رمان عشق فلفلی(یه رمان متفاوت) - نسخهی قابل چاپ +- انجمن های تخصصی فلش خور (http://www.flashkhor.com/forum) +-- انجمن: علم، فرهنگ، هنر (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=40) +--- انجمن: ادبیات (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=39) +---- انجمن: داستان و رمان (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=67) +---- موضوع: رمان عشق فلفلی(یه رمان متفاوت) (/showthread.php?tid=129288) صفحهها:
1
2
|
RE: رمان عشق فلفلی(یه رمان متفاوت) - Fake frnd - 24-07-2014 مروارید اومد و مجلس شروع شد..همه خوشحال بودند و میرقصیدن .صبح داخل حرم عقدشون کرده بودیم.مروارید یک پیراهن زمردی که کوتاهیش تا روی زانواش بود و دارای دو بند نازک و یک یقه هفت داشت پوشیده بود روی لباسشم سنگ هایی هنرنگ زمرد بود کار شده بود البته سرویس جواهرش زمرد بود و موهاش هم نسکافه ای کرده بود.سایه ای سبزی که به پشت چشای عسلیش زده بود چشماش درخشان کرده بود.زیادی خوشگل شده بود..فرهادم که یک کت و شلوار زغال سنگی پوشیده بود...داداشم که از خجالت عرق کرده بود،نمردیم و خجالت فرهاد هم دیدیم.مجلس زنانه تا ساعت 8 بود و بعدش مردها اومدن .باداخل اومدن مردها که نفر اولشون بابا بود همه از جا بلند شدند.چه قدر بابا در نوبه ی خودش زیبا شده بود..موهای سفیدش را که مرتب کرده بود و کت و شلوار مشکی اش خیلی بهش میومد.عمو سعید که دیگه خارجی ترین لباساش را پوشیده بود..از زن عمو پری کسی با کلاس تر داخل مجلس نبود...لباسای اون و نگاه اتشین مامان به لباساش من و حرص میداد.بااومدن مردا یک شال روی سرم انداختم و گوشه ای ایستادم.بابا بعد از سلام و احوال پرسی با مهمون ها به کنار من اومد و گفت:میبینیم که دختر بابا امشب خیلی خوشگل شده!نگاهی از سر خجالت به بابا کردم و چیزی نگفتم.بابا گفت:بیرون سرده ...خیلی سرده.گفتم:خب!_بیرون سرده..پارسا هم هنوز بیرون ایستاده همراه پدرش._ اِ برای چی؟_میگن داخل شلوغه بهتره تو بری تعارفشون کنی._وقتی به حرف شما گوش نکردن به حرف من گوش کنن؟بابا دستشو پشت کمرم گذاشت و اروم به سمت جلو هلم داد و گفت:بهتره بگی بیان داخل._چشماز سالن رفتم بیرون.داخل حیاط زیادی شلوغ بود .پارسا و اقا شایان رو که گوشه ی ایستاده بودند و مشغول حرف زدن بودن رو دیدم.شالم رو جلوتر کشیدم و رفتم جلو .چه قدر پارسا خوشگل و جذاب و خلاصه همه چی تموم شده بود.کت و شلوار مشکی رنگش و کروات ستش و پیراهن زیرش و کفاش و همه چیش و همه چیش زیبا و شیک بود...انقدر حواسم به پارسا بود که اصلا لباس اقاشایان رو ندیدم._سلام اقا شایان.اقا شایان سرش را به طرف من چرخوند و گفت:سلام دخترم خوبی ؟_خیلی ممنون...سلام اقا پارسا.پارسا لبخند شیطنت امیزی زد و گفت:سلام خسته نباشی.دوباره نگاهم را به اقاشایان دوختم و گفتم:بفرمایید داخل خواهش میکنم.اقا شایان:من بیرون راحت ترم دخترم._ بابا و مامان و عمو و خلاصه همه اصرار میکنن که بیاین داخل.._تعارف ندارم که دخترم.دستم را به سمت خودم گرفتم و گفتم:به خاطر من.نگاهی به پارسا کرد و گفت:بهتره بریم تو پارسا.لبخندی زد و دنبال من وارد خونه شدند.پدرش که رفت کنار هستی خانم و پارسا کنار من گوشه ای ایستاد..پارسا اروم گفت:کی میخوان عروسی بگیرن؟_اونطور که مامان اینا میگفتن تابستون.._تابستون؟یکم زود نیست؟چرخیدم و خیره شدم داخل چشمای پارسا و گفتم:زود؟نه زود نیست.پارسا با لحن مسخره ای گفت:مثلا بهتر نیست بزارن 2یا 3 سال دیگه ..حداقل 1سال دیگه._ادای من رو درمیاری ؟_نه من کی باشم ادای شما رو دربیارم..دارم جدی حرف میزنم._وقتی مشکلی ندارن و از همه لحاظ امادن برای چی نگیرن._فرهاد کار داره؟فرهاد سربازی رفته؟فرهاد خونه داره؟فرهاد سرمایه داره برای زندگی.با تعجب گفتم:این حرفا چیه پارسا!_سواله!_خب مروارید فرهاد را باهمین شرایط قبول کرده._تو هم بودی قبول میکردی؟_اره..یعنی نه..یعنی نمیدونم._تو حاضر بودی با پسری که نه کار داره نه تکلیف ایندش معلوم نیست ازدواج کنی و زود عروسی بگیری ولی من که از هر لحاظ امادم نمیخوای عروسی کنی.اخم کوچکی کردم و گفتم:حرفات واقعا بی معنیه.و نگاهم و ازش گرفتم و به جمع نگاه کردم به پچ پچ های مامان دمِ گوش فرهاد.عصبی بودم و پامو محکم تند تند روی پارکت میکوبیدم که صدایی مردانه از کنارم اومد._به به تیام خانم.چرخیدم و نگاهم به بهروز که با فاصله ی کمی از من ایستاده بود خیره شدم و با من من گفتم:سَـ ...سلام._خوبی؟_ممنون...شما هنوز برنگشتین؟_بعد از چند سال اومدم مشهد کجا بخوام برم اخه._اهان._چه خبر؟پات که خوب شده؟نگاهم بی اراده به سمت پاهام رفت و بدون اینکه دوباره به بهروز نگاه کنم گفتم:اره خدارو شکر. *** نگاهم بی اراده به سمت پاهام رفت و بدون اینکه دوباره به بهروز نگاه کنم گفتم:اره خدارو شکر. اصلا حوصله ی حرف زدن با بهروز را نداشتم.ببخشیدی گفتم و ازش جدا شدم و به کنار مروارید اینا رفتم و اون رو با پارسا تنها گذاشتم.طفلک پارسا،بهروز از 100تا خاله زنک وراج بدتر بود.البته این پرحرفیش هم مالِ دخترا بود. مروارید با خجالت نشسته بود و دستشو روی دست فرهاد گذاشته بود و لبخند میزد..جلو رفتم و روی مبل کناریش نشستم و گفتم:چه قرمزم شده. مروارید سرش را بالا اورد و به من خیره شد و گفت:چی؟ _میگم چه خجالتیم میکشه این عروس ما. _وای تیام سر عروسیم چیکار کنم؟خیلی سخته. _سخت چی دختر جان الان باید باهمه بگی و بخندی و سعی کنی خودتو تو دل من که خواهر شوهرتم جا کنی. _یعنی جا ندارم؟ مشتی اروم حواله بازوش کردم و گفتم:چه عروس پرویی. _تیام تو و اقا پارسا زودتر مجلستون رو بگیرن تا نوبت ما بشه. دیگه همینم مونده بود مروارید بگه.. کمی فکرام را روی هم گذاشتم..میخواستم تو همون لحظه تصمیم گیری کنم...من پارسا را دوست داشتم..هستی خانمم دوست داشتم..از زندگی ایندم با پارسا هم نمیترسیدم...من درس خون بودم و هر جا که باشم میتونم درس بخونم و نتیجه قابل قبول بگیرم...من باید به خاطر خودم و پارسا و همه و همه عروسی میکردم _اتفاقا ماعروسیمون عیده. _چی؟ _وای گوشات مشکل داره،میگم ما عروسیمون عیده. _جون من؟ _جون تو. لبخندی زد وبا هیجانی که توی لحنش معلوم بود گفت:مرسی مرسی تیام مرسی. _چرا تشکر میکنی. فرهاد که صحبتش با پسری که کنارش بود تموم شد و گفت:چی شد که زن ما را اینقدر خوشحال کردی؟ مروارید با ذوق گفت:تیام اینا عید عروسی میگیرن! فرهاد از تعجب بالا رفت و گفت:چه بی خبر ! گفتم:اره دیگه یکدفعگی شد. فرهاد خندید و گفت:ما که تصمیمون برای تابستون قطعیه _انشاا... باید این خبر را به پارسا میگفتم تا سوتی ندیم.بهتر بود بهش فکر نکنم من برای خوشحالی اون ها این تصمیم رو گرفته بودم. از جام بلند شدم و رفتم کنار پارسا که با بهروز گرم صحبت بودند البته معلوم بود که هیچ کدومشون علاقه ای به حرف زدن باهم نداشتن..با نزدیک رفتن من لبخندی روی صورت بهروز نقش بست و گفت:جان؟ پارسا که نه چیزی گفت نه لبخندی نه اخمی خشک یک نگاه بهم کرد . ایا باید بهروز را ضایع میکردم؟اما با این نگاهی که پارسا بهم کرد بیشتر دلم خواست پارسا ر ضایع کنم ولی من فعلا با پارسا کار داشتم حالا وقت زیاد بود. _با پارسا کار داشتم..یک لحظه. لبخند بهروز بیچاره ماسید و پارسا باهمون لحن خشکش گفت:خب بگو ای بابا هی من نمیخوام این بهروز را ضایع کنم اینا مگه میزارن. _خصوصیه. این را گفتم و گوشه کتش را کشیدم . پارسا کتش را از دستم جلوی بهروز بیرون کشید و باهم به سمت دیگری رفتیم..این رفتارش دیگه غیر قابل تحمل بود ولی بازم دهنم را بستم و اعتراضی نکردم. _چیه؟ _من موافقم که عروسی را عید بگیریم. اولش همونطور مات نگاهم کرد و بعد گفت:میدونستم قبول میکنی. ناراحت گفتم:یعنی خوشحال نشدی؟ _اخرش که باید قبول میکردی دیگه واقعا نمیدونستم چی بگم..دیگه تحملم تموم شده بود این چه وضع حرف زدن بود. _پارسا نمیخوای به هستی جون بگی اون حتما خوشحال میشه! با این حرف لبخندی زدم که پارسا گفت:من قبلا به اونا اکی داده بودم. _بدون اینکه موافقت من رو بدونی. _میشه با من یکی به دو نکنی. دیگه نذاشت حرفی بزنم و رفت به سمت پدرش. * دیگه نذاشت حرفی بزنم و رفت به سمت پدرش.چرا اینطوری کرد..این رفتارش یعنی چی.؟شاید به خاطر مریضی هستی جون بود..خب شایدواقعا پارسا حق داشت.تا بعد از شام من پارسا رو ندیدم..بعدش هم هنگام خداحافظی دیدمش.همراه هستی خانم و اقا شایان..مثل یک مرد معمولی که هیچ نسبتی با من نداره ازم خداحافظی کرد..پارسا دلم را شکوندی .....*********3هفته از اون ماجرا گذشت اواخر بهمن بود کارنامم را دادن 19 و 38 شده بودم.به نظرم برای من عالی بود.این 3هفته پارسا را ندیده بودم...تا اینکه همینطور روز 5شنبه داشتم داخل خونه درس میخوندم و کسی نبود که تلفن زنگ خورد ..سریع از جا پریدم و رفتم با دیدن شماره پارسا ذوق زده شدم و بعداز کشیدن یک نفس و عمیق گوشی را برداشتم._سلام._سلام تیام خانم ._خوبی؟_شما چطوری؟اینکه مهربون شده بود ...من همینو میخوام نزنی کانال دیگه پارسا._مرسی من خوبم..سکوتی بینمون برقرار شد گفتم:کاری داشتی؟_بله ..راستش میخواستم ببینم شما حالت خوبه!_اذیت نکن دیگه._باشه ،فردا شب میخواستم دعوتتون کنم خونمون._منو؟_نه فرهاد رو خب تو رو دیگه.تو دلم کلی ذوق کردم ولی گفتم:حالا ببینم._حالا ببینم نداریم..نیای میام میبینمت._خب اونجا چه خبره؟_دل تنگی دلیل میخواد!_باشه حالا بهش فکر میکنم._باید بهش عمل کنی نه فکر..خب من کار دارم تا فردا._خداحافظ_فعلاتلفن را قطع کردم..چرا من یکدفعگی ذوق کردم مگه دفعه اولم بود باهاش حرف میزدم..ولی بعد از این همه مدت این خیلی خوب بود..کتابمو پرت کردم اونطرف و رفتم سر کمد لباسام..خب چی بپوشم...نگاهی به لباسام کردم..یک لباس پوشیده یا؟نگاهی به لباسام کردم ،هیچ کدومشون خوب نبود.اصلا چرا حساسیت نشون میدادم،مثل همون دویا سه دفعه قبل باید لباس میپوشیدم دیگه.یک تی شرت یقه کج(تقریبا قایقی) سفید ساده دیدم.ته کمدم بود عجیب بود که یادم نمیومد چه زمانی و چه کسی برام خیره.خلاصه از سادگیش خوشم اومد و دنبال شلوارشتم.خیلی کم شلوار داشتم.1شلوار لی و 1شلوار مشکی جذب چسب..کل کمدم را زیر رو روکردم تا یک شلوار سفید دیدم چه قدر ازش خوشم میومد ولی فکر میکنم برام کوچیک شده باشه..صندل هام هم گذاشتم روی لباسام و نگاهی به خودم داخل اینم کردم..پارسا گفت صورت ساده ی من را بیشتر دوست داره.همین صورت معمولی که هیچ نقطه زیبا و خیره کننده ای نداره..همین چشمای مشکی که نه ابی هستن نه سبز نه عسلی..نه اونقدر درشت هستن که نصف صورتم را بگیرن..نه سگ دارن که هر ادمی را جذب کند.همین لبایی که نه قلوه ای هستن..نه برجسته..همین صورتی که اونقدر سفید نیست که خیره کننده باشه.پارسا از همین ابروهای متوسط برنداشته ی من خوشش اومده بود..همین ابروهایی که دیر یا زود باید برش میداشتم.با صدای بابا و مامان چشمم را از اینه شکستم گرفتم .بابا گفت:دختر بابا داره درس میخونه که کتاباش این وسطه؟سریع از جا بلند شدم و به هال رفتم و گفتم: اِ اومدین؟بابا گفت:سلامتم که خوردی؟_اخ ببخشید سلام.مامان گفت:کتابت را چرا پخش و پلا کردی؟کتاب را برداشتم و گفتم:از دستم افتاد.مامان ابروهاش از تعجب بالا رفت و گفت:مگه تو چلاقی دختر._ اِ مامان.بابا به سمت اتاقش رفت گفتم:خب تلفن زنگ زد حواسم پرت شد.مامان مشغول دراوردن لباساش شد و گفت:حتما پارسا بوده._از کجا فهمیدین؟_غیر از اون کی میتونه حواست را پرت کنه.خنده ای از سرخجالت کردم و با اتاقم به اتاقم رفتم.با این نمره کارنامم یک جور احساس غرور میکردم..و فکر میکردم خیلی بلدم،یک جورایی به خودم مطئمن شده بودم.تاشب درس خوندم و شب قرار بود مروارید و فرهاد برای شام بیان خونمون،مامان گفته بود که پارسا هم دعوت کنم ولی من برای اینکه مروارید معذب نشه این کار را نکردم***قسمت 36ساعت 9 شب بود که زنگ خونه به صدا دراومد و بعدش صدای شاد و سرزنده فرهاد.._سلام بر اهل منزلاز اتاق خارج شدم و گفتم:نگفتیم زن بگیری خونوادت را از یاد ببریو با لبخندی مروارید را در اغوش گرفتم و گفتم:چطوری زن داداش؟مروارید خندید و گفت:سلام.جواب سلام من را مامان که با خوشحالی داشت میومد داد و گفت:سلام به روی ماهت دخترم...خوش اومدی قربونت برم بیا داخل.فرهاد گفت:مامان پسرتون چی؟