟؟ آره ؟؟ گنده تر از توهاشم ....
بقيه ي حرفشو خورد و يكم آرومتر ادامه داد:
- تو صبح با من از در خونه زدي بيرون و ساعت 8 رسيدي اينجا !!! هه!!... واسم مهم نيست دير اومدي... آدميزاده ... ولي از
اينكه احمق فرض شم متنفرم!!!! ميفهمي؟؟؟؟؟ اگرم جلوي اون سه تا دختر احمق تر از تو حرفي نزدم نميخواستم بفهمن كه تو
همسايه ي مني ...
بعدم با پوزخند گفت :
-البته يه بار گفتم بازم ميگم اگرم بفهمن واسه ي من بد نميشه!!!!
با صدا يي كه از ته چاه در ميومد گفتم :
-ميشه كيفمو بديد ..
- رو ميز شمسه ! توي دستشويي پيداش كرده بود گذاشته بود رو ميزش كه مال هركي هست موقع رفتن برداره ... منم چون
صبح ديده بودم تو دستت شناختمش!!!
بعدم يه ابروشو داد بالا و گفت :
-نميخواي به دقت و نكته سنجيم آفرين بگي؟؟؟؟!!!
برگشتم برم كه ادامه داد :
-صبح خوب فيلمي بازي كردي... ولي بدون براي من زود همه چي رو ميشه!!!!
علي الخصوص نقشه هاي زنانه!!! چون توي اين يكي ...
نذاشتم حرفشو ادامه بده و برگشتم سمتش و گفتم :
- شما حق نداريد سر من عربده بكشيد ... فكر ميكنيد كي هستيد؟؟!!!! اوندفعه چيزي بهتون نگفتم دووور برداشتين ... كار
صبحم به تلافيه اون !!!!اونقدرام كه تصور ميكنيد جوجه نيستم!!!!! ازين به بعدم هركاري كنيد وبيخودي بخواين منو برنجونيد يا
بترسونيد يا هرچي.. منتظر عكس العملش باشيد!!!!
-اُه اُه ؟؟؟ پس موش و گربه بازيه ؟؟؟!! نميترسي همچين حريف قدري داري؟
نگامو انداختم تو نگاش ..
-آخرش مشخص ميشه قدر كيه ...
خنده ي مستانه اي كرد وبعد خيلي جدي چشماشو توي چشمام انداخت و سرش و نزديك صورتم آوردجوريكه هرم نفساش بوي
ادكلنش و بوضوح حس ميكردم و گفت :
-ميشه بپرسم آخرش يعني كي؟
جوابي ندادم ... در عوض با پررويي تمام نگاش كردم .. بالاخره طاقت نياورد و دستي به موهاش كشيد و سرش رو كشيد عقب..
زير لب جوري كه بشنوه گفتم :
-آخرش يعني اين ...
بعدم بدون حرف اضافه رومو برگردوندم و رفتم سمت ميز شمس و كيفمو برداشتم .. داشتم به در نگاه ميكردم كه از پشت سرم
با حرص گفت :
-نترس خانوم موشه قفل نيست!!
بعدم با لحن نه چندان دلپسندي ادامه داد :
- من معمولا به موشا آزادي عمل ميدم تا خودشون بيان سمتم!!!
سرمو تكون دادم و با زهر خندي گفتم :
- البته به موشاي كور ديگه مثل خانوم كرامت !!!!!!! ولي اين يكي دو تا چشم داره چهار تا ديگم قرض كرده!!! خيلي وقتم هست
كه ميدونه بد زمونه اي شده!!!!!
توي چشماش طوفاني به پا شده بود از عصبانيت رگ گردنش به وضوح نبض ميزد!!! و سينه ي ستبرش تند تند بالا پايين ميرفت
... پيش خودم گفتم چقدر عصباني ميشه جذاب تر ميشه... لبخندي نثارش كردم ازونا كه چال گونم رو قشنگ نشون ميده .. بعدم
به آرومي گفتم :
-شب خوش ...