مامان بدون محلِ به فرهاد گفت:وقتی عروس به این خوبی دارم دیگه توئه خرس گنده را میخوام چیکارو دست مروارید را گرفت و روی مبل نشاند.نشستم کنار مروارید و فرهاد.فرهاد با خنده گفت:هِی..یادش به خیر تو این عَرج و قُربی داشتیم.چه قدر محترم بودیم..همین دختره تیام ..هی جلومون دولا راست میشد._برادر عزیز توهم زدی.فرهاد نگاهی به مروارید کرد و گفت:منو این همه خوشبختی محاله..وقتی اینهمه همه چیز هوبه توهم میزنم دیگه.مروارید ریز ریز میخندید.روبه مروارید گفتم:مرواریدد،ما اینو دادیم دست تو که درستش کنی...اینکه دیوانه شده.مروارید اروم گفت:کار سختیه...فرهاد صداش را شنید و گفت:مروارید فکر نمیکردم که تو با اون هم با اون جادوگر باشی..دفعه اخرت باشه با تیام حرف میزنی.چشام از تعجب گرد شد و با لحن کشداری گفتم:فرهاد***فرهاد و مروارید زدن زیر خنده و همون موقع مامان من را صدا کرد.به اشپزخونه رفتم و سینی چای را اوردم.بعد از تعارف کردن به انها ،به اتاق بابا رفتم که ببینم برای چی بابا بیرون نمیاد.در را زدم و وارد شدم._اجازه هست؟بابا سرش را از کیفش بیرون کشید و گفت:بله بفرمایید._چرا نمیاید بیرون زشته ها._الان میام دارم دنبال گردنبندی میگردم که خریدم.نشستم گوشه تخت و گفتم:گردنبد؟برای کی؟_مروارید...تازه عروسه گفتم یک چیزی خریده باشیم..اولین باره اومده خونمون._اولین بار نیست بابا که..مروارید همش اینجاست._اولین بار هست که به عنوان عروس در این خونه حاضر میشه._خدا شانس بده..پس چرا خونواده پارسا اینکارا رو نکردند؟بابا همراه گردنبد بلند شد و گفت:اینها پیداش کردم.و بدون اینکه جواب سوال من را بده از اتاق خارج شد.نشستم روی تخت..واقعا چرا؟چرا به این فکر نکرده بودم که همه به تازه عروسا کادو میدن ولی من؟یعنی من براشون مهم نبودم...پس چرا حداقل یک بار به من کادو ندادند.ازرده خاطر از اتاق خارج شدم و رفتم بیرون.فرهاد که روانشناسی خونده بود گفت:چیه درهمی؟_هیچی._حالا ناراحت نباش میتونی دو کلمه با مروارید حرف بزنیلبخند تلخی زدم..شام اورده شد و با شوخی های فرهاد خورده شد.نمیدونم چرا ولی همه ی هیجانی که برای فردا داشتم رفت.فرهاد شب خونه عمو اینا میخوابید...***_وای مامان ساعت 5شد._دیر نیست که دختر زود باش.موهای خیسم را با سشوار خوش کردم..حتما باید برای خودم یک اتو مو میخریدم..موهام که خشک شد را با یک کلیپس شل بستم ،لباسام را تنم کردم ورژم را داخل کیفم گذاشتم..مامان اصرار کرد ارایش کنم ولی پارسا همینطوری دوست داشت.از خونه خارج شدم و سوار اتوبوس..انگار بار اولم بود که میخواستم پارسا را ببینم..زنگ خونش را فشردم.1ثانیه و دو ثانیه.و در باز شد..و من وارد شدم..قلبم تند تند میزد نمیدونم چه هیجانی برای دیدن پارسا داشتم..برای دیدن پارسا بعد از 3هفته.داخل اسانسور رژرا به لبام زدم... و کلیپس موهام را باز کردم.(طبقه دوم)با شنیدن صدای نسبتا ملیح این خانوم پیاده شدم..در نیمه باز بود.اروم در را فشردم و وارد خونه شدم..همه جا تاریک بود اروم گفتم:پارسا.ولی صدایی نشنیدم.لباسام را عوض کردم و وارد خونه شدم.------با شنیدن صدای نسبتا ملیح این خانوم پیاده شدم..در نیمه باز بود.اروم در را فشردم و وارد خونه شدم..همه جا تاریک بود اروم گفتم:پارسا.ولی صدایی نشنیدم.وارد خونه شدم..همه جا تاریک بود اروم قدم میزدم ولی انگار واقعا هیچ کس نبود.دوباره اروم گفتم:پارسا.که دیدم دوتا دست توی تاریکی 2تا شمع را روشن کردند ..واقعا تاریک بود..با روشن شدن شمع ها پشتش دوتا چشم عسلی هم برق میزد با خنده گفتم:اونجایی؟و خواستم دست به کلید ببرم که گفت:بیا جلوخندیدم و رفتم جلو و اروم گفتم:سلام.یک میز بزرگ بود با نزدیک شدنم تونستم خوب میز را ببینم..یک میز بزرگ شام و میوه و خلاصه همه چی.حواسم به میز بود که اول دستای پارسا دور کمرم حلقه ش و بعد برق روشن شد و پارسا از پشت من را بوسید وگفت:تولدت مبارکو خودش را ازم جدا کرد.چرخیدم به سمتش و گفتم:چی؟_تولدت مبارک عزیزم.خندیدم و دستم را جلوی دهنم گرفتم و به میز نگاه کردم..یک کیک بزرگ خوشگل وسط میز بود باورم نمیشد..یکدفعگی از داخل اتاق کناری همه بیرون اومدن انگار قایم شده بودن.مامان و بابا و عمه سمیرا و شوهرش.خاله زیبا ،عمو و زن عمو و مهدی و مروارید و فرهاد و عزیز ،همه بودن با خوشحالی همشون خوندن :تولدت مبارک.هم تعجب کرده بودم هم شگفت زده شده بودم..گفتم:من باروم نمیشه.فرهاد با خنده جلوی صورتم بشکن زد و گفت:واقعیته..دوتا پلک پشت سرهم زدم و پارسا با برداشتن کنترل صدای ضبط را زیاد کرد و گفت:خب تا اخر که نمیخواین همینطوری باشین.و دست مرا گرفت و پشت میز نشوند وگفت:خب من اینجا یکم تقلب کردم و سال تولدت را از زری خانم پرسیدم.فرهاد با خنده گفت:به افتخارش.و همه با خنده برای مامان دست زدن..پارسا گفت:تولد 18 سالگی...تیامِ من وارد 18سالش تموم میشه و وارد 19 میشه..حالا میتونیم بهش بگیم 18 ساله.فرهاد گفت:اون هشتش اضافه است پارسا جان اگه برش داری ممنون میشماخمی همراه با خنده کردم و گفتم:اِ فرهادلبخندی زد .شمع ها جلوم گذاشته شد.خیره شدم بهشون...به کیک بزرگ مقابلم.لبام را برای فوت کردنش غنچه کردم.که صدای بلند مهدی او مد:ارزو یادت رفت.نگاهی بهش کردم و گفتم:اره..چشام را بستم و تو دلم ارزو کردم که پارسا تا اخر برای من باشه..ارزو کردم حالِ هستی خانم خوب بشه و ارزو کردم که زندگیم بهم نخوره.فرهاد گفت:ای بابا خواهر توچه قدر ارزو داری فوت کن بره دیگه.چشام و باز کردم و نگاهی همراه با خنده و عشق به چشمای شیطون پارسا کردم و با یک با بازدمم شمع ها را خاموش کردم.فرهاد و بقیه شروع کردن به دست زدنن..همه تبریک میگفتن..و من لبخند میزدم...و تشکر میکردم.لباس هام را عوض کرده بودم.اگه به من میگفتن که مهمونی اونطوری حتما یک لباس بهتر میپوشیدم و ارایش میکردم.نوبت کادو هاشد.مامان اولین کسی بود که کادو میداد همراه بابا برام گوشواره خریده بودند..برلیان..خیلی ازش تشکر کردم نباید اینقدر زحمت میکشیدن..فرهاد و مروارید هم با هم دیگه یک ساعت با بند چرم کادو دادند.پارسا با خنده گفت:این حساب نیست..فرهاد باید هم به عنوان برادر و هم به عنوان نامزد دختر عمو کادو بده.فرهاد هم در جواب گفت:من که اصلا یادم نبود همینم مروارید خریدم.چشم غره ا ی حواله فرهاد که دروغ میگفت کردم و از مروارید تشکر کردم.عزیز و عمو اینا برام لباس اورده بودند.عمه سمیرا یک وسیله تزئینی.پارسا که فکر میکرد کادو ها تموم شده جلو اومد و گفت:حالا میرسیم به کادو من..امیدوارم خوشش بیادفرهاد گفت:باز کن دیگه.نگاهی به پارسا کردم و گفتم:باز کنم؟پارسا لبخندی زد و گفت:اره زود باشو با شوق مشغول نگاه کردن من شد.کاغذ کادو را از دورِ جعبه باز کردم و با دیدن چیزی که دستم بود میخواستم از خوشحالی جیغ بکشم..همه دهنشون باز مونده بود این کم کمش با این گرونی 2یا 3 میلیون بود.روبه پارسا گفتم:تو چیکار کردی؟فرهاد گفت:پارسا جان میدونستی خیلی دوست دارم و تولدم نزدیکه.با این حرف همه خندیدن.من خیلی ذوق کرده بودم به خاطر کادوم..به خاطر چیزی سال ها نداشتمش و حالا خوبش را داشتم.. یکی از بهترین موبایل ها..-------من خیلی ذوق کرده بودم به خاطر کادوم..به خاطر چیزی سال ها نداشتمش و حالا خوبش را داشتم.میخواستم پارسا را بغل کنم و بهش بگم چقدر دوستش دارم ولی دهانم را بستم و چیزی نگفتم...بعد از خوردن شام.بابا اینا هنگام رفتن روبه من گفتند:ماداریم میریم حاضر شو بیا.پاسا سریع جلو اومد و گفت:میشه تیام امشب اینجا بمونه.متعجب پارسا را نگاه کردم.بابا اروم گفت:فردا مدرسه داره!خودم هم ا زخدام بود که انجا بمانم و به مدرسه نروم..پیش پارسا بمانم و نروم.پارسا گفت:اگه خودش راضی باشه یک روز که به جایی برنمیخوره.بابا نگاهی به من کرد و گفت:میمونی؟من که از خدام بود ولی از خجالت سر پایین انداختم و گفتم:نمیدونم.فرهاد که همزمان هم با مهدی حرف میزد هم حرفهای مارا میشنید گفت:نمیدونم یعنی اره.پارسا لبخند محوی زد که بابا دست پارسا را گرفت و گفت:یک دقیقه بیا پسرم.و اورا به اتاق برد.بابا چه کاری میتوانست با پارسا داشته باشد.نگاهی پر تعجب به مامان کردم و گفتم:بابا چیکارش داشت؟مامان گفت:درباره امشب._امشب؟مامان سعی داشت با اشاره چشم به من بفهماند ولی من گفتم:امشب چی؟_که زیاده خواهی و زیاده روی نکنه و اینجور چیزا._مامان من و پارسا 3روز تهران بودیم بابا هیچی نگفت حالا امشب؟یکم زشت نیست؟مامان گفت:بابات هر شبی که قرار بود تو با پارسا باشی بهش تذکر میداد.گفتم:بابا به من شک داشت یا پارسا؟_هیچ کدوم دختر اینقدر غر نزنبا لحن کشداری گفتم:ماااااااامان.بابا از اتاق خارج شد صورت پارسا درهم بود ولی لبخند نمایشی میزد بعد از تشکراز همه و خداحافظیپارسا نشست پشت صندلی و گفت:یک طوری با ادم حرف میزنن انگار._بابت موبایل ممنون.پارسا زیر لب چیزی نگفت و به گلدان روی میز خیره بود..پارسا زیر لب گفت:کاش میزاشتم بری.شنیدم چی گفت ولی باز هم گفتم:چی؟پارسا عصبی نگاهم کرد و گفت:برو ببین اگه هنوز نرفتن برومنم نشستم پشت صندلی و گفتم:چرا؟پارسا خواست چیزی بگوید ولی بجایش پوفی کشید._بابام چی گفت؟پارسا عصبی نفسش را بیرون پرتاب کرد و گفت:قبل از عروسی کار دست خودتون ندین.بدون فکر گفتم:یعنی چی؟پارسا چپ چپ نگاهم کرد..کمی فکر کردم و منظور را فهمیدم..با تته پته گفتم:خب بابادیگه.پارسا دوباره نگاهم کرد و چیزی نگفت.نگاهی به دور و بر کردم و گفتم:بهتره اینجاهارو تمیز کنیم نه؟پارسا شانه ای بالا انداخت ،بلند شدم و گفتم:پاشو پاشو..راستی مرسی پارسا امشب بهترین تولد عمرم بود.پارسا خندید و باهم مشغول تمیز کردن شدیم.پارسا گفت:تیام...تو از ته دلت برای عروسی راضی هستی؟_اره چطور؟_همینطوری._تو چی؟امادگیشو داری؟_اره اره...کسی شمارت را نگرفت.._نگرفت ولی گفتن بهشون زنگ بزنم تا شمارم بیوفته.پارسا چیزی که دستش بود را سر جایش گذاشت و گفت:کی؟_فرهاد_خب._مروارید و عمه سمیرا._خب.کمی فکر کردم و گفتم:مهدی!_چـــــــــــــی؟ مهدی؟_اره خب._چرا به اون دادی؟_خب پسر عمومه نباید میدادم.پارسا نگاهم کرد و گفت:بهش زنگ و اس نمیدیچشام وریز کردم و گفتم:چرا؟_چند بار بگم از اون پسره خوشم نمیاد.رفتم دقیقا جلوی پارسا ایستادم و خیره شدم داخل یک ظرف عسل و گفتم:بگو به من اعتماد نداری.پارسا سرش را به سمتم پایین اورد و گفت:به اون پسره اعتماد ندارم.خندیدم و ظرف هارا به اشپزخانه بردم********قسمت 37بعد از جمع کردن همه چی،پارسا داخل هال ایستاد و با حالت مسخره ای گفت:میخواستم امشب خوش بگذره ولی پدرتون اجازه ندادن...بهتره بری تو اتاق بخوابی و منم تو هال بخوابمو با قیافه ای ناراحت روی مبل دراز کشید.منم چرخیدم به سمت اتاق ولی راه نرفتم....و دوباره برگشتم به سمت پارسا،بالای سرش ایستادم و نگاهی بهش کردم.مثل این پسربچه تخس ها بود،موهاش روی صورتش ریخته بود.با کف دستم موهای روی صورتش را کنار زدم و خم شدم روی صورتش ولی باهم فاصله داشتیم.یک لبخند نشست گوشه لبش._وای نمیدونستم پسرا اینقدر لوس باشن.پارسا چشاشو باز کرد و گفت:واقعا بهت خوش گذشت؟سرمو به علامت اره تکون دادم.صاف ایستادم و گفتم:پارسا بخاطر همه چی ممنون.****با استرس به شماره ای که به گوشیم زنگ زده بود خیره شدم.شماره مهدی بود اونم ساعت 12 شب...چند دقیقه بعد ازش اس ام اس اومد.(تیام،مهدی ام جواب بده)دیوونه میدونم مهدی دقیقا به خاطر اینکه مهدی هستی نمیخوام جواب بدم.اونقدر زنگ زد که مجبور شدم جواب بدم._الو_سلام تیام خانم._کاری داشتی؟_قبلا جواب سلام میدادی._خب سلام._حالت خوبه؟_من از ساعت 6صبح بیدارم کارت چیه؟_اخلاق گنده اون پسره روت تاثیر گذاشته.با عصبانیت گفتم:درست حرف بزن._روش غیرتم داری._مهدی کار نداری قطع میکنم._نه نه صبر کن.سکوت کردم که گفت:میخوام ببینمت._برای چی؟_کارت دارم.اصلا دوست نداشتم با مهدی حرف بزنم،مخصوصا اینکه پارسا دوست نداشتم باهاش حرف بزنم._الان بگو_فردا بعد مدرسه میام دنبالت._مهدیییی._جانم.از لحنش حالم بهم خورد و گفتم:حالا ببینم._خدارو شکر پس میای.میبینمت.بای عزیزم.اه اه این چه طرز حرف زدنه ..حالم بهم خورد و گوشی رو قطع کردم و روی تختم دراز کشیدم 12اسفند بود.قرار بود از پس فردا که امتحانای میان ترم پارسا تموم میشد برای خرید بریم بیرون.با صدای اس ام اس خم شدم و گوشی خوشگلم را برداشتم بادیدن شماره پارسا ذوق زده اس ام اس را برداشتم.(سلام فردا ساعت 4میای بریم بیرون برای خرید؟.کلاس ندارم)چه قدر خوب بود که ازم میپرسید مثل این مهدی دیونه دستور نمیداد..ولی من با مهدی قرار داشتم،اون یک پسر سمج بود.براش نوشتم.(خیلی دوست داشتم ولی نمیتونم)بلافاصله پس از رسیدن پیام گوشیم زنگ خورد.شماره پارسا بود****با اینکه ساعت 12 بود،با اینکه اعصابم از دست مهدی خورد بود با اینکه از ساعت 6 بیدار بودم ولی پر انرژی جواب دادم._ســـــــــــــلام خوبی؟_سلامسکوت کردیم،هردومون میدونستیم چی میخوایم بگیم.گفتم:الو قطع کردی؟_نه نه..راستش تیام کجا میخوای بری؟_چیزه..با کسی قرار دارم._اهان.یکطوری از سر ناراحتی گفت که دلم اتیش گرفت و گفتم:بامهدی.میخواستم درستش کنم زدم خرابش کردم.پارسا با صدای بلندی گفت:چییییییی؟صداش غرق تعجب و عصبانیت بود.چیزی نگفتم که دمِ گوشم داد زد:دوباره بگوچی گفتی؟_شنیدی که!_دوباره میخوام بشنوم.چرا عصبانیش داشت به منم منتقل میشد._با مهدی قرار دارم._ اِ...با اجازه ی کی؟من مگه باید از پارسا اجازه بگیرم...برای چی؟چون نامزدته خره...خب باشه بابام که نیست...محرمت که هست،اسمش تو شناسمم که نیست باصدایی که نمیدونستم از کجام دراومد گفتم:من دیگه بزرگ شدمبا داد گفت:خودت تنهایی به این نتیجه رسیدی؟_اره..خوبه خودت تولد 18سالگیم را گرفتی._تیام چیکارت داره؟_نمیدونم ظهر بعد مدرسه گفت میاد دنبالم.نفس عمیق و پرحرصی کشید و گفت:موبایلتو ببر حرفات که تموم شد زنگ بزن بیام دنبالت.چی داشت میگفت..موبایل میبردم مدرسه..خیلی از بچه ها میومردن...شیدا خیلی میاورد...باران هم یکبار اورد.باشه ای گفتم.همین که گفتم باشه بدون خداحافظی قطع کرد...قطع کن به درک.سر من داد میزد.***باران زیر چشمی حواسش به من بود که داشتم فرمول های روی تخته رو مینوشتم..چند وقتی بود که بخاطر نیومدن شیدا غزل بغل دستیم جاش را با باران عوض کرده بود..نگاهش کردم و گفتم:چیزی شده؟سرش را به علامت نه تکون داد..روی صورتش مکث کردم و خیره شدم روی صورتش...ناراحت بود..بغض کرده بود،بیخیال فرمول هاشدم و گفتم:چیزی شده باران...چیه چرا ناراحتی؟سرشو به علامت نه تکون داد.زنگ اخر بود..دستشو از زیر میز فشردم و گفتم:میگم چی شده؟دماغشو کشید بالا وزیر لب گفت:حالا بعدا._من که تا بعدا بشه میمیرم.افشار که در حال نوشتن فرمول بود چرخید به سمت ما و گفت:خانم شکیبا._بله بله_بلند شید.چه پرو..دلم نمیخواد بلند شم.با اکراه بلند شدم و زیر چشمی نگاهش میکردم که گفت:بحث سر چی بود؟اومدم حرفی بزنم که باران بلند شد و گفت:داشتم یک فرمول ازش میپرسیدم.افشار چشم ابی با داد گفت:شما شکیبایین؟باران ببخشید گفت و نشست.منم گفتم:ببخشید.._تکرار نشه؟بدون نگاه بهش نشستم سر جام...هر چه میگذشت ازش بیشتر بدم میومد...بعد از گرفتن یک امتحان کلاسی وقت ازاد به همه داد...سوگل اون روز غایب بود..چرخیدم به سمتش و گفتم:باران چیزی شده؟به چند ثانیه نگذشت که چند قطره اشک روی صورتش قل خورد..اروم گفتم:باران.دستمو گرفت...سرد بود...خشک بود..با بغض و صدای ارامی گفت:حس میکنم من و حسام...من و حسام.با بهت گفتم:تو و حسام چی؟_من و حسام زیاده روی کردیم******تقریبا بلند فریاد زدم:چییییییییییییی؟افشار با خودکارش روی میز زد و گفت:خانما...اروم تر.افشار هنوز داشت غرغر میکرد...دست باران بیشتر سرد شد..حس کردم داره میلرزه..اروم دستش را فشردم و گفتم:باران چی شده؟_5شنبه هفته پیش...گفت یک سر برم خونشون..خونشون تنها بود بعدشم در خوردن شیرینی زیاده روی کردیم.کمی بهش خیره بودم که یکدفعگی زد زیر خنده.محکم با کتاب روی سرش زدم و با فریاد گفتم:چی؟یک ساعته منو سرکار گذاشتی خدا نکشت باران.باران از خنده ریسه میرفت.افشار تا اومد دهنشو برای غرغر باز کنه که زنگ خورد.گفتم:باران خیلی بیشعوری!باران دستشو روی سینش گذاشت و کمی خم شد و گفت:لطف عالی متعالیاز جا بلند شدم و وسایلم را جمع میکردم..باران سرش را جلو اورد و گفت:راستی تیام._هوم؟_میدونی سوگل امروز کجاست؟سرم را بالا اورم و خیره شدم داخل چشماش و گفتم:کجاست؟_نمیدونم.نگاهی به صورت خنگ مانند باران کردم و زدم زیر خنده..دیوانه ای بود برای خودش.کوله ام رو پشت شونم انداختم و به دمِ در رفتم..._خانم شکیباچرخیدم به سمت صدا..صدای مهدی بود ، عینک مگسیش روی چشماش بود،لبخندژکوندی زدو گفت:سلام.با همون صدای سرد و بی روحم گفتم:سلام._بفرمایید به سمت ماشین.کنارش به راه افتادم سعی میکردم باهم هم قدم نشدیم ولی نمیشد.سوار ماشین شدیم خواست حرکت کنه که زود گفتم:مهدی!مهدی چرخید و باهمون لبخند مسخرش گفت:جانم!اییی حالم را بهم نزن._میشه همینجا حرفتو بگی؟مهدی عینک را از روی چشمهایش روی موهایش گذاشت و گفت:یک ناهاربخوریم.خواستم اعتراضی بکنم که ماشین را به حرکت انداخت.ضبط را روشن کرد و با یک سرعت متعادل میروند.نگاهم به خیابون بود به خیابونای خلوت بود.اصلا علاقه ای نداشتم با لباس مدرسه برم ناهار بخورم.جلوی یک رستوران نسبتا شیک ایستاد.باهم پیاده شدیم،مهدی یک میز دونفره رو در یک جای دنج رزو کرده بود.گفتم:به فکر همه چی هستی ها.خندید و گفت:بیشتر تو.میخواستم بگم مواضب باش تو و فکرت رو له نکنم،مهدی منو را جلوی من گذاشت و گفت:چی میخوری؟_فرقی نداره من برای خوردن نیومدم.مهدی منو را از دستم گرفت و گفت:جوجه میخوری؟اینهمه منو بیرون اورده حالا میخواد جوجه بده..یاد اولین باری که با پارسا اومدیم بیرون،اون ماهیچه گرفت..اخی پارسا_ماهیچه میخورم.پارسا همیشه ماهیچه و شیشلیک و غذاهای گرون سفارش میداد..مهدی لبخندی زد و گفت:باشه هرچی تو بخوای،نوشابه چی؟_مشکیپارسا میدونست من مشکی دوست دارم..اخیمهدی بعد از دادن سفارش گفت:خب راستش تیام..نگاه کن تو و پارسا هنوز نامزدید و مجلس نگرفتید پس هیچ کس غیر خونواده ها نمیدونن..درسته فامیلن ولی فامیل دورن..خب بهتر از پارسا هم برات ریخته..کسی که واقعا دوست داشته باشه.پارسا دوسم داشت اون اعتراف کرده بود._پارسا دوسم داره._توهم دوستش داری؟_معلومه مامیخوایم عروسی کنیم.مهدی دستاش را جلو اورد و روی دستام گذاشت.خواستم دستام را پس بکشم که دستاشو سفت کرد.سکوت کرد خواستم چیزی بگم که دست کرد داخل کیفش و پاکتی رو دراود و انداخت روی میز._این چیه؟_عکس های پارسا خان همراه معشوقشون.دست بردم تا بردارم که مهدی بلند گفت:دست نزن.همون موقع گوشیم زنگ خورد.دست کردم داخل کیفم.مهدی گفت:گوشی بردی مدرسه؟سرموتکون دادم و دیدم پارساست.مهدی خودشو کمی روی گوشیم خم کرد تا ببینه کیه._جواب نده_چرا؟_اگه میخوای واقعیت رو بدونی!گوشی رو گذاشتم روی میز..برای خودش زنگ میخورد تا قطع شد..دوباره زنگ خورد و زنگ خورد.گوشیم را خاموش کردم و انداختم داخل کیفم.غذا رو اوردند و چیندند._مهدی میشه نشونم بدی من هیچی نمیتونم اینجوری بخورم._صبر داشته باش.کیفم را برداشتم و بلندشدم و گفتم:من برای چی باید باهات ناهار بخورم._بشین گفتم.و کیفم را کشید...با غذام بازی بازی میکردم تا غذاش تموم شد.پاکت را به سمتم هُل داد.خواستم بردارم که گفت:فقط تیام.سرم را بالا اوردم و نگاهش کردم_:یادت بره که این عکس رو من بهت دادم..درضمن بدون اگه پارسا رو از دست بدی من هستم.نگاه ازش گرفتم و در پاکت را باز کردم.عکس ها برعکس بودند .برش گردوندم و چشم دوختم به چیزی که میدیدم ولی نباید باور میکردم.همین میز بود همینجا بود..پارسا جای مهدی نشسته بود ولی...جای من..جای من من نبودم....سعی کردم گریم نگیره..اروم باشم و به چیزی که باورم نمیشد خیره باشم...بهاره اینم ی پست دیگه RE: رمان عشق فلفلی(یه رمان متفاوت) - f a t e m e h - 05-10-2014 سلااااااااام ببخشید اگه منتظرموندین من به دوستمون گفته بودم رمانو براتون کامل بذاره ولی مثل اینکه نتونسته اشکال نداره من چن ماه سایت نیمدم ولی الان اومدمو میخوام رمانو براتون کامل بذارم یک قطره اشک از چشمم ریخت..حالم داشت از هوا بهم میخورد..روبه روی همنشسته بودند و همراه با لبخند سیگار میکشیدند..دوتایی...بهار زیبا بود..از من خوشگل تر بود..از من مهربون تر بود که پارسا عاشقش شده بود..بهار سیگار میکشید و پارسا هم.نفس کم اوردم.مهدی گفت:همین یکی نیست..بازم هست.مگه من توان داشتم که عکس بعدی رو ببینم..میتونستم اینده رو برای خودم پیش بینی کنم...من در 17سالگی به زور ازدواج کنم و درست چند روز قبل عروسیم بفهمم شوهرم دوستم نداره...شاید داشته باشه اما کمتر از بهار..شاید بهار خوش هیکل تر بود..شاید بهار بهتر بود..چشای پارسا برق میزد...میخندید. حتما امروز که گفتم باهاش نمیام با بهار رفته..به عکس خیره بودم حس کردم چیزی کنار دستم داره گرم میکنه..یک فنجون چایی...به مهدی نگاه کردم.._بخورگرم میشی..قلب و دلم سوخته بود..گرم بودم.عکس بعدی..این دیگر رستوران نبود..خیابون بود..یک خیابون خلوت..یک هوای بارونی همون روزی که من به پارسا زنگ زدم و گفتم بیا بریم راه بریم ولی اون گفت کار داره.....زیر یک چتر در فاصله خیلی کم راه میرفتند...میخندیدند و سیگار دود میکردند..اینبار فقط بهار..قطره اشک بعدی حساب کتاب اشکام از دستم در رفته بود.عکس بعدی حالم را گرفت..حالم بد شد...عکس ها از دستم افتاد و از جا بلند شدم.کیفم را کشیدم..گوشیم از جیبش افتاد..مهدی خم شد و گوشی رو به دستم داد..عکس ها هم داخل کیفم انداخت..عکسی که حالم رو گرفت....عکس بوسه..بوسه ای که بهار به گونه پارسای من کاشته بود...پارسای من پارسای من نبود..پارسا همه بود.پارسا درست بود نمیخندید اما...شاید داشت حال میکرد.مهدی روبه روم بود متوجه نشدم که عکسام را پاک کرده..پسش زدم._تیام واستا الان میام.دستمو به علامت نمیخواد توهواتکان دادم..چرا بارون نمیومد..الان به این هوا نیاز داشتم..هواسرد بود از دهن همه بخار میومد..با قدم های تند داخل کوچه فرعی پیچیدم تا مهدی دنبالم نیاد.خودم را به خیابون اصلی رسوندم..عکس ها اومد جلوی چشمم..بهار..پارسا..سیگار...بو� �ه...بارونی که منو پس زد و بهار را قبول کرد...1چتر..2نفر..من تو خونه و درحال درس خوندن که از درسام عقب نیوفتم و اقا درحال خوشگذرونی..من به فکر پارسا و پارسا به فکر هرکسی غیر من..پارسا بهار رو داشت..شایدم امروز باهام قرار گذاشته بود تا بگه که منو نمیخواد..تا بگه همه چی تموم..اگه دوستم نداشت چرا سرم غیرتی میشد..چرا توهواپیما گفت دوسم داره..چرا گوشی گرون قیمت برام خرید..چرا هر شب بهم پیام میداد.ولی نداشت...اگه داشت باهام میومد قدم بزنم زیر بارون..2بار در یک روز نمیزدم..وقتی جلوی دختر عموش حقیر شدم ازم دفاع میکرد..4 به 3....ولی بهار چی..یک عکس بهار دربرابر تمام محبت های پارسا..عادلانه بود..با بوق ماشینی برگشتم به عقب شاید منتظر یک اشنا بودم که باشه تا بغلش کنم و زار زار براش اشک بریزم..ولی با دیدن یک دویست و شش و راننده جوون مو سیخ سیخیش...قدم هامو تند تر کردم.کسی از من خبر نداشت..به ساعت مچیم نگاه کردم..7شب..خیلی دیر بود.ترسیدم..تا این ساعت تاحالا بیرون نبود..گوشیم را دراوردم و روشنش کردم بی توجه به تماسا و پیام ها دنبال شماره کسی میگشتم که باهاش راحت باشم..فرهاد کسی که بهم گفته بود تا اخرش باهامه.رو اسمش را فشردم._الو تیام._سلام._سلام دختر کجایی همه نگرانتن؟صدای مامان میومد که میگفت:بده باهاش حرف بزنم._فرهاد گوشی را به کسی نده..برو یکجا میخوام باهات حرف بزنم.صدای پارسا اومد:فرهاد جان کارش دارم گوشی رو بدهانگار رفت یک جای ساکت سر و صداها خوابید._الو_بگو تیام.من:کجایی؟فرهاد:من باید اینو ازت بپرسم.من:تو بگو!فرهاد:خونه.من:کی اونجاست؟فرهاد:بابا که رفته بیرون دنبالت..پارسا هم همین الان از بیرون اومده..مامان و مرواید و عزیز اینجان.نشستم لبه جدول و با عجز و در حالی که اشکام میریخت گفتم:داداشی...فرهاد...میخوام� �...هق هق میزدم..فرهاد بلند گفت:کجایی تیام؟چی شده؟_میگم کجام ولی تنها بیا بدون هیچ کس.سعی داشت صداشو کنترل کنه_باشه باشه.._خیابون...سر کوچه...زود بیا_چشم خواهرم._فرهاد.فرهاد:چیه؟_تنها بیا._باشه باشه.تماس رو قطع کردم ..از جا بلند شدم..هنوز همه عکسارو ندیده بودم..نمیتونستم در ک کنم...پارسا چرا اینکار رو کردی!!!ازش توضیح نمیخوام..عکسا تمام توضیحاتش را نقص میکنه..نکنه اینا خیلی وقته باهم دوستن.دوباره نشستم لبه جدول..بهتر بود تا پارسا بیاد پیام هار و بخونم.30تماس از پارسا.10تا ازخونه20تا از فرهاد.5تا مهدی.پارساچرا گوشیت را جواب نمیدی؟)پارساتیام زود جواب بده)پارساگوشیت را خاموش میکنی برای من؟؟؟؟؟؟؟)