RE: همسایه ی من - تیز بال - 09-09-2012

باز هم بزار
عاااااااااااااااااالللللللللللللللللللللللللللللللللللللیییییییییییییییییییییییی​ییییییییییییههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههههBig GrinBig GrinBig GrinBig GrinBig GrinBig GrinBig GrinBig GrinBig GrinBig GrinBig GrinBig GrinBig GrinBig Grin


RE: همسایه ی من - yasamin_mr - 10-09-2012

kooooo baghiaashhhhhhh


RE: همسایه ی من - ghazal.k - 10-09-2012

منتظر نموندم تا حرف ديگه اي بزنه و سريع از در زدم بيرون... با اينكه از داستان خانوم كرامت چيزي نميدونستم ولي گويا
درست زده بودم وسط خال!! با گريه اشو شروين جان گفتنش هر آدم تعطيليم ميتونست تا حدودي داستان رو بفهمه .دلم خنك
شده بود و احساس ميكردم امشب برخلاف چند شب پيش اين منم كه با خيال راحت ميخوابم!!!
ديرتر از هميشه رسيدم خونه,ميل چنداني به غذا نداشتم واسه ي همين بي خيال شام شدم هوا كم كم داشت سرد ميشد واسه ي
همين يه گرمكن طوسي با يه بلوز آستين بلند زرشكي تنم كردم و نشستم روبروي تلويزيون ولي روشن نكردمش تمام ذهنم
روي اتفاقاي چند ساعت پيش بود ..نميدونم چرا دوست داشتم سر به سر مجد بگذارم .. خوذمو گول ميزدم اگه ميگفتم ازش
خوشم نمياد ... با اينكه ميدونستم آدم جالبي نيست ..البته اين طبيعت همه ي آدماست كه دوست دارن نظر كسايي كه همه ي نظرا
دنبال اوناست رو به خودشون جلب كنن و منم از اين قاعده مستثني نبودم ....البته چاشني غرورم از بقيه تا حدود زيادي بيشتر
بود...توي همين افكار بودم كه صداي ماشين مجد اومد سوييت من همه ي پنجره هاش سمت حياط بود وبنابراين به در بيرون ديد
نداشت احساس كردم مجد داره با يكي حرف ميزنه واسه ي همين رفتم سمت در آپارتمان از توي چشمي نگاه كردم صداي
كفشاي مجد با صداي يه كفشه پاشنه بلند مخلوط شده بود و همون موقع مجد با يه دختر قد بلند كه توي تاريكي راهرو درست
قيافش ديده نميشد رفت سمت در آپارتمانش.. خنده ي دختر توي راهرو پيچيده بود و مجدم در حالي كه ميخنديد دائم با عزيزم
و جانم گفتن انو دعوت به سكوت ميكرد .. موقعي در رو واسه ي دختره باز كرد و احساس كردم براي چند ثانيه نگاشو به در
آپارتمان من انداخت و بعد رفت تو ودر رو بست!!!
شونهامو انداختم بالا و اومدم روي كاناپه ولو شدم ....نه قلبم تند ميزد نه مثل روزي كه عكساي عروسي محمد رو ديدم به قلبم
وزنه ي سنگيني آويزون شده بود .. شنيده بودم عشق آدم رو حسود ميكنه .. پس عاشق مجد نبودم ...
زير لب چند بار زمزمه كردم ...محمد ... محمد.. يهو يه بغض بدي چنگ انداخت توي گلوم .. اون كجا و مجد كجا...دلم براي
نگاههاي عسليه مهربونش تنگ شده بود تو كل 4 سالي كه ميشناختمش و 3 ماهي كه نامزد بوديم كوچكترين بدي در حقم نكرده
بود و مطمئن بودم براي اينكارشم دليل منطقي اي داشت ..محمد از يه خانواده ي مذهبي بود ...قدش تقريبا هم قداي مجد بود و
بر خلاف مجد كه چشم و ابرو مشكي بود وبو ي ادكلنش همه جا رو بر ميداشت محمد چشماي عسلي و موهاي قهوه اي روشن
داشت و هميشه فقط بوي تميزي ميداد ...تا قبل از اينكه ازم خواستگاري كنه هيچ وقت تو چشمام نگاه نميكرد ولي روز
خواستگاري زل زد تو چشمام و گفت كه از ته دل دوسم داره ... چه حالي شدم بماند ... روز نامزديمون سلول سلولم خوشحال بود
.. محمد حتي دوران نامزديمونم براي خودش حد و مرزهايي رو تعريف كرده بود .. خيلي كه دلش برام تنگ ميشد فقط دستمو
ميگرفت و مهربون ميبوسيد و ميگفت منو تو محرميتمون الان عين دو تا خواهر و برادره ...بعدم مهربون ميخنديد و ميگفت پس
بهم بگو داداش .. اينجوري پذيرشمم برات راحت تر ميشه..
اما نميدونم چي شد كه يهو همه چي طوفاني شد ... با اين افكار ناخودآگاه تلفن رو برداشتم و شماره ي موبايل محمد رو كه
ميدونستم از شبكه خارج شده رو گرفتم ولي به محض اينكه تماس برقرار شد بوق خورد .. سه متر از جام پريدم و با هزار بدبختي
تلفن رو قطع كردم ... قلبم داشت از سينه ميزد بيرون .. دستم ميلرزيد .. ميدونستم محمد از اين تيپا نيست كه شماره رو بگيره تا
ببينه كي بوده ولي بازم تلفن رو گداشتم رو ميز و خودم در حاليكه پاهامو تو سينم جمع كرده بودم نشستم رو كاناپه و خيره شدم
به تلفن ..با خودم فكر ميكردم اگه الان زنگ زد چي بگم ؟ بردارم ؟ كه يهو تلفن زنگ زد و دوباره شش متر پريدم هوا زنگ
چهارم با هر جون كندني بود دكمه ي اتصال رو زدم و با صدايي كه لرزش به وضوح توش حس ميشد گفتم :
-بله ؟
-سلام خواب كه نبودي؟
با صداي مجد در عينه حالي كه نفسم رو با خيال راحت دادم بيرون نا خود آگاه اخمام رفت تو هم گفتم :
-بر خر مگس معركه لعنت !!! فرمايش!!!!
-اه اه چه لات شدي.. داداش .
احساس كردم جور ي پشت تلفن حرف ميزنه كه شخصي كه بغلشه فكركنه مخاطبش مرده نه زن!!!
-كاري داشتين ؟
نا خود آگاه نگام سمت ساعت رفت نزديك 12 بود و اضا فه كردم :
-نصفه شبي!!!!
- پوزش!!! ميخواستم بگم من مهمون عزيزي دارم كه نميتونم تنهاش بگذارم .. صداي خنده ي پر عشوه اي اومد .و ادامه داد :
-دزدگير با تو .. مرسي ..
بعدم بدون اينكه منتظر جواب من بشه گفت فعلا و قطع كرد ..
تو دلم هرچي بد و بيراه بود نثار خودشو هفت جد و آبادش كردم كه همچين انگلي رو پس انداختن !! البته انگل اجتماع نبود چون
واقعا تو كارش آدم موفق و جدي بود ولي بقول كتي : "انگل دم ذستي" كه بود... با اين فكر خنده اي كردم و ازكمد يه ژاكت
برداشتم و شالمم انداختم رو سرم و رفتم سمت پاركينگ ....
بعد از اينكه رمز دزدگير رو زدم اومدم كه از پله ها برم بالا يهو صداي داد و هوار نامفهومي اومد و كه با باز شدن در آپارتمان
واضح شد .. مجد در حالي كه عصباني بود داد زد :
- از خونه ي من گمشو بيرون ... آدم به كثافتي تو و بابات نديدم برو گمشو مار خوش خط و خال .. گفتم از دوران دانشجويي
فرق كردي ولي ديدم همون آشغالي كه بودي هستي
دخترم در حالي كه سعي ميكرد مجد و به آرامش دعوت كنه با صداي زير زنونه اي گفت :
- شروين جان باور كن اونجوري كه تو فكر ميكني نبود من داشتم فقط...