مهدیکجا رفتی دختر بلایی سر خودت نیاری؟)باباتیامی..بابا کجایی؟)پارساعزیزم من نگرانتم جواب بده.)پارسادیونی شدی جواب بده)پیام ها تموم شد..گوشیم دوباره شروع به زنگ خوردن کرد..پارسا بود قطع کردم...با دیدن ماشینمون از جا بلند شدم..فرهاد بود ..درو باز کردم..و نشستم..فرهاد بهم خیره شد و بعد دادزد:تا این موقع شب تو خیابون چه غلطی میکردی؟اروم گفتم:سرم داد نکش.نفسش را کلافه بیرون داد و گفتباشه باشه)چرخیدم به سمتش و گفتم:با مهدی بودم._اما تا ساعت 4..الان 8 و 45 دقیقه است.سرم رابه علامت میدونم تکون دادم.فرهاد نیم نگاهی به خیابان کرد و روبه من گفت:بگو چی شده تیام؟احساس میکردم برای گفتن این جمله تموم انرژیم را باید بدم،خیره به کیفم شدم و گفتم:من میخوام از پارسا جُد.دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید. . .جمله کامل نشده بود که تقه ای به شیشه خورد،از جا پریدم و چرخیدم به سمت پنجره.از دیدن پارسا شوکه شدم،ناخوادگاه دستم به سمت در رفت و قفلش کردم..نگاهمو ازش گرفتم و به زمین خیره شدم..نگاهم میکرد،فرهاد شیشه ی من را از طرف خودش پایین داد.پارسا:سلام تیام خانم.فرهاد:تو چطوری اومدی؟پارسا:اومدم دنبال همسرم..پاشو تیام..دیگه مزاحم فرهاد نمیشیم.و دستگیره در را کشید.فرهاد:بهتره بری تیام.نگاهی به فرهاد کردم و سرم را به طرفین تکون دادم.ناگهان پارسا دستشو از شیشه داخل کرد و در را باز کرد و دستمو کشید.مثل یک پر از جا کنده شدم و چرخیدم به سمت پارسا و زل تو چشماش و گفتم:من با شما کاری ندارم.و روبه فرهاد گفتم:منو از دست این دیونه نجات بده.فرهاد گنگ نگاهم کرد ،پارسا روبه فرهاد گفت:برو فرهاد من هستم..باهم یکم حرف میزنیم،خیره شدم تو چشماش و داد زدم:من با توحرفی ندارم.فشار دستش را بیشتر کرد و طوری که فرهاد نشونه گفت:خفه شوپارسا:فرهاد برو دیگه!یک مشکل بین ما هست حلش میکنم.خواستم به فرهاد بگم (نه)که پاشو روی گاز فشرد و رفت.پارسا منو به سمت خودش چرخوند .عصبی نگاهم کرد و زیر لب گفت:اینجا نمیشه.و دستم را گرفت و به سمت ماشینش کشوند.سوار شدم و در را محکم بستم.نفسشو پرفشار خالی کرد و قفل مرکزی رو زد و چرخید به سمتم._میشنوم._گفتم باهات حرفی ندارم._از صبح رفتی با اون پسره روانی این طرف و اون طرف..بعدش گوشیت را خاموش میکنی ..حالا هم ساعت 9شب جوابم رو نمیدی؟نه نمیدم...من حق دارم..من خیانت نکردم..سکوت کردم و نذاشتم اشکام بیاد،بغض داشتم ولی نذاشتم بریزه ..عصبی بودم چرخیدم به سمتش و هرچی ادب و نزاکت بود را بوسیدم گذاشتم کنار و گفتم:به تو ربطی نداره._اِ .پس به کی ربط داره؟_من و زندگیم.پارسا:زندگیمون.زهر خندی زدم و گفتم:تا چند وقت دیگه همون اسم من از تو شناسنامت خط میخوره...خدارو شکر شناسنامم پاک موند و اسمت نیومد توش.احساس کردم رنگ پارسا پرید ،شوکه شد.********احساس کردم رنگ پارسا پرید ،شوکه شد.فکر میکردم عصبانی بشه ولی جا خورد.انگشتش رو روی شقیقش گذاشت و گفت:میفهمی چی میگی؟سکوت کردم._مگه بچه بازیه تیام؟فکر میکردم سرم داد بزنه"مگه دسته خودته من دوست دارم..و طلاقت نمیدم"ولی انگار زیاد هم مخالف نبود..به اشکام اجازه ریختن دادم..بچه تر از اون چیزی بودم که فکر میکردم.پارسا:داری باهام شوخی میکنی ؟زل زدم داخل چشماش و قاطع گفتم:نه.پارسا:اون پسره عوضی چی تو گوشت خونده؟سکوت کردم.دست مشت شده اش را محکم روی فرمون کوبوند و گفت:دِ یالا جواب بده لعنتی.من:پارسا،من به خاطر تو دارم اینکار میکنم...که راحت باشی.پارسا فریاد زد:چند وقت دیگه عروسیمونه._یک تالار و ارایشگاه و اتلیه وقت گرفتیم که کنسلش میکنیم.پارسا چشاشو ثانیه ای بست و باز کرد و گفت:داری دیونم میکنی!_میدونم..بودن من عذابت میده..پس جدا میشیم.جمله اخر رو با فریاد گفتم.پارسا ماشین را روشن کرد و شروع به راندن کرد،سرعتش هر لحظه بیشتر میشد.ضبط رو روشن کرد.خواننده خارجی با ملایمت ایتالیایی میخوند..سرم درد میکرد..دوباره هرکدوم از عکسا جلوم رژه میرفتن..خنده هاشون..دود سیگاراشون..فاصلشون..پارسا داشت میرفت بیرون شهر..کنارش احساس امنیت عجیبی داشتم.یک جایی شبیه کوه که پایینش دره بود.پیاده شد..به تقلیدش پیاده شدم.تکیه داد به کاپوت ماشین و گفت:دوسش داری نه؟_قبلا جواب این سوالتو دادم.پارسا:پس دوسش داری!همونطور که به روبه رو نگاه میکردم گفتم:هیچ ذکوری رو به غیر از بابام و فرهاد دوست ندادم.با این حرفش میخواستم بهش بفهمونم که دیگه جایی در قلبم ندارخ.پارسا اروم گفت:امروز چی شد؟نفس عمیقی کشیدم و هوای سرد را وارد ریه هام کردم.نباید میگفتم..اگه میگفتم باحرفاش خامم میکرد.اروم تر از خودش گفتم:طلاق میخوام.محکم زد روی کاپوت و گفت:غلط کردی!نگاهی به ماشین کردم و گفتم:گرونه.عصبی نگاهم کرد یعنی الان وقت این حرفه..لبخند تلخی زدم که دلم به حال خودم سوخت.و گفتم:قشنگ و گرونه..هر دختری جذبش میشه،مخصوصا اگه صاحبش چشماش عسلی باشه و موهای مشکی اش اغلب روی پیشونیش ریخته باشه..مخصوصا اگه عطر مسخ کننده اش داخل ماشین پیچیده باشه..لبخند ملیحم روی لبش باشه..پارسا با تعجب نگاهم میکرد..چرخی زدم ومقابلش ایستادم و گفتم:مورد مناسبی برای برای دختر های خوشگل و جذاب و خوش هیکل و پولدار...دخترای پرناز و عشوه مثل سپیده و پریسا و ملینا و بهار..اونا لایقتن نه من منی که نه زیبایی خیره کننده دارم..نه پول..راستی اونا باهات سیگارم میکشن..نفسمو پرفشار دادم بیرون و اروم گفتم:و باهات زیر یک چتر قدم میزنن.پارسا شونه هام را گرفت و گفت:تیام..من یک تار موی تو را به اونا نمیدم.پَسش زدم و گفتم:دیگه خسته شدم طلاق میخوام.چرا داشتم چرت و پرت میگفتم...واقعا مثل دختر بچه ها شده بودم.پارسا لگدی به ماشینش زد و با داد گفت:من بدون تو نه این ماشینو میخوام نه این چشمای رنگی نه پول من فقط تو رو میخوام،تویی که به خاطر این چیزا باهام نیستیدیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید. . با بغض گفتم:خیلی ها به خاطر خودت باهاتن._من برات گوشی خریدم._که خرم کنی._که بفهمی چه قدر دوست دارم._بدم میاد از ادم های دو رو.پارسا سکوت کرد و من گفتم:مهدی امروز حقیقت را بهم نشون داد_حقیقت اینه من دوستت دارم.قسمت 39به سمت جاده رفتم.پارسا داد زد:کجا؟_یا تا خونه میبریم و این چرت و پرتا رو نمیگی یا میرم تاکسی میگیرم.سوار ماشین شد و دنده عقب گرفت و جلوم ترمز زد..نگاهش نکردم و سوار شدم.با سرعت میروند..صدای پیام گوشیم اومد..برش داشتم.مهدی بود..اخه تو این وضعیت....پیامش را باز کردم.{به قول سهراب تا شقایق هست زندگی باید کرد..و تو هم که شقایق من هستی}پارسا پوزخند زد ،پیامم رو خونده بود..حرفی نزد.جلوی خونه ایستاد..از ماشین پیاده شدم درر رو اروم بستم و طوری که بشنوه گفتم:گرونه.پارسا:نه گرون تر از قلب تو که برای خریدنش باید چیکار کنم.به سمت در رفتم و مشغول دراوردن کلید شدم که پارسا جلوم ظاهر شد.همونطور که داخل کیفم میگشتم گفتم:کجا؟_مامانت گفت بعد که اومدیم خونه منم بیام داخل._نیازی نیست._خیلی هم هست.با دیدن کلید که تهِ کیفم چشمک میزد کشیدمش بیرون که پاکت عکسا افتاد روی زمین و یکی از عکسا از پشت بیرون افتاد.هراسون نگاهی به پارسا کردم و خواستم جمعشون کنم که دستهای اون سریع تر عکسارو برداشت .با دیدن اولی دهنش از تعجب باز شد و با دیدن بعدی چشماش از تعجب گرد..همه عکسا روبا سرعت دید.پاکت عکسارو از دستش بیرون کشیدم و درو باز کردم و داخل رفتم و خواستم ببندم که پاش رو میون در گذاشت .پارسا:تیام گوش بده._مگه حرفی هم مونده._اگه بزاری حرف بزنم همه چی حل میشه...سو تفاهم شده.و در را با فشار بیشتری هل دادم و گفتم:فقط طلاق.درو محکم فشرد و وارد خونه شد درو بست._برو بیرون نمیخوام ببینمت._اولا باید این عکسا رو برات توضیح بدم..دوما اگه تنها بری تنبیه میشی.راست میگفت تاحالا این موقع شب تنها بیرون نبودم،پارسا جلو اومد و گفت:خواهش میکنم اروم باش.پاکت عکسا رو داخل هوا تکون دادم و گفتم:با اینا اروم باشم؟عکسارو از دستم قاپید و گفت:اینا الکیه._هه منم باور کردم..دیگه فرق فتو و شاپ و غیر فتو شاپ رو که میتونم بگمبا صدای مامان برگشتم._تیام.لب پله ایستاده بود و نفس نفس میزد..ناگهان بدو بدو اومد به طرفم و دوتا زد تو گوشم و گفت:تاحالا کدوم گوری بودی دختره اشغال؟ضربه سوم روی صورتم فرود اومد..از ترس چند قدم عقب رفتم..سوزش جای انگشتاش بود.مامان داد زد:برای من هرزه بازی درمیاری ساعت 12شب میای خونه پدر سگ..اگه زندت گذاشتم تیام..چشام رو بستم و منتظر ضربه چهارم بودم که اتفاقی نیوفتاد..چشامو باز کردم پارسا دستای مامان رو گرفته بود.مامان:ولم کن پسرم..این باید ادم بشه..بفهمه این کارا اشتباهه.پارسا:زری خانم چند لحظه اروم باشید..مهم اینه حالش خوبهصورتم میسوخت..مامان عصبانی با چشمای به خونه نشسته به من نگاه میکرد..چند لحظه بعد مروارید و عزیز هم داخل حیاط بودند.مروارید دستم را گرفت و گفت:بیا بریم صورتت رو بشور عزیزم.دستمو از دستش دراوردم و گفتم:ولم کن.و باقدم هایی تند به سمت اتاقم رفتم.صدای پارسا رو میشنیدم که به پارسا میگفت:ناراحت نشید حالش خوب نیست..در اتاقم را محکم بستم.و باهم لباسا کنار تخت روی زمین نشستم نگاهی به فرش نیم سوخته کردم و به کمدچوبی کنار تخت،به اینه شکسته گوشه اتاق و،به یاد روزی افتادم که داخل همین اتاق داشتم گریه میکردم چون پارسا رو نمیخواستم..این دفعه هم نمیخوام ولی انگار کسی در اعماق قلبم میگه"به خودت که نمیتونی دروغ بگی ..تو دوستش داری و بدون اون داغون میشی.سرم را روی زانوهام گذاشتم.در به ارامی باز شد و نور کمی به داخل اومد.شخص هنوز وارد نشده بود که پارسا با صدای ارومی گفت:اجازه هست؟_بیاتو.در را یست و همون نور کم هم رفت.چند لحظه ایستاد انگار دراون تاریکی میخواست پیدام کنه.اروم گفتم:اینجام.حس کردم لبخندی زدو اومد کنارم نشست.تکیه داد هب دیوار و گفت:مامانت دنبال کمربند بابات بود._بابام کجاست؟_عصبی از کار امروز رفت بالای پشت بوم._چرا همه از دست من ناراحتن همش تقصیره توئه.پارسا:الان برات توضیح بدم؟_توضیح یا دروغ؟شاکی شد و گفت:من کی به تو دروغ گفتم؟_سرقضیه سیگار.پارسا:اره خب من تاحالا 1000بار سیگار کشیدم..دیگه تو این دوره زمونه همه سیگار میکشن کار عجیبی نیست._از ادم های سیگاری متنفرم..به هر حال ما که میخوام جدا شیم.پارسا با لحن شوخی گفت:نزار بگم مامانت بیاد ها._مامانم بیاد بزنتم بهتر از اینکه کنار یک ادم سیگاری خیانت کار باشم.حس کردم دستش مشت شده و از عصبانیت دندون هاش روی هم سائیده میشد.پارسا:من گه گاه سیگار میکشم که اگه تو بخوای نمیکشم ،منظورت از خیانت رو نمیفهمم؟_دوباره عکسا رو میخوای ببینی،وقتی نامزد دارید و با یک دختر دیگه میری رستوران..وقتی نامزد داری و با یک دختر دیگه زیر چتر قدم میزنی،وقتی میخندی.وقتی میبوستزیرلب زمزمه کردم:و هزار کار دیگه که من ازش بیخبرم.پارسا دستامو گرفت و جلوم روی زانو نشست و گفت:اگه واقعیت رو بگم تیام قبل میشی؟دست به سینه شدم و گفتم:اگه دروغ نباشه.پارسا اومد دهن باز کنه که صدای مامان از پشت در اومد:پارسا جان..پسرم بیا بیرون،من میدونم با این دختر چیکار کنم که حالیش بشه دفعه دیگه این وقت شب نیاد.فکر کردم ادمه....باباش خفه خون گرفته رفته اون بالا..فکر نکنه بی مادره.چند ثانیه گذشت و در محکم باز گشت.پارسا از جا بلند شد.مامان برق و زد و نورش افتاد تو چشمم.منم بلند شدم .مامان یک دستش کمربند بود و دست دیگش به کمرش.پارسا:زری خانم لطفا.مامان تند گفت:پسرم شما حرف نزن.دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید. . من باید حسابش رو برسم. *****از چشمای مامان ترسیدم و اروم رفتم پشت پارسا..اونقدر لاغر بودم که دیده نشم.پارسا گفت:زری خانم،میشه یک صحبت خصوصی باتیام داشته باشم بعد تمام و کمال مالِ شما.یعنی چی؟میخواد منو به مامانم بده؟..نه مامان تا منو نکشه ول کن نیست.نیشگونی از پهلوش گرفتم که پارسا گفت:البته اگه الاتنم کارتون فوری مشکلی نیست.دستمومشت کردم و محکم کوبیدم تو کمرش.پارسا خنده ای کرد و گفت:زری خانم دلیل دیر اومدن تیام مشکل من بوده.مامان با لحن شکاکی گفت:مشکل شما؟_بعدا براتون مفصل توضیح میدم._باشه.مامان بیرون رفت.پارسا برگشت و گفت:چرا هی سیخونک میزنی؟اخمی بهش کردم .چشمای پارسا برق میزد و میخندید.یک قدم جلو اومد و یک قدم عقب رفتم که یکدفعگی با خنده برای بغل کردنم جلو اومد.منم پریدم روی تخت و تخت هم شروع کرد به صدا دراوردن.پارسا هم بی توجه قلقلک میداد و میخندید منم جیغ میکشیدم و میگفتم:ول کن..ولم کن.با صدای تقه ی در هردومون سکوت کردیم پارسا انگشتشو روی لبش گذاشت و اروم گفت:هیسو بلند گفت:بله.صدای مامان از پشت در میومد که گفت:چیزی شده؟پارسا همونطور که سعی میکرد نخنده گفت:تیام فکر میکنه من شمام و هی داد میزنه ولم کنید و از این حرفاو با صدای اروم تری طوری که مامان بشونه گفت:اروم تیام جانوقتی فهمیدم مامان رفته دوباره اخم کردم و گفتم:زودتند سریع توضیح بده.پارسا لبخندی زد که گفتم:بدون لبخند_برقا رو خاموش کنم؟_نه خیرسرش را انداخت پایین و گفت:همه ی حرفایی که بهار زده رو فراموش کن.پارسا گفت:اون حتی به منم دروغ گفت.اون روز عصر گفت بیا باهم بریم بیرون راه بریم. اولش بردم رستوارن و بعدش مجبورم کرد قدم بزنیم.همون موقع هم تو زنگ زدی و گفتی داره بارون میاد بیام بیرون باهام بریم. منم بهت گفتم که خبرشو میدم.وقتی به بهار گفتم که نامزدم گفته منتظرمه و باید برم بهار سریع رفت سر اصل مطلب...بهار...حامله است.مثل اینکه جریان برق بهم وصل کرده باشند خشک زده به پارسا نگاه میکردم..پارسا نفسشو بیرون داد و گفت:از سعید یکی از اخراجی های یکی از دانشگاهای غیرانتفایی تهران..امسال مثل اینکه پسره اومده مشهد و با بهار اشنا شدهمدت دوستیشون هم 5ماه بوده.گفتم:بهار چند ماه است؟_4 ماه پسره عوضی 1ماه هم صبر نکرد.گفتم:تو عکساس که بهار زیاد چاق نبود._اینهارو نمیدونم فقط میدونم بهار در پی ریختن نقشش با یک پسره که اول منو انتخال کرد یعنی میخوااد یک پسر رو پیدا کنه و یک مدت باهاش باشه و بعد بگه بچه ماله اونه بعد پسره هم بترسه و به بهار پول بده و باز پسر بعدی.گفتم:سعید عکس العملش چی بوده؟پارسا:سعید قادری وقتی این موضوع رو فهمیده به بهار گفته حاضر حضانت بچه رو قبول کنه و بعد هم با بهار ازدواج ولی بهار باهاش بهم زده..سعید هم با بی غیرتی تمام سریع از ایران خارج شده..بهار برای همین اون روز با من قرار گذاشت..اول پیشنهاد بی شرمانش رو داد و بعد که من خواستم برم .تموم قضیه رو برام تعریف کرد.و ازم خواست اگه پسر ساده لوح و احمق و پولداری رو میشناختم بهش معرفی گفتیم.اولش فقط حرف میزنیم ولی بعدش نمیدونم چطوری بهار مست کرد.اون بوسه هم اتقاقی بود.باناباوری به پارسا نگاه میکردم ..هردومون ساکت بودیم من به اون خیره و اون به انگشتاش.هنوز تو بهت حرفاش بودم که موبایلم زنگ زد.به سمت کیفم رفتم .پارسا داشت نگاهم میکرد.با دیدن نام مهدی میخواستم از عصبانیت منفجر بشم.حالا مثلا پارسا هم خیانت میکرد که نکرد به اون چه ربطی داره..حالا تلفن قطع هم نمیشد.پارسا گفت:کیه؟بدون نگاه بهش گفتم:هیچکی_بیا اینجا ببینم .مثل این بابا بدجنسا که میخوان مچ بچشون رو بگیرن.گفتم:مهدی_خب جواب بده.و با شکاکی بهم خیره شد من که به خودم شک نداشتم تا اومدم روی وصل تماس بزنم پارسا گفت:بزن روی بلندگو و بیا اینجا.رفتم لبه ی تخت نشستم و تماس را وصل کردم.من:الومهدی:سلام عسلم.نگاهی به چهره پارسا کردم اخماش رفتداخل هم.من_سلام.مهدی:خوبی کجایی؟فرهاد زنگ زد گفت نرفتی خونه!_الان خونم.مهدی:چی شده فکراتو کردی؟پارسا طوری نگاهم کرد که یعنی منظورش چیه؟خودمم نمیدونستم پرسیدم:راجع به چی؟_قرار بود راجع به دوتا چیز فکر کنی.1_جدایی از اون پسره و دو هم ازدواج با من.پارسا عصبی گوشی را از دستم گرفت و داد زد:ببین پسره احمق ،من تیام بهترین زوجیم و نه تو نه امثال تو نمیتونه بینمون جدایی بندازه.تیامم خوب میدونه به غیز از اون به هیچ دختری فکر نمیکنم..بعدشم من تا اخر عمر پیش تیامم اگه روزی هم نیاشم..تیام اونقدر خر نیست که با تو باشه..اینو تو گوشت فرو کن که 13 سال ازش بزرگتری و از هیچ لحاظ بهش نمیخوری بیشتر جای باباشی.پارسا پوزخندی زد و و با حرص ادامه داد:فهمیدی؟مهدی با لحن خونسردی گفت:تیامم این زر زراش تموم شد..گوشم درد گرفت*********پارسا طوری به من نگاه کرد یعنی جوابش رو بدم ولی خودش یکدفعگی داخل تلفن داد زد:لازم باشه گوشتو میسوزونم.مهدی:تیام فردا مدرسه میری؟_نه._میخوای یک قرار بزاریم همو ببینیم.پارسا داشت جوش میاورد زودگفتم:کاری داری؟_دلم تا فردا برات تنگ میشه.پارسا:غلط کردی مگه خودت ناموس نداری.هرچی این خواهرت کمالات داره این پسره اشغال...با نگاه التماس کننده من حرفش رو خورد.منم اروم گفتم:مهدی اقا،همه چی سوتفاهم بوده.مهدی:تو به حرفای اون گوش کردی؟فکر کردی بهت راست میگه..تیام تو که باهوش بودی.با لبخند به پارسا خیره شدم و گفتم:من به پارسا کاملا اعتماد دارم..بهتره داخل زندگی ما دخالت نکنی.منتظر حرفش نشدم و گوشی رو قطع کردم.پارسابا لبخند تحسین برانگیز نگاهم میکرد و بعد چند ثانیه منو و محکم کشید توی اغوشش.من:پارسا من میترسم._از چی عزیزم._تنبیه مامان.خنده ای کرد و گفت:میخوای کل داستان رو براش توضیح بدم._نه برات بد میشه.پارسا خندید و از جا بلند شد و گفت:درستش میکنم.داشت از در میرفت بیرون که صداش کردم.سرش را از چارچوب در به طرز بامزه ای داخل اورد و گفت:بله؟!باز از اون بله هایی که از صد تا جانم خوش نوا تر بود..من:میگم دروغ که نمیگی؟_مطمئن باشاز اتاق خارج شد..درسته که مدرکی برای حرفاش نبود ولی سعی کردم که بهش اطمینان کنم..با این چیزا میشد یک زندگی رو ساخت.قسمت 40نگاهی به لباس عروس سفید و خوش دوختی که پشت ویترین بود کردم و گفتم:اون چطوره؟پارسا که با گوشیش مشغول بود بدون نگاه به لباس گفت:کدوم؟با انگشت به لباس اشاره کردم ولی نیم نگاهی هم نکرد..به عصبانیت بهش تنه زدم و وارد مغازه شدم.مزون بزرگی بود و یک پسر سوسول با موهای بلند که کش بسته بود و تِل هم زده بود پشت ایستاده بود و با لبتابش مشغول بود.در فاصله کمی هم 2دختر جوان با خرواری از ارایش مشغول صحبت بودند..روبه یکی از دختر ها گفتم:اون لباس سفیدتون رو میتونم ببینم؟دخترها اصلا حواسشون به من نبود.پسر بلند شد و گفت:جانم؟ ****دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید. * ****با لحن چندش ناکی اهان گفت و رفت به همان سمت .نگاهی از شیشه بیرون کردم،اقا هنوز با تلفنش مشغول بودن داخل هم نیومده بود.تو این یک ساعت که اومده بودیم بیرون ازش نپرسیدم کی بودمرد داشت مانکن رو به سمتم هُل میداد.اونو جلوم گذاشت و خودش کنارش ایستاد و گفت:منظورتون اینه؟با لبخند سری تکون دادم و جلو رفتم و دستی روی لباس کشیدم نرم بود..دستم به پشت کمرش رفت که یکدفعگی دست های مرد پشت کمرم قرارر گرفت..سریع چرخیدم به سمتش اخمام داخل هم بود با داد گفتم:این چه کاری بود؟_ببخشید عذر میخوام_عذر میخوای؟..یعنی چی؟_اشتباهی شد..با همون اخم سریع از مغازش خارج شدم.پارسا با دیدن من که عصبی از مغازه اومدم بیرون نگاهی بهم کرد و گفت:نپسندیدی؟با عصبانیت زل زدم بهش و گفتم:چرا خیلی هم پسندیدم ولی اگه شما هم میومدی داخل اون اقا به خودش اجازه نمیداد.بقیه حرفم رو خوردم و با عصبانیت از کنارش رد شدم.پارسا بازومو کشید و گفت:چی گفتی؟از یاداوری اون لحظه چندشم شد و گفتم:به کی یک ساعته داری پیام میدی؟_گفتی پسره چیکارت کرد؟میدونستم حقیقت رو بگم الان کله پسره را میکنه ولی حوصله دعوا نداشتم.بجاش گفتم:اشتباهی دستش به دستم خورد._مطمئنی اشتباهی؟_ارهپارسا:مطمئنی به دستت؟بی توجه به سوالش گفتم:نگفتی به کی پیام میدادی..تو که کار داشتی چرا پیشنهاد دادی بریم خرید.پارسا گفت:یک چیزی بخوریم گشنمه.باهم رفتیم داخل کافی شاپ و نشستیم که پارسا گفت:پونه استعادی نگاهش کردم و گفتم:چی میگه؟_میگه حال مامان بد شده..رفتن بیمارستان دکترا گفتن وضعیت وخیمه.احساس کردم تکه ای از قلبم کنده شد با نگرانی گفتم:یعنی چی؟_پونه میگه فعلا بیمارستان بستریه ولی میدونم برای اینکه من نگران نشم میگه..اروم گفتم:گوشیت رو بده؟_چرا؟من:میخوام بهش زنگ بزنم با پیام که نمیشه.پارسا موبایلش را به سمتم گرفت.از جا بلند شدم و از کافه خارج شدم.شماره پونه رو گرفتم.صدایی بغض دادر با ناراحتی گفت:الو_سلام پونه جان تیامم.پونه:سلام.حس کردم الانه که بزنه زیر گریه._حال مامان چطوره؟فکر کنم دومین یا سومین باری بود که به جای هستی میگفتم مامان.پونه:خیلی بده رفته سی سی یو...وضعش خیلی وخیمهو زد زیر گریه..خودمم داشت گریم میگرفت.با لحن ملایمی گفتم:اروم پونه جان خونسرد باش ..ان شاا..خوب میشه.پونه دوباره اروم شد و گفت:پارسا اونجاست؟_اره نشسته اگه کاری داری صداش کنم..پونه:نه نه نباید بفهمه..تیام خواهش میکنم بهش بگو حال مامان خوبه..بگو خیلی خوبه..باشه؟_باشه..به خاطر تو..شماره موبایلم رو که داری؟پونه:اره._از این به بعد هر اتفاقی افتاد به خودم بگو نیازی نیست به پارسا بگی._چشم عزیزم دوست دارم.من:منم همینطور..اقا شایان کجاست؟پونه با صدایی که معلوم بود عصبانی شده گفت:رفته ناهار بگیره..این پژمان و زنش فریبا پاشدن اومدن اینجا..همه کاراشون رو ما باید بکنیم خجالتم نمیکشنوقتی فهمیدم فریبا و پژمان اونجان یکطوری شدم..فرییا عروس ارشد اونجاست همراه با پسر ارشد و نوه ارشد..کنار هستی جون.دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید. . .که ممکنه اخرین لحظات و هفته های زندگیش باشهدوست داشتم دوباره هستی جون رو ببینم.پونه گفت:الو...تیام رفتی؟زود گفتم:نه نه میگم پونه شاید ماهم فردا پس فردا بیایم تهران.چون مدارس هم تعطیله.پونه معلوم بود خوشحال شده گفت:ولی عروسیتون چی؟_جهیزیه که مامان اینا میرم میخرن البته همراه با مروارید ..یک لباس عروس و این خورده چیزا مونده که شاید اومدیم تهران خریدیم.پونه ذوق زده گفت:تیام شوخی که نمیکنی؟_هنوز با پارسا که حرف نزدم.پونه:اگه تو بخوای اونم راضی میشه.من:هر خبری شد خبر بده ما اینجا دل نگرونیم._باشه باشه پس خبر قطعی رو بگو_چشم کاری نداری؟_نه اگه بیای هم من هم بابا و از همه مهمتر مامان خوشحال میشیم خدانگهدار.جوابش رو دادم و گوشی رو قطع کردم.پارسا کنجکاوانه به سمتم اومد و گفت:چی شد؟گوشی رو بهش دادم و گفتم:هیچی!پونه که میگفت حال مامان خیلی خوبه الکی شلوغش کردی حالا بیا بریم طبقه بالا رو هنوز ندیدیم******چند دست مانتو و شلوار و 2تا کیف و چند تا روسری و شال رنگ و وارنگ برای عید خریدم.وقتی پارسا باهام بود خیلی مواضب خرج کردنم میخواستم باشم ولی وقتی میدیدم ممانعتی نمیکنه منم ولخرجی میکردم.مقابل یک کفش فروشی ایستادم چشمم به کفش های زیبا و سفید رنگی که بود خورد ولی نه دلم میومد نه روم میشد که به پارسا بگم مخصوصا با قیمت نجومی کفش.پارسا کنارم ایستاد و گفت:از چیزی خوشت اومده؟_اممم..نه بریم پارسا ابرویی بالا انداخت و دقیقا به کفشی که من ازش خوشم اومده بود اشاره کرد و گفت:چطوره؟خوشم اومد..دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید. . مرسی تفاهمبا ناز گفتم:قیمتشم نگاه کن..اول زندگی باید صرفه جویی کنیمپارسا که تعجب کرده بود گفت:چی میگی دختر؟به قیمتش نگاه نکن..هرچی پسند کردی بگو.داخل اون شرکت اونقدری در میارم که بتونم اول زندگی صرفه جویی نکنم،اینو بهت بگم نمیدونم توهم همینطوری هستی یا نه ولی تنها دختر و ادمی هستی که میای داخل زندگی من و من هرچی دارم روبه پات میریزم...چون دوسِت دارم تا وقتی هم زندم نمیخوام چیزی کم بزارم.داشتم از ذوق غش میکردم.باصدایی که انگار از ته چاه میومد گفتم:پارسا؟_جانمبا لبخند گفتم:فکر میکنی ما میتونیم کنارهم خوشبخت بشیم؟پارسا دستمو گرفت داخل دستش و بی توجه به مردمی که از کنارمون عبور میکردن بلند گفت:بهت قول میدم_من اون کفشا رو نمیخوام بیا بریم.پارسا لبخندی زد و بدون هیچ حرفی دنبال من روانه شد..هیچ لباس عروس مناسبی ندیدیم.داخل ماشین پارسا نشسته بودیم که من به سمتش چرخیدم و گفتم:ببین ما که اینجا لباس قشنگ پیدا نکردیم..طلا و جواهر قشنگ هم که نبود...حال مامانم که بد شده.پارسا با تعجب گفت:اینا چه ربطی داره به هم؟رک گفتم:بریم تهران؟پارسا سرش را چرخوند و بهم نگاه کرد و سریع ماشین را نگاه داشت و با چشم هایی که معلوم بود ناراحت شده گفت:تیام...حال مامان بد شده..راستش را بهم بگو..من طاقشتو دارم.دوست داشتم اذیتش کنم ولی وقتی چشمای عسلیش که وقتی ناراحت میشد به مظلوم ترین حالت درمیومد رو میدیدم نمیتونستم کاری بکنم.لبخندی زدم و گفتم:چیزی نشده!من فقط دلم میخواد برم تهران..همین.