مجد وسط حرفش پريده و گفت :
- ميري يا پرتت كنم بيرون منو گاگول گير آوردين ..فقط داشتي نقشه هاي پروژه ي خليج رو مي ديدي؟؟؟!!!پس اين فلش
لعنتي چيه هان؟؟؟؟!!!توش فايل طرح هاي مناقصه چي كار ميكنه برو به اون بابا ي بي غيرتت بگو دخترتو به چند ميليون پول
ميفروشي بد بخت؟؟؟!!!
دختره اينبار عصباني در حالي كه تن صداش ديگه اون ملاحت سابق رو نداشت گفت :
-حرف دهنتو بفهم آشغال نذار يه كاري كنم بابام دودمانتو به باد بده!!!
-هر غلطي ميخواين بكنين !! مال اين حرفا نيستين!!
من كه از اين همه عربده كشي شوكه شده بودم با صداي كفشاي پاشنه بلند دختر رفتم زير پاگرد پله ها قايم شدم ...
همينكه دختره رسيد دم در برگشت و من تازه تونستم قيافشو ببينم صورت بدي نداشت شبيه باربي بود البته به لطف جراحي
بيني و پروتز گونه!! با صداي جيغ مانندش گفت :
-تو لياقت منو نداري ..بدم فكر نكن با اون نقشه هاي مزخرفت ميتوني مناقصه رو ببري!!
اينبار مجد از پله ها سرازير شد و دخترم كه ديد هوا پسه جيغ زد و در رفت!
موقعي كه ديدم دختر ه رفت به خيال اينكه مجد رفته بالا سنگرمو رها كردم نميدونم چرا ولي يه حس خوبي داشتم ... دلم
خنك شده بود با اين افكار از پله ها رفتم بالا توي پاگرد اول نشسته و سرشو توي دستاش گرفته.. احساس عذاب وجدان گرفتم
از اينكه دلم خنك شده بود!!! و يه لحظه دلم به حالش سوخت كه تا منو ديد خنديد و گفت :
-تو اينجا چي كار ميكني ؟
نخير! اين بشر اصلا انگار نه انگار ..
-داشتم خرده فرمايشاي شمارو انجام ميدادم داداش!
مخصوصا داداش رو با لحن پاي تلفن خودش گفتم . يهو بلند زد زير خنده و گفت :
-آخه سوئيت روبرو رو ميخواست گفتم اجاره ي يكي از دوستامه از شهرستان اومده!!
-آهان .. از اون لحاظ!!!
يك نگاه به سر تاپام انداخت و گفت :
-از كي اينجور رو گرفتي؟؟!!!حالا نه به اون روز اولت نه به امروز!!
خندم گرفت كلا ذاتش خراب بود ...سكوتم رو كه ديد پروتر شد و گفت :
-ولي خودمونيم تو درو همسايگي اخلاقت بهتره ها!!!
سعي خودمو كردم نخندم به جاش يه اخم كردم و گفتم :
- شمام كلا فرهنگ آپارتمان نشيني نداري هروزم دارين يه شمشو نشون ميدين الانم بلند شين ميخوام رد شم صبح 7 كلاس
دارم!!!
در حالي كه ميخنديد گفت :
-بله بفرماييد!!!!
بلند شد و من جلو راه فتادم اونم از پشت .. دم در آپارتمانامون كه رسيديم جدي گفت :
- فردا كه مياي 3 به بعد ؟
سري به نشانه ي تاييد تكون دادم .. و اومدم تو داشتم درو ميبستم كه آروم گفت :
-شب بخير همسايه!!
منم با لحن جدي گقتم :
-شب خوش!!!
واسم جالب بود آدم تو داري بود با اينكه شاهد كل جرو بحث بودم ولي هيچ توضيحي نداد كه چي شده و چرا ...منم اونقدر خسته
بودم كه پي اشو نگرفتم سرم به بالشت نرسيده بيهوش شدم!!


RE: همسایه ی من - ghazal.k - 11-09-2012

فصل هفتم :
توي همون هفته شركت قرار بود توي يه مناقصه ي بزرگ شركت كنه , البته پدر همه ي كاركنا در اومده بود, روزاي قبل از
مناقصه مجد اونقدر عصبي بود كه هيچ كس نميتونست بره سمتش و تقريبا صابون اخلاق خوشش به تن همه ي كارمندا به جز
عده ي محدودي كه الحمدا.. منم جزوشون بودم خورده بود روزي كه قرار بود مناقصه صورت بگيره تقريبا همه ي كارمندا با يه
استرسي كار ميكردند و گوش به زنگ نشسته بودن تا مجد از جلسه برگرده...
تقريبا ساعت 12:30 بود كه شمس پريد تو اتاق و گفت :
-مجد اومد.. نميشه از قيافش چيزي خوند .. گفته همه جمع شن اتاق كنفرانس ..
ما چهارتا نگاهي بهم انداختيم كه فاطمه گفت :
-خيره ايشاا...
آتوسا در حالي كه نگراني از صورتش پيدا بود گفت :
- وايي من كه ديگه حوصله ي عربده هاشو ندارم!!! يادتونه با مصفا سر اينكه يه قسمت ماكت ..بجاي 5 سانت ارتفاع , 4.75
سانته چه كرد ؟؟؟
سحر گفت :
-بريم ببينيم چي شده ...
فقط اين وسط من ساكت بودم واسم فرقي نميكرد يعني بنظرم خيلي فرقي نميكرد برنده شيم يا نه همه تا اونجا كه تونسته بودند
زحمت كشيده بودند و نا مردي بود اگه شركت برندم نميشد از كاركنا قدر داني نشه!!
وقتي وارد سالن كنفرانس شديم يه لحظه چشمم بهش افتاد براي اولين بار تو كت و شلوار رسمي ميديدمش... مطمئنم اگه كتي
اينجا بود يدونه از اون جووووناي معروفشو نثارش ميكرد ... واقعا هم تيكه اي شده بود نميدونم سنگيني نگاهمو احساس كرد يا
اتفاقي ... روشو كرد سمت من و نگاشو انداخت تو چشمام .. . تو چشماش يه برقي بود ... و در حالي كه يه لبخند كمرنگ رو لبش
بود سرشو به نشونه ي سلام يه كوچولو خم كرد... يهو احساس كردم گونه هام آتيش گرفت ...بدون اينكه جواب سلامشو بدم
رومو برگردوندم سمت فاطمه ... فاطمه كه تازه متوجه مجد شده بود زير گوشم گفت :
-حيفه با اين تيپي كه زده مناقصه رو نبرده باشه ..
سحر آروم گفت :
-اينجوري كه اين سينشو داده جلو ...يعني يه موفقيتي كسب كرده!!!
آتوسا با اين حرف سحر ريسه رفت و گفت :
-توام ترشي نخوري يه چيزي ميشيا... تحليلاي مارپلي ميكني...
با اين حرف هر 4 تامون زديم زير خنده داشتم ميخنديدم كه ديدم مجد يه ابروشو داده بالا و دوباره خيره شده به من .. فاطمه كه
متوجه اين نگاه شد آروم رو كرد به اون دوتاي ديگه و گفت :
-هيس الان صاحابش مياد بيرونمون ميكنه ..
اين حرفش خنده ي منو بيشتر كرد كه با صداي عصبي مجد به خودمون اومديم كه گفت :
-اگه خانوماي ته سالن اجازه بدن من شروع كنم!!
بالاخره هر جور بود خندمون رو قورت داديم و مجدم شروع كرد ..
بعد از يه ذره مقدمه چيني گفت :
- با تشكر از زحمات تك تكتون توي اين چند وقته... ميدونم هممون به نوعي زير استرس شديد كار كرديم به هر حال زمان كم
بود و كار زياد اما متاسفانه اين وسط براي من بد شد ...