پارسا موبایلش را برداشت و شروع به شماره گرفتن شد و تلفن را دم گوشش گرفت_الو_..._سلام داوود جان خوبی؟_..._مرسی سلامتی پیشاپیش عید شما هم مبارک._..._قربانت میخواستم بگم میتونی برام بلیت هواپیما فوری بگیری؟_..._باشه ممنون..خداحافظی که کرد گفتم:چه سریع زنگ زدی.لبخندی زد و گفت:میخوام سریع تر مامان روببینم.خونه پارسا خالی بود به همین خاطر شبها میومد داخل خونه ما.رفتیم خونه..مامان داشت اشپزی میکرد و طبق معمولی فرهاد و بابا خونه نبودند..ولی مروارید خونه ما بود.نشسته بود و داشت تلویزیون میدید.من:سلام مُری جون.خندید و گفت:سلام چی شد؟شونه بالا انداختم و شالم را از سرم دراوردم.پارسا که پشت سرم میومد گفت:اصلا هیچی نمیپسنده.مامان از اشپزخونه بیرون اومد و گفت:نمیدونم سلیقش به کی رفته که اینقدر سخت میپسنده.من و پارسا زیر لب سلام کردیم..پارسا با انگشت به خودش اشاره کرد و گفت:ولی اخرش خوب میپسنده.همه خندیدند.بهش نگاهی کردم و گفتم:خدای اعتماد به نفسی ها.مامان گفت:تیام این چه طرز صحبت کردنه.خندیدم و رفتم داخل اتاق لباسام را عوض کردم..پارسا هم با همون لباسای بیرون نشسته بود و داشت تلویزیون نگااه میکرد..مرواریدم رفته بود داخل حیاط و داشت با فرهاد حرفای عاشقونه میزد..نشستم کنار پارسا ****نشستم کنار پارسا روی مبل و سرم را گذاشتم روی شونش.پارساگفت:_تیام تاحالا فکر کردی اسم بچمون رو چی بزاریم؟سرم را برداشتم و با تعجب نگاهش کردم و گفتم:مگه ما قراره بچه دار بشیم؟پارسا:حالا 1یا 2سال دیگه که میخوایم.موهامو پشت گوشم دادم و گفتم:من که تا 10 سال دیگه بچه نمیخوام.پارسا دستاشو دور صورتم قاب کرد و گفت:مگه دست توئه؟خندیدم و گفتم:پس دست کیه؟پارسا صورتش را نزدیک تر اورد و گفت:من ..من 16تا بچه میخوام 7تا پسر 9تا دختر.اخم کردم و گفتم:اولا تبعیض قایل نشو ...بعدشم میخوای از پرورشگاه بیاری؟پارسا صورتش را نزدیک تر کرد..نگاهی به دور و بر کردم کسی نبود.سرم را عقب کشیدم که پارسا گفت:شیطونی نکن و با دستش سرم را جلو کشید.همونطور که تو چشماش داشتم غرق میشدم گفتم:پارسا الان یکی میاد.پارسا حرفی نزد و همون فاصله را تموم کرد..داغ شدم..از درون و بیرون گُر گرفتم..پارسا هر لحظه فشار لباشو بیشتر میکرد که با صدای مامان فهمیدم زیاده روی کردیم.مامان گفت:تلفن داره زنگ میزنه..دستم بنده.خداروشکر مامان ندید.پارسا سریع خودش را از مبل جدا شد و سریع رفت داخل اتاق منم تلفن را جواب دادم. ادامه دارد.... اینم از پست اخر امیدوارم خوشتون اومده باشه بیمارستان-تهرانپارسا دسته های چمدون رو میکشید و خودش هم میدوید.منم اروم پشتشراه میرفتم.پارسا برگشت و بهم نگاه کرد و گفت:تند باش دیگه._اَه خیلی خب پام درد گرفت.پارسا با اخم نگاهم کرد و گفت:دوقدم میخوای راه بیای چه قدر غر میزنی.دست به سینه شدم و گفتم:اصلا نمیام.پارسا اول طوری نگام کرد که انگار غلط کردی نمیای و یکدفعی چمدون رو ول کرد و گفت:فدای سرم.و با سرعت به سمت ساختمون بیمارستان رفت.موقع عادت ماهیانم بود و نمیتونستم زیاد راه بیام چون دل و پهلوم به طرز وحشتناکی درد میکرد..از فرودگاه تا 2تاخیابون پایین تر تاکسی گرفته بود ولی از اونجا داشت با سرعت به اینجامیومد.با قدمهایی اروم به سمت چمدون رفتم و برش داشتم و نشستم لبه جدول باغچه بیمارستان..یک دستم به چمدون بود و دیگری روی پیشونیم بود..با حس اینکه چمدون داره از دستم جدا میشه چشام رو باز کردم.پارسا عصبی نگاهم میکرد.داد زد:بلند شوایستادم باصدای بلند سرم فریاد زد و گفت:_که حال مامان خوبه؟اره؟تو سی سی یو بودن خوبه؟چرا بهم دروغ گفتی؟مگه نگفتم اگه حالش بد بود بهم بگو؟این کارت یعنی چی؟همینطور داشت سرم داد میکشید ولی حرفاش رو نمیشنیدم...میخواستم نشنوم..باید درکش میکردم..اره حال مامانش بده ..منم اگه حال مامانم بد باشه از این بدتر میکنم..تازه هستی جون با اون اخلاق خوبش کجا و مامان من کجا.با صدای پژمان هردو چرخیدیم به سمتش_چه خبره پارسا؟فریبا هم کنارش ایستاده بود اروم گفتم:سلام.پژمان جوابم را داد و فریبا هم فقط سری تکون اد.پارسا :هیچی نشدهفریبا:به خاطر هیچی بیمارستان را گذاشتین روی سرتون؟زیر دلم تیر کشید و به طرز وحشتناکی احساس درد کردم..نتونستم صاف بیاستم و خم شدم به سمت زمین **** پارسا کمرم را گرفت و گفت:چی شدی؟میتونست جلوی اونها بگه چی شد عزیزم..حس کردم از درد دارم میمیرم.اشکم هم دراومده بود نشستم لبه جدول..از بودن فریبا و پژمان عذاب میکشیدم..مخصوصا از نگاه بیتفاوتشون.پارسا گفت:پرستار رو خبر کنم؟اروم طوری که فقط خودش بشونه گفتم:طبیعیهپارسا انگار چی شنیده عصبانی بلند شد و روبه اونها گفت:_میشه تنهامون بزارید؟هردوشون رفتند.پارسا کنارم زانو زد و گفت:تیام تو بیماری داری؟واقعا یک مشکل داری؟چرا قبل از ازدواج بهم نگفتی..سریع گفتم:چرا چرت و پرت میگی ..اولا یک دل درد ساده این حرفا رو نداره..بهشدم..برو برام مسکن بیار.پارسا با لحن پر اضطرابی گفت:راست میگی؟اخم کردم و گفتم:نه ببخشید پارسا جان..من ایدز دارم..یادم رفت بهت بگم ..خیلی عذر میخوام..برو برام مسکن بیار به جای این حرفا.سریع بلند شد ورفت.بعد چند دقیقه همراه پونه برگشت.با پونه سلام و احوال پرسی گرمی کردم و قرص را خوردم.پارسا روبه پونه گفت:تیام حالش بده میریم خونهپونه نگاهی به من کرد و گفت:چیزی شده؟سری تکون دادم و گفتم:همون دل درد دیگه.پونه:اهان!پارسا کلید خونه را از پونه گرفت و راه افتادیم به سمت خونشون..همه جای خونه مرتب و دست نخورده بود.اتاق پارسا هم هیچ تغییری نکرده بود با روزی که رفته بودیم..میتونستم قسم بخورم که یک میلیمتر هم چیزی تکون نخورده.شال و مانتوم را دراوردم .پریدم داخل تخت وسطشم خوابیدم که پارسا نیاد..امروز الکی الکی بامن دعوا کرده بود..البته خیلی هم الکی نبود.زیر چشمی نگاهش کرد لباسش را عوض کرد و از اتاق رفت بیرون.منم چشام و بستم و بعد چند دقیقه احساس کردم از جا کنده شدم.وقتی دوباره روی تخت جای گرفتم یواشکی چشمم را باز کردم و دیدم پارسا بغلم کرده گذاشتم کنار تخت ولی خبری از خودش داخل اتاق نیست.***با صدای حرف زدن و خندیدن دونفر از خواب پریدم.سریع سرجام نیم خیز شدم که متوجه شدم ملافه زیرم کثیف شده.برش داشتم و انداختم داخل حموم تو اتاق.صدای دونفر بود که یکیشون پارسا بود ولی صدای دختر را نمیتونستم تشخیص بدم.نمیخواستم اونطوری برم بیرون.پریدم داخل حموم ..ملافه رو شستم و خودم هم بعد حموم.لباسام را بایک جین مشکی و تی شرت قهوه ای عوض کردم و موهای خیسمم دورم باز گذاشتم و از اتاق خارج شدم.صدا از داخل اشپزخونه میومد.رفتم به سمتش.پشت میز پارسا صورتش به سمت من بود ولی دختر پشتش به من یود.دختر چاقی بود و موهای قرمز کوتاهی داشت.پارسا بادیدنم لبخندی زد و گفت:سلام عزیزم،صبح به خیر --------- همین جمله باعث شد که دختر بلند بشه و من صورتش را ببینم.اصلا باورم نمیشد که پریسا باشد.کُپ کرده بودم.پریسا انقدر تپل نبود و مخصوصا سیاه..موهاش چه قدر زشت شده بود.اخمی به پیشانی انداخت و گفت:سلام.حالا نوبت من بود که بدجنس باشم،از دفعه پیش که جوابش را ندادم یکطوری شده بودم...هم باید حالی این پارسا میکردم که من کیم.زیر لب چیزی شبیه سلام بلغور کردمو رفتم به سمت یخچال ،شیشه اب را برداشتم و به دنبال لیوان در کابینت ها بودم که پریسا گفت:دومی از سمت راست.بی توجه بهش در کابینت دیگری را باز کردم و یک لیوان که معلوم بود مخصوص زمان مهمونه برداشتم.پریسا گفت:اون مال مهمونه.برگشتم و با سردی نگاهش کردم و گفتم:منم اینجا مهمونم.پارسا لبخندی زد و گفت:این چه حرفیه عزیزم؟اینجا خونه خودته.حالا چه عزیزم عزیزمی میکنه برای من.بدون نگاهی بهشون به سمت اتاق رفتم و بلند گفتم:دارم حاضر میشم بریم بیمارستان و بعدشم خرید.صدای پارسا را شنیدم که گفت:باشهدر را نبستم که صداشون رو بشنومپارسا:پریسا توهم میخوای بیای؟_اره واقعا بیام؟البته من اخلاق سگی اون رو نمیتونم تحمل کنم._پریسا.تیام اخلاقش خوبه ،بی احترامی نکن._حقیقته میرم حاضرشمپارسا اومد داخل اتاق،همونطور که دکمه های مانتوم رو میبستم جلو رفتم و گفتم:اگه اون دختر عموت بیا من نمیام.پارسا اروم گفت:اِ..این بچه بازیا چیه؟گفتم:اصلا امروز صبح با تاپ داخل اشپزخونه چیکار میکرد؟_فکر کرد امروز مامان مرخص میشه اومده بود عیادت.زهر خندی زدم و گفتم:نمیتونست زنگ بزنه؟پارسا:گناه داره طفلک.به در اشاره کردم و گفتم:شوخی ندارم..اون بیاد من نمیام...میری بهش بگی بره وگرنه...بقیه حرفم را خوردم.پارسا در را بست و به من نزدیک شد و گفت:وگرنه چی؟_وگرنه همین الان بلیت میگیرم میرم مشهد.داشتم مثلا تلافی دیشب را سرش در میاوردم..پارسا پوزخندی زد و دست به کمر شد و گفت:برو ...پولت کو؟کم نیاوردم و گفتم:هستی جون و اقا شایان علاوه بر مادر شوهر و پدر شوهرم..فامیلمم مثل پسرشون بد اخلاق و بد عنق نیست که سرت داد بزنن.پارسا چند لحظه نگاهم کرد و جلو اومد و اروم منو بغل کرد و گفت:نمیزارم هیجا بری..مگه دسته خودته..خودمو ازش جدا کردم و نشستم گوشه تخت.پارسا چند لحظه بهم خیره شد و از اتاق خارج شد.صدای حرف زدنشون میومد..ولی واضح نبود..صدای بسته شدن دی اومد.بعد صدای پارسا:بیا رفت.باپرویی تموم خارج شدم و به سمتش رفتم،سوییچ ماشین که داخل پارکینگ بود را برداشت و سوار ماشین شدیم. **** قسمت 42پارسا گفت:فکر میکردم خانمانه تر برخورد کنی.._دلیلی نداشت._حسودی نکن خواهشا._دلیلی نداره.پارسا:منم از همین تعجب میکنم..تو از دختر عمو و دختر خاله من سر تری ولی معلوم نیست چه اصراری داری که بگی اونا ازت بهترن..یا من به اونا بیشتر اهمیت میدم.میخواستم سرش داد بزنم.ولی با ولومی که کنترلش میکردم گفتم:نخیرم.پوزخندی زد و گفت:یکم بزرگ باش._اینطور که تو میگی نیست.دیگه تا وقتی رسیدیم حرفی نزد..وارد سالن شدیم و به بخش مربوطه رفتیم.پونه روی صندلی به خواب رفته بود و سرش روی شونش افتاده بود.پارسا خواست بیدارش کنه که ممانعت کردم و گفتم:خسته است._اخه اینجا؟گفتم:هروقت بیدار شد میره خونه.نشستم کنار پونه و پارسا هم نشست کنارم ....هنوز چند دقیقه ای نگذشته بود که تلفنم زنگ خورد..سریع درش اوردم ولی با دیدن شماره نزدیک بود شاخ دربیارم.باران خیلی کم به من زنگ میزد..حالا برای چی با من تماس بگیره.سریع وصل کردم و گفت:الوباران گفت:سلام تیام._سلام کاری داشتی؟باران با صدایی که معلوم بود داره کنترل میکنه تا نلرزه گفت:خوبی؟تهرانی؟_اره ممنون..برای چی؟_همینطوری!من:باران چیزی شده؟_اره دوتا اتفاق افتاده._خوب یا بد؟باران:هردوش.من:خب بگو دیگه.باران:خبر خویش اینکه ما بعد از عروسی شما عقد میکنیم.باخوشحالی گفتم:وای مبارکه نمیدونی چه قدر خوشحال شدم.واقعا هم شاد شده بودم.باران گفت:ولی....چیزه....شیدا....با شنیدن اسمش نفسم به شماره افتاد..چی میشد باران بگه من و سرکار گذاشته و این مدت هیچ اتفاقی برای شیدا نیوفتاده..دران واحد دوست داشتم شیدا در بهترین شرایط باشه..باران بریده بریده گفت:...خود...خود کشی کرده.از جا بلندشدم ..تقریبا پریدم..ایا به من برق وصل کردند؟شیدا...شادی و خوشی و سرحالی و حالا خودکشی؟این محال بود گفتم:چی؟باران دوباره تکرار کرد..حالم بد شد..فکر کردم فراموش کردم زندم..با گرفتگی که در صدام بود گفتم:حالش چطوره؟باران اروم گفت:کُما.دیگه نیاستادم و همون وسط با زانو روی زمین افتادم و زدم زیر گریه..پارسا سریع از جاش پرید وبه سمتم اومد..بلد بلد جیغ میزدم..این یعنی احتمال زنده بودن خیلی کم..این یعنی شیدا مهربون و شوخه من داره به خاطر یک پسر..یک اشتباه از این کره خاکی حذف میشه..این بدترین سرنوشت بود.دختری که به سرزندگیش میتونستم قسم بخورم..بلند داد زدم:شیــــــدا....عزیزممیلرزیدم.پارسا میخواست به زور بلندم کند و روی صندلی بنشونم ولی من زجه میزدم و ناله..پرستار ها اخطار میدادن...پونه بال بال میزد و من فقط شیدا رو میدیدم صورتش جلوی صورتم بود.لبای خندونش..نگاه مهربونش .. ***** حالم دست خودم نبود...چِم شده بود..واقعا میخواستم به مشهد برگردم..میخواستم شیدا را ببینم..دوست عزیزم..کسی که از صمیم قلب دوسش داشتم..عاشق دیوونگی هاش بودم..پارسا کمکم کرد و من را به حیاط برد گوشه ای نشوندم و گفت:تیام..چی شد یهو؟روی یک نیمکت روبه فضای سبز با فاصله نشسته بودیم...پارسا کج به سمت من نشسته بود ولی من صاف مثل سیخ سرجام نشسته بودم.پارسا شمرده شمره گفت:دوستت باران زنگ زده بود؟نه؟میخواستم باهاش تماس بگیردم ولی گفتم شاید خوشت نیاد...نیم نگاهی به پارسا کردم و زیر لب گفتم:شیدا میشناسیش؟پارسا اروم گفت:فکر میکنم دیدمش اتفاقی افتاده؟برگشتم و با چشمایی که مطمئن بودم در مظلوم ترین حالته با بغض گفتم:پارســـا....پارسا خودش را به من نزدیک تر کرد..گرمای وجودش گرمم کرد..پارسا با لحنی که ازش بعید بود گفت:جونِ پارسا؟_اون...اون خودکشی کرده...هق هقم شدت گرفت وبی توجه به مردمی که از کنارمون میگذشتن خودم سرم را روی سینش گذاشتم..پارسا فقط میگفت:اروم عزیزم..خواهش میکنم.چه قدر لحنش دلنشین بود..چه قدر مهربون شده بود..چرا احساس میکردم اگه پارسا نبود منم میشکستم..پارسا اینجا بود کنارم...مایه ارامشم..اگه الان توی خونمون بودم..این اتفاق میوفتاد کی میخواست من و بغل کنه؟کی میخواست من و اروم کنه؟برام یک تکیه گاه بود..اولش اجباری ولی الانش واقعی.وقتی شیدا سرپارسا باهام شوخی میکرد ..یاد روزی افتادم که با شوخی وقتی از در کلاس اومدم تو گفت:تیام.کوفتت کنه..شوهر کردی رفت..حالا بیا هی برای من کلاس بزار و بگو من شوهر نمیخوام میییییخواااام ادامه تحصیییییل بدَََمبه حرکتاش میخندیدم..به اینکه بعضی موقع ها ازم میپرسید:تیام...اقاتون بهت چی میگه؟ضعیفه؟تیام خانم؟حاج خانم؟و میزد زیر خنده..پارسایی که اظهار میکردم ازش متنفرم ولی شیدا به من فهموند که چگونه شیدا بشم..چگونه عاشق بشم..با شوخیاش...نمیدونستم خودش عاشقه.نمیدونستم شیدا ،شیدا شده....از بغل پارسا دراومدم پارسا گفت:خواست خدا بوده...حالا مامان و نمیبینی...نباید روی خواست خدا حرف زد...میبره و میاره.._کی و میاره پارسا؟با بغض گفتم:پدربزرگم رفت...شیدا داره میره...هستی جونم که..دوباره اشکام ریختن..پارسا گفت:به زندگیمون فکر کن..به بچه هامون که جای رفته ها رو میگیرن.دوباره نگاهش کردم و با چشمای خیس گفتم:چه قد راحت درباره کسایی حرف میزنی که نرفتن... ***** پارسا لبخندی زد و دوباره گفت:اروم باش..کار خدا بی حکمت نیست.....دوباره هر دو سکوت کردیم که پونه با خوشحالی به سمتمون دوید و گفت:وایی مامان اومد داخل بخش بدویید.همه میدونستند که هستی جون زود یا دیر میره..میدونستند تا چند وقت دیگه کنارمون نیست پس چرا ناراحت نبودند؟پارسا کنارم قدم زنان میومد که گفت:دیگه دکتراهم فهمیدند که کاری برای مامان نمیشه کرد به خاطر همین این چند ماه اخر رو میخوان که راحت باشه..به در اتاق رسیدیم پونه با خوشحالی وارد شد و پارسا گفت:میبینی پونه میخواد از اخرین دقایق با مادرش بودن استفاده کنه..کسی که من 25سال باهاش شدم داخل بهترین لحظه های زندگیم حالا یکباره داره از پیشم میره.رفتیم داخل اتاق،هستی جون با دیدن من اغوشش را باز کرد و من درون اون فرو رفتم..از چشمای عسلی خوشگلش اشک میومد و گریه میکرد..پونه سعی در اروم کردنش داشت.هستی جون گفت:به پرستارا گفتم من برای عروسی شما باید زنده باشم..بهم قول دادن..ولی کار خدا رو نمیدونم.لبخندی زدم و گفتم:ایشاا..تا وقتی بچمونم به دنیا بیاد زنده اید.لبخندی زد..ایشاا.. نگفت یقین داشت که نیست...چند ثانیه به سکوت گذشت که یکدفعگی گفت:شما لباس عروس خریدین؟پارسا گفت:نه مامان..اومدیم شمارو ببینیم.هستی جون اخمی کرد و گفت:یعنی چی؟بدویید برید لباس بخرید..سه ساعته اینجا واستادید...بدویید که حسابی دیر شده..چرا شما شوق و ذوق ندارید؟ای بابا..پونه کجایی؟پونه که از خستگی به خواب رفته بود سرش را بالا گرفت و گفت:بله مامان!هستی جون گفت:پاشو مادر با این پسره و تیام جون برین لباس بخرید؟پارسا گفت؟دستت درد نکنه مامان..من شدم پسره؟هستی جون دست دراز کرد تا دست پارسا را بگیرید که خود پارسا جلو رفت و دست هستی جون را گرفت و بوسه ای بر ان کاشت..پونه داخل چشماش اشک جمع شده بود.گفتم:ما اومدیم شمارا ببینیم حالا برای اون دیر نمیشه.هستی جون گفت:برو دختر...برو دیر شد.پونه کیفش را برداشت و بعد از سفارش فراوون به پرستار راهی فروشگاه ها شدیم..یک لباس عروس ساده ولی خیلی شیک خریدیم..شیری رنگ بود..وقتی پوشیدمش پونه دوباره به یادم انداخت که بی نقص ترین هیکل را دارم و پارسا با دیدن من داخل لباس عروس دهنش از تعجب باز موند و نمیدونست چی بگه! ******** دو دست لباس مجلسی دیگه هم خریدیم،و پونه هم برای خودش لباس خرید.پارسا لباسی پسند نمیکرد و بیشتر کت و شلوار ها رو نمیپسندید..با اصرار های من و پونه بر سر یک لباس بالاخره متقاعد شد و انرا خرید...شب شده بود..خیلی دلمون میخواست برگردیم بیمارستان ولی از خستگی چشمامون باز نمیشد پس یکراست به سمت خونه رفتیم..پونه کلید را داخل قفل انداخت و وارد شدیم.شالش را همان ابتدا روی زمین انداخت و شروع به باز کردن دکمه های مانتویش شد و قبل از رسیدن به اتاقش اونو روی زمین انداختپارسا بلند گفت:پوووونه...تو چرا اینقدر شلخته ای..چرا از تیام خجالت نمیکشی..بیا مرتب کن..پونه برو بابایی تحویل پارسا داد و در اتاقش را زود بست.پارسا تند به سمت اتاق پونه دوید و دستگیره را گرفت پایین ولی در باز نشدپارساگفت:به من میگی برو بابا؟باز این درو ببینم.پونه با صدای بلند خندید و گفت:برو بابا.پارسا فشار در را بیشتر کرد..در نیمه باز شد..پونه فریاد زد:واییییییییی..شلوار پام نیست..باز کردی نکردی ها..ببند درو.پارسا با خنده به من نگاه کرد و گفت:کسی که با داداشش بد حرف میزنه تقاصش همینه.پونه گفت:باشه باشه..بابا درو ببند بی ابروم کردی.پارسا دیگر فشار نمیداد ولی در کمی باز بود..پارسا دوباره خندید و گفت:بزار ادبت کنم.پونه گفت:تو رو خدا عملیات ادب کردن رو بزار برای بعد شلوارپوشیدنپارسا دستگیره را ول کرد...و به سمت من اومد و با خنده گفت:چرا هنوز اینجا ایستادی؟_میخواستم مواضب باشم به پونه اسیبی نرسونی.پارسا دست به کمر زد و گفت:فکر کردی من همچین ادمیم؟ابرویی بالا انداختم و گفتم:ازت بعید نیست.و سریع وارد اتاق شدم ..لباسام را عوض کردم ..پارسا هم لباساشو عوض کرد..درسای دانشگاه داشت و داشت اونا رو میخوند..منم وارد اشپزخونه شدم و دیدم پونه روی صندلی نشسته و یک کتاب جلوش هست.صندلی کناریش را کشیدم و گفتم:چیکار میکنی؟پونه نگاهی به من که کنارش نشسته بودم کرد و گفت:هیچ غذای ساده ای نیست که با مواد غذایی که من دارم درست بشه..کتاب رو بستم..پونه با تعجب نگاهم کرد و گفت:چرا بستی؟_تو بگو چه موادی داری؟پونه شروع کرد به گفتن موادی که داشتن.بعد از اینکه گفت گفتم:اووووووووه با اینا که میشه یک عالمه چیزی درست کرد.و چند تا غذا پیشنهاد دادم و پونه یکیشو قبول کرد و هردو شروع کردیم به درست کردن..البته بیشتر کارهارا من میکردم و پونه نگاه میکرد..وقتی گذاشتیم داخل ماهیتابه تا سرخ بشه ..زیر چشمی نگاهی به پونه که حواسش پرت شده بود ولی چشمش به غذا بود کردم و گفتم:وای پونه تو دوروز دیگه میخوای بری خونه شوهر یک غذا بلد نیستی درست کنی؟پونه سرش را بالا اورد و گفت:خیلیم بلدم.و قاشق داغ و روغنی را برداشت و دنبال من دویید و گفت:میخوای بهت نشون بدم.منم بدو بدو به سمت اتاقم میرفتم که در اتاق باز شد و من پرت شدم داخل بغل پارسا..پونه خندیدو گفت:به اغوش یار رسوندمت.پارسا دستاشو دور کمرم حلقه کرده بود که نیوفتم..ولی کم کم بازشون کرد..خودمو بیرون کشیدم که پارسا گفت:پونه جان همیشه از این کارابکن..این تیام که خودش نمیاد تو بغل ما همیشه باید یکی دنبالش کنه.مشتی داخل بازوش زدم و گفتم:پرو ******** صدای زنگ ایفون مکالمه ما رو قطع کرد و پونه به سمت ایفون رفت.چرخیدم به سمت پارسا و چپ چپ نگاهش کردم.سنگینی نگاهم را خوند و بهم نگاه کرد و گفت:بله؟با لحن محکمی گفتم:پارسا جان..عزیزم..یک خواهشی بکنم.پارسا لبخند جذابی زد و گفت:شما جون بخواه.اخمی کردم و گفتم:من جون نمیخوام فقط خواهشا جلوی بقیه از این شوخیا نکن.پارسا شانه ای بالا انداخت و گفت:من که چیزی نگفتم.لبامو جمع کردم و چشامو ریز و گفتم:اصلا.با صدای اقاشایان رفتم به سمت پذیرایی.با دیدنم دستاشو برای بغل کردنم باز کرد.لبخندی زدم و به سمتش رفتم.با لحن پدرانه ای گفت:سلام دخترم.بوسه ای بر موهام زد.._سلام اقا شایان.پارساهم وارد شد و سلامی کرد..چند قدمی از اقاشایان دور شدم.گفت:دلم برات تنگ شده بود._منم همینطور._به خدا تازه فهمیدم قدر پونه دوست دارم...پارسا با لحن مظلومانه ای گفت:تیام قدر خودتو بدون بابا کم پیش میاد کسی رو دوست داشته باشه فکر کنم تو عمرش فقط 3نفر رو دوست داشته باشه که چهارمیش تویی.چشام گرد شد یعنی دوست داشتن اینقدر سخت بود براش؟گفتم:کیا رو دوست دارن حالا؟پارسا نگاهی به پدرش کرد و گفت:اولی مامانی(پدر اقاشایان)بعد مامان هستی که همه عاشقشن..بعدشم همین پونه لوس و حالا هم تو...اقاشایان گفت:پدر صلواتی من همه بچه هامو به یک اندازه دوست دارم.همه باهم خندیدم.پونه خودشو روی مبل انداخت و گفت:بشینین دیگه تعارف میکنین؟همه نشستیم..اقاشایان که معلوم بود خستست.پونه گفت:بابا بیمارستان بودی؟نفس عمیقی کشید و گفت:اره ..میخوام این روزای اخر پیشش باشم تا اون روزای جوونی که نتونستم باشم جبران بشه...تا اینکه..و زد زیر گریه...اشک میریخت و گاه ناله میکرد..کم کسی نبود زنش بود! ****** پونه هم گریه میکرد ولی پارسا در مهار کردن اشکهایش موفق بود..خوشم میومد از اون پسرای لوس نبود که گریش دربیاد..شاید بغض میکرد..شاید عصبانی ..شاید ناراحت..ولی گریه نه؟گریه مالِ مردای ضعیف بود..اقا شایان ضعیف نبود اما گریه میکرد.پونه با صدای گرفته ای گفت:بریم شام بخوریم؟من و پونه سریع میز را چیدیم و صداشون کردیم.اقاشایان با خنده از دستپخت من تعریف میکرد ولی پارسا اعتقاد داشت که من نباید غذا درست نیکردم و پونه باید یادبگیره که غذا درست کنه.در کل سکوت بود و فقط صدای بهم خوردن قاشق چنگال ها بود،یک صندلی خالی هم بود که پونه به اشتباه جلوش بشقاب گذاشته بود و اشتباه بارز تر اینکه اقاشایان درون اون ظرف هم غذا ریهت.وقتی که پونه به اشتباه و بدون فکر گفتمامان چرا نمیاد؟)دیگه نزدیک بود اشکم بریزه..غذا به سرعت خورده شد و میز با کمک همه جمع شد و من مسولیت شستن ظرفهارا برعهده گرفتم.پونه کمی تعارف کرد ولی قبول نکردم.میدونستم اگه الان هستی جون اینجا بود نمیذاشت من دست به سیاه و سفید بزنم.همه داخل هال نشسته بودند کار شستن ظرفها تموم شد..یک ظرف میوه چیندم..میخواستم تنهاشون بزارم نمیشد هرجا که اونا میرن منم برم.. پیش دستی ها را بردم و بعد کارد ها..منتظر یک تعارف کوچیک بودم تا ظرف میوه را بیارم و کنارشون بشینم ولی وقتی میدیدم وقتی من میرم همشون سکوت میکنن ترجیح دادم داخل اشپزخونه سرخودم را به کاری مشغول کنم..همون موقع صدای زنگ تلفن اومد.پونه باصدای بلند گفت:تیام ،لطفاهمون تلفن را جواب بده روی اپن.تلفن را برداشتم و جواب دادم._الو!ان طرف خط:سلام...تیام خانم شمایی؟من:بله..سلام ببخشید نشناختم!خنده ای کرد و گفت:پژمانم.اهانی گفتم...چند ثانیه به سکوت گذشت که گفت:بابا هست؟_بله کارشون دارین؟_پـ نـ پـاز لخن خودمونیش حالم بهم خورد سریع گفت:نه میخواستم بگم ما تایک ربع دیگه اونجاییم ..فعلا خداحافظ.تلفن را قطع کرد..پونه بلند گفت:کی بود؟از اشپزخونه اومدم بیرون و گفتم:اقاپژمان.اقاشایان که انگار عصبانی شده گفت:چی میگفت؟_گفتن تا یک ربع دیگه میان.پارسا و پونه همزمان به اقا شایان نگاه کردن.اقاشایان گفت:تیام جان بیا بشین قبل از اینکه اونا بیان.پارسا سریع جایی کنار خودش برام باز کرد منم نشستم.اقاشایان نگاهی به گلهای فرش کرد و گفت:دخترم!پونه سریع گفت:بله بابا؟اقاشایان نگاهی به پونه کرد و گفت:باشما نبودم._با من بودین؟اقاشایان نگاهم کرد و گفت:بله.زیر چشمی به پونه نگاه کردم..دلخور شده بود..اقاشایان دست کرد داخل جیب کتش و یک جعبه کوچیک دراورد و به سمتم گرفت و گفت:اینو هستی داد بهم..امشب..ماله مادرم بوده..داده به عروسش..مادرم قبل از مرگش میگفت که این انگشتر ماله بهترین عروسمه یعنی هستی...اشک داخل چشماش جمع شده بود..سرم را بالا کردم.پارسا و پونه هردو لبخند میزدند گفتم:ولی فریبا خانم چی؟اقاشایان گفت:بهتره غیبت نکنیم..حتما اون بهترین عروس برای هستی نبوده.پارسا جعبه را از بابا گرفت و به سمتم باز کرد..یک انگشتر خوشگل که فکر میکنم طلای سفید بود میدرخشید...ظریف ولی زیبا بود..درش اوردم و گفتم:دستم کنم؟پونه گفت:دستت کن ولی زود دربیار که این فریبا حسود ببینه ازت میگیره.