فاطمه زير گوشم گفت :
-به جون خودم نبرديم!!
-چون بايد يك پاداش به خاطر زحمتتانون و يه مهموني بزرگم براي برنده شدن شركت توي مناقصه ترتيب بدم ..
چند ثانيه اي همه تو بهت بودن كه يهو انگار كه تازه حرف هاي مجد براشون جا افتاده شروع كردن به دست و سوت زدن ..فاطمه
كه از خوشحالي هي بازوي من بد بخت رو چنگ مي انداخت ..
يكي از مهندسا دستشو برد بالا و با اشاره ي مجد گفت :
-ما همه خوشحاليم ازين پيروزي ولي خوشحال تريم بابت پاداش ميشه بگيد پاداش چيه ؟
مجد خنده ي مغروري كرد و گفت :
-براي كسايي كه استخدام رسمين يك ماه حقوق ثابت و براي قرار داديها 15 روز..
نميدونم چرا اون وسط شيطنتم گل كرد و دستمو بردم بالا ... همه ي حاضرين علي الخصوص كارمنداي زن با يه تعجبي بهم نگاه
كردن ..
خود مجد در حاليكه يه خنده ي متعجب و موذي رو لبش بود با اشاره سر اجازه داد كه گفتم :
- خوب اين وسط تكليف كارمنداي رسمي مشخص شد .. قرارداديارم كه در ادامه پاداششون رو گفتين ... ميمونم من!!! كه نه
قرار داديم نه رسمي و يه جورايي آزمايشيم .. پاداش من چيه..
مجد در حاليكه سعي ميكرد خندشو كنترل كنه گفت :
-شما همينكه توي اين شادي سهيمي خودش پاداشتونه ..
همه علي الخصوص آقايون زدن زير خنده .. احساس بدي بهم دست داد بيشعور جلوي همه ضايعم كرده بود ... اومدم بهش
جواب دندون شكني بدم كه پيش دستي كرد و گفت :
-ولي چشم حتما بررسي ميكنم و بهتون تا آخر ساعت كاري اعلام ميكنم ..
بدون اينكه تشكر كنم نشستم سر جام ..
كم كم جمعيت متفرق شدن و هركي رفت سر كارش ما 4 نفرم برگشتيم تو اتاقمون تمام مدت تا پايان وقت اداري سحر و آتوسا
و فاطمه راجع به پاداش و اينكه باهاش چيكار كنن بحث كردن و منم ازونجايي كه بيكار بودم سرمو گذاشتم رو ميز و نفهميدم كي
خواب رفتم ...
احساس كردم يكي داره گونمو ناز ميكنه .. كه خوابالو گفتم :
-نكن فاطمه ...الان پا ميشم ..
صدايي نيومد و باز احساس كردم گونم ناز شد ...
اين دفعه آروم سرمو از روي ميز برداشتم و در حاليكه چشمام نيمه باز بود به جلو نگاه كردم ..
مجد رو ديدم كه از اونور نشسته رو ميز ..
فكر كردم خوابم .. چشمامو ماليدم و وقتي باز كردم ديدم داره با خنده نگام ميكنه بعدم با صداي كه توش به وضوح خنده موج
ميزد گفت :
-خواب نميبيني خودمم..
نيم متر پريدم هوا ..و بي هوا گفتم :
-مگه ساعت چنده ؟
گفت :
-نترس يه ربع به پنجه..
-پس بچه ها كوشن ..
- نيم ساعت پيش اومدم تا بگم بياي تو اتاقم راجع به پاداشت حرف بزنيم .. ديدم خوابي دوستات حول كرده بودن .. خواستن
بيدارت كنن كه اجازه ندادم يعني دلم نيومد ... و مرخصشون كردم .. كل شركتو..
عصباني شدم اخم كردم گفتم :
-يعني چي .. اينكارا يعني چي .. ؟
خنده ي بلندي كرد و گفت :
- من مرده ي اون عذاب وجدانيم كه الان داري بخاطر اينكه رييست موقع خواب در وقت اداري مچتو گرفته احساس ميكني!!!!!!
-نفهميدم كي خوابيدم قتل كه نكردم!!
-وقتي خوابي معصومي فقط ...ولي پاميشي..
حرفشو قطع كردم در حالي كه از جام بلند ميشدم گفتم :
-به چه حقي وقتي خواب بودم گونه ي منو ناز كردين؟
يه لحظه متعجب شد ولي سريع بي تفاوت شونه انداخت بالا و با پوزخند گفت :
-من ؟؟؟؟ خواب ديدي ... بعدم يه ابروشو داد بالا و گفت :
-من فقط در يه صورت گونه ي يه دختر رو ناز ميكنم ..
از حرف خودش قهقه اي سر داد و ادامه داد :
-مثل اينكه خيلي دوست داري طعم ناز و نوازشاي منو بچشي..
عصبي و كلافه شده بودم .. دلم ميخواس خر خرشو بجوام ... انگار اونم متوجه شد چون بلافاصله زهر خندي زد و گفت :
-حالا خونتو نميخواد كثيف كني ..بلاخره يه نفر..
نذاشتم حرفشو ادامه بده و گفتم :
-مرسي بابت پاداشتون .. عالي بود ..
كيفمو برداشتم و از اتاق زدم بيرون ...
نميدونم چرا عقده ي رياست داشت عقده ي اينكه بچزوندم .. مگه چيكارش كرده بودم ... آدمم اينقدر كينه اي ؟؟؟؟
از ساختمون شركت زدم بيرون نم نم بارون ميومد ولي تصميم گرفتم پياده برم سمت ايستگاه اتوبوس هنوز چند قدم نرفته
بودم كه بارون تند تر شد و يهو رگبار گرفت ...بي خيال پياده روي شدم و رفتم اون سمت خيابون تا تاكسي سوار شم .. توي همين
حين ماشينش از جلوم رد شد و چند متر جلوتر نگه داشت .. بعدم دنده عقب گرفت و شيشه رو داد پايين و گفت :
-بارونيه سوار شو .. سرما ميخوري..
با نفرت نگاش كردم ...
-اگه نگفتيد بالاخره يكي پيدا ميشه .. شايد از بركت بارون ... يه خوبشم پيدا شه !!!!!!!!
زير لب غريد :
-لجباز
بعدم بي هيچ حرفي شيشرو داد بالا و تمام حرصشو روي پدال خالي كرد و با سرعت رفت ..
تقريبا 2 ساعتي توي راه بودم خيابونا به خاطر بارندگي كيپ شده بود از ترافيك.. سر كوچه در حالي كه لباساي خيس به تنم
چسبيده بود از ماشين پياده شدم و سلانه سلانه رفتم سمت خونه دم در يه لحظه سرمو بالا كردم و ديدم پشت پنجره وايساده با
ديدن من سري به نشانه ي تاسف تكون داد و رفت .. منم كليد انداختم و وارد شدم .. از پله ها كه رفتم بالا ديدم جلوي در
آپارتمانش تكيه داده به چارچوب ...نگاهي بهش انداختم كه اومد جلو تر و گفت :
-ميدوني سرما بخوري خودم ميكشمت ؟؟؟!!!
سكوت كردم كه ادامه داد :
-باشه قبول امروز بد حرف زدم .. ولي احمق كوچولو .... تام و جريم مواقع بحران باهم دوست ميشن!!!
از حرفش خندم گرفت طبق معمول تا خندمو ديد پررو شد و گفت :
-بيا پيش من چايي تازه دم دارم بخور تنت گرم شه!!!!
جوري چپ چپ نگاش كردم كه دستاشو به حالت تسيم برد بالا بعدم با خنده گفت :
-زبونتو موشه خورده همسايه؟؟؟؟
-نه همسايه آقا گربهه نطقمو كور كرده!!!
خنديد گفت :
-آخيش متلك خونم افتاده بود پايين ..
بدم گفت:
-برو تو ديگه يخ زدي ..