اقاشایان نام پونه را تحکم گفت و پونه علنا خفه شد.پژمان اینا اومدن..وقتی فهمیدم برای چی اومدن میخواستم بکشمشون..برای تعیین ارث اومده بودند که اقاشایان به زورمجبورش کرد که برگرده خونشون.دعوا شده بود و من تمام این مدت داخل اتاق بودم این دیگه واقعا خصوصی بود... ******* قسمت 43داخل اتاق بودم و داشتم با باران اس ام اس بازی میکردم و حال شیدا رو میپرسیدم.باران میگفت دکترا فعلا حرفی نمیزنن و احتمال زنده بودنش را خیلی کم میدن..باران میگفت حسام پیشش هست و نمیتونه زود زود جواب بده ولی من حوصلم سر رفته بود و دوست داشتم با کسی صحبت کنم...توی دفترچه تلفنم دنبال کسی بودم که خبرایی که داخل مشهد اتفاق افتاده را بهم بده..اگه میخواستم به مامان زنگ بزنم که همون اول کل من را میکند و میگفت چرا تو اتاقی..چرا اِلی چرا بِلی..پسر از خیر مامان گذاشتم..باباهم احتمالا باید خواب باشه چون ساعت 11شب بود...فرهاد هم حوصله مسخره بازیاشو نداشتم...داشتم به حروف پایانی میرسیدم...که چشمم افتاد به کسی که تازه عضو خونواده 4نفرمون شده...مروارید.براش پیام دادمبیداری زنگ بزنم؟)چند دقیقه گذشت که تلفنم زنگ خورد.من:الومروارید:سلام تیام خانم._سلام خوبی؟مروارید:نخیرم.با لحن پراسترسی گفتم:اِوا چرا؟مروارید:کدوم عروس کله شقی چند روز قبل عروسیش پا میشه بره مسافرت.خندیدم و گفتم:یک عروس خود شیرین میره پیش مادرشوهرش.مروارید:حالشون چطوره؟_چطوری میخوای باشه؟مروارید:الهی بگردم._نیازی نیست تو بگردی چه خبر؟مروارید:سلامتی._کوفت جهیزه گرفتین؟مروارید کمی مکث کرد و گفت:هم گرفتیم هم چیندیم مامانت خیلی هول بود...تک دختری و هزار دردسر...ته تغاری تو والا...دلُ و میبری._ساکت مُری.مروارید:خلاصه اینکه همه چی اماده است تو چی کار کردی؟_لباسامون رو گرفتیم ولی هنوز طلا اینا نخریدیم...اینا را بخریم یکم خرت و پرت میمونه که احتمالا فردا میخریم..مروارید گفت:کی برمیگردین؟_نمیدونم هنوز راجع بهش با پارسا حرف نزدم.شاید 2یا 3روز دیگه..همون موقع در اتاق باز شد و پارسا اومد داخل ...نگاهی به من که داشتم با تلفن حرف میزدم کرد و بدون حرفی خودش را روی تخت انداخت..زیر چشمی نگاهش کردم و گفتم:مروارید کاری نداری؟_نه خوش بگذره._مرسی خداحافظ._خدافظ.این و گفت و گوشی رو قطع کرد...موبایل را انداختم کناری و رفتم لبه تخت نشستم و گفتم:چی شد؟پارسا:رفتن.._بابات خیلی عصبانین؟پارسا چشماشو بست و گفت:بیشتر از خیلی.گفتم:فردا بریم خرید.غلطی زد و روی شکمش خوابید و گفت:بریم فقط همون برق را خاموش کن لطفا.از جا بلند شدم و برق را خاموش کردم*.*.*.*.*.*.*.*.*.*.*.*.*.*غلطی زدم و سریع از جام بلند شدم..پارسا هنوز به شکم خوابیده بود..از روی تخت بلند شدم ..دست و روم را شستم و موهام را شونه زدم و از اتاق خارج شدم..صدا از اتاق پونه میومد به در اتاقش رفتم و در زدم.پونه بلند گفت:کیه؟_منم._بیا تو بابا.درو باز کردم..پونه گفت:تو که دیگه در زدن نمیخوای.دختر کناری پونه که سپیده بود از جا بلند شد و با لبخند گفت:سلام ******** هنوز بهت زده نگاه میکردم که سپیده جلو اومد و دستشو به سمتم دراز کرد و گفت:خوبی؟دستشو فشردم و گفتم:سلام.سپیده با لحن گرم و مهربونی گفت:به تهران خوش اومدی!عوض شده بود..خیلی عوض شده بود.پونه جلو اومد و گفت:سپیده نمیخوای خبر خوبتو به تیام هم بدی؟نگاهم بین سپیده و پونه میچرخید..چه خبر خوبی میتونست باشه.سپیده گفت:خب چی بگم؟حالا هنوز قطعی نیست.پونه خودشو روی صندلی که اون کنار بود انداخت و روبه من گفت:خانم داره عروس میشه!سپیده داشت عروس میشد..با خوشحالی زل زدم بهش ..باورم نمیشد..وایی این خیلی خبر خوبی بود..روبه سپیده گفتم:واقعا؟با سر حرف پونه را تصدیق کرد.ناخوداگاه بوسه ای بر گونه سپیده زدم..گفتم:حالا اقا دوماد چیکارن؟پونه گفت:نمایشگاه ماشین دارنروبه سپیده گفتم:واقعا مبارکه.سپیده هم گفت:ممنون.پونه:دیدی تیام همه عروس شدن غیر من.و مثلا شروع کرد به گریه کردن..به تقه ای که به در خورد..همه به در نگاه کردیم..در با صدای غیژی باز شد..نگاه ها به اون سمت چرخید..پارسا با صورتی خواب الود داخل اومد...سپیده تند و بلند سلام کرد.پارسا نگاهی بهش کرد و گفت:سلام..اینجا چیکار میکنی؟من با شوق گفتم:داره عروس میشه.پارسا با ناباوری به سپیده نگاه کرد و گفت:شوخی میکنید؟اخه کی میاد سپیده رو بگیره.سپیده اخم بامزه ای کرد و گفت:همه.همه باهم رفتیم بیمارستان و بعدش خرید طلا.اینبار سپیده هم همراهمون بود.وارد طلا فروشی شدیم..پارسا که انگار مغازه دار را میشناخت رفت جلو ودست دادمرد گفت:چه عجب اقاپارسا از این طرفا.پارسا خنده ای کرد و گفت:اومدیم حلقه بخریممرد گفت:برای کی به سلامتی.پارسا نگاهی به من کرد و گفت:برای خودم و همسرم.مرد نگاهی به من کرد که یکدفعگی پونه رفت جلو و گفت: اِ..اِ اقای رضایی؟مرد سری تکون داد و گفت:سلام پونه خانم._سلام خوبید؟خواهرتون خوبن؟رضایی نگاهی به پارسا کرد و گفت:بله خوبن.سپیده نزدیک پونه شد و گفت:این کیه؟پونه یک قدم از سپیده فاصله گرفت و با صدای بلند گفت:قرار بود ایشون الان برادر زن اقا پارسا باشن ولی قسمت نشد.همه زدن زیر خندهنگاهم بین پارسا و پونه و رضایی چرخید...پارسا میخواست با خواهر این ازدواج کنه؟خنده ی مصنوعی که رولبام بودمحو شد.پارسا گفت:تیام انتخاب کردی؟حس حسادت اشکاری داشتم..پارسا جلو اومد و گفت:چی شد؟نگاهی به ویترین کردم و به سرویس طلا خوشگلی اشاره کردم..بعد از خرید هم چی برای ناها ر به رستوران رفتیم.پارسا غذا را سفارش داد و نشست سر میز پونه و سپیده رفته بودن دستاشو نو بشورن گفتم:خوشگل بود؟پارسا نگاهم کرد و گفت:کی؟_خواهر اقای رضایی.پارسا به زور جلوی خندشو گرفت و گفت:خیلی مخصوصا با اون دندونای مصنوعیش.اخم کردم و گفتم:یعنی چی؟_خواهر رضایی 56سالشه این پونه و رضایی هی منو مسخره میکردن که بیام خواهر اینو بگیرم.عصبانی شدم..من و دست انداخته بودن!سریع برای پیشگیری از ضایع شدن گفتم:کی برمیگردیم مشهد؟_برای پس فردا بلیت گرفتم. ******* قسمت 44نگاهی به موهای پیچیده شده بالا سرم کردم و بعد به صورت ارایش شده و در عین حال زیبام...ارایش خیلی به صورتم میومد..از اون گذشته داخل لباسم معرکه شده بودم و میتونستم باور کنم که خواستنی شده بودم..مروارید هنوز کار ناخناش تموم نشده بود ...بهش نگاهی کردم که با لبخند جوابم را داد..نشستم روی صندلی کناریش و گفتم:مروارید من استرس دارم!خندید و گفت:برای چی؟_نمیدونم..حس میکنم مسخرم میکنن.مروارید با دست ازادش دستم را گرفت و گفت:دختر عموت قربونت بره استرس نمیخواد که برای چی مسخرت کنن؟نگاهم را به چشمای عسلی مروارید دوختم و گفتم:اگه بهم بگن بچه چی؟خیلیا تو فامیل 30سالشونه ولی ازدواج نکردن..وای مروارید من اصلا نمیخوام برم._اینقدر خجالتی نباش._از طعنه های پریسا میترسم.مروارید با ارامش نگاهم کرد و گفت:تو 18سالته عزیزم.دلم میخواست گریه کنم..من و مروارید داخل ارایشگاه نشسته بودیم ..روز عروسیم بود...روز پیوند..روز شروع یک زندگی زناشویی...با صدای موبایلم به سمت کیفم رفتم و با دیدن شماره پارسا تماس را وصل کردم._بله؟!_سلام عروسکم.ای کاش پارسا تااخرش کنارم میموند و تنهام نمیذاشت._سلام._کارت تموم شده عزیزم؟_اره.._من دمِ درم همراه با فیلمبردار بیام بالا؟_پارساپارسا:جانم._میشه یک چیزی بگم؟پارسا:خب الان میام بالا بگو بهم خوشگلم._نه نمیخوام رودر رو بگم.صدای پارسا پراسترس شد و گفت:چی شده؟_هیچی اصلا ولش کن..بیا بالا.تماس را قطع کردم..چی میخواستم بهش بگم..بگم از شروع زندگی میترسم..اونم حتما دعوام میکرد...با صدای در..ارایشگر با صدای بلندی گفت:عروس خانننم.بلند شدم و رفتم دمِ در..نگاهی به ارایشگر کردم و بعد در باز کردم..پارسا جلو اومد و دستمو گرفت و تور را از روی صورتم کنار شد..مات و مبهوت شده بود..تعجب کرده بود...داشت گریم میگرفت..یک حس عجیب بود اونم خیلی خوشگل شده بود..داخل کت و شلوار سفیدش و اون کروات مشکیش داشت میدرخشید..دوست داشتم بپرم بغلش کنم...موهاش خیلی خوشگل شده بود..چشمای عسلیش داشت میدرخشید.وایی من مسخ پارسا شده بودم..جلوی همه دستاشو دور کمرم پیچوند و من و تو بغلش گرفت..فقط برای چند ثانیه ولی قسم میخورم که عطرشو حفظ شدم..نگاه گرم و مهربون و همراه با عشقش را فهمیدم..با ادا و اطوارهای فیلمبردار سوار ماشین شدیم..دیگه ماشین خوشگلش که گل زده بود از محشر بالا تر زده بود..ارزوی هر دختری بود..یک پسر خوشگل و مهربون و عاشق و پولدار.لحظه ای از داشتن پارسا به خودم افتخار کردم..پارسا یک پسر رویایی بود..شاید فکر میکردم پارسا فقط داخل داستاناست..چرا پارسا مثل شاهزاده ها بود..در ماشین را برام باز نگه داشته بود و داشت به من که بهش خیره شده بودم نگاه میکرد..ولی من چی داشتم؟نه زیبایی نه پول..فقط کمی مهربونی و عشق که دربرابر اون هیچ بود..ایا من واقعا برای پاراس لایق بودم..پارسا دستم را گرفت و من را سوای ماشین کرد..نشستم..عطر خوبی پیچیده بود داخل ماشینپارسا نشست کنارم دستاش کمی میلرزید بهم خیره شد و گفت:تیام..من باورم نمیشه تو رو دارم..یعنی ما واقعابهم رسیدیم؟خنده رو لباش بود...با عشق نگاهم میکرد...نگاهش کردم و خواستم که غر نزنم..خواستم منم با عشق رفتار کنم...لبخندی بهش زدم و گفتم:ما تا اخر عمر باهمیم مگه نه؟دست من و گرفت و گفت:اره عزیزم.با صدای بوق ماشین فبلمبردا رکه ما رو مجبور به حرکت میکرد..به سمت اتلیه راه افتادیم...پارسا اهنگ را زیاد کرده بود و با خوشحالی میروند..نگاه خیره مردم را روی خودمون احساس میکردم..خودمم هم همیشه هروقت ماشین عروس میدیدم خیره میشدم.داخل اتلیه شدیم..شنلم را دراوردم و به حرفای عکاس گوش میکردم و هرجا که میگفت مینشستیم و عکس میگرفتیم..خیلی عکس گرفتیم..عکس های صحنه دار!!!بعد از گرفتن عکس ها و شنیدن دعای خیر عکاس به سمت باغ رفتیم..چون داخل عید بود..همه جا گرون بود و شلوغ و پارسا هم به زور اینجا را گیر اورده بود..ساعت 6رسیدیم ..سوت و دست و اهنگ فضای انجا را پر کرده بود و بچه هایی که زیر دست و پامون میپلکیدن.رو سرمون پول میریختن..رفتیم به سمت جایگاهمون..نگاه های خیره دخترا روی پارسا حس میکردم..مشکلی نبود تا چند دقیقه دیگه پارسا اسمش داخل شناسنامم میرفت..پیرمرد سالخورده ای وارد شد و دفتر بزرگی داخل دستش بود..پشت صندلی نشست و نگاهمون کرد..جملات عربی رو میخوند و من خیره بودم به ایات قران..سوره یاسین بود.. ******* بعد از شنیدن مقدار مهریه ام و اینکه حاج اقا داشت از من میپرسید که وکیلمه..نگاهی به همه کردم..به بابا که با لبخند به زمین خیره بود..به مامان که یک لبخند واقعی روی لبش بود و داشت با عشق به من نگاه میکرد..به فرهاد نگاه کردم که دست مروارید را گرفته بود و داشت بدون هیچ چیزی داخل صورتش بهم نگاه میکرد..نگاهم چرخید روی عزیز جون که روی صندلی نشسته بود و داشت ذکرمیگفت..خداکنه برای منم دعا کنه.کنارش عمو و زن عمو ایستاده بودند..مهدی نیومده بود..همینطور پریسا...خدا روشکر میکردم به خاطر این قضیه!پونه کنار هستی خانم که روی صندلی چرخدار نشسته بود ایستاده بود و داشت با شیطنت نگاهم میکرد..خاله زیبا گوشه ای از سالن با لباس مشکی ایستاده بود..انگارهنوز مرگ اقاجون براش غیر قابل باور بود.دوباره نگاهم افتاد روی قران....مرد برای بار دوم خطبه را خوند....این یک خطبه واقعی که نبود ..به هر حال من و پارسا محرم بودیم..نفس عمیقی کشیدم...مرد برای بار سوم خوند..نگاهی به جمع کردم و گفتم:با اجازه بزرگترا....بله.تند و سریع بَلَم را گفتم..پارساخندید صدای نفسش را شنیدم..حالا شرعی و قانونی و از همه لحاظ زن و شوهر شده بودیم..صدای اهنگ بلند شد..همون موقع همه برای کادو دادن جلو اومدن..کادوهای بزرگ و کوچیک و رنگ و وارنگ..عمه سمیرا خودش را برای عقد نتونسته بود برسونه ولی برای عروسی اومده بود..همه میخندیدن و این خیلی خوب بود..همه میرقصیدن من و پارساهم رقصیدیم بهترین رقص عمرم..بهترین روزهای عمرم..بهترین دقایق زندیگم داشت انگار سپری میشد..برزگترا از روی عشق و تحسین نگاه میکردن و این بهم انرژی میداد اینکه انتخاب بزرگترا اشتباه نبوده...اینکه من و پارسا به دردهم میخوریم ** دیگه کم کم رقص جمع شد و موقع شام شد...جلومون یک ظرف گذاشتن برای دو نفریمون.پارسا با لبخند نگاهم کرد و گفت:بخور جون داشته باشی.چپ چپ نگاهش کردم و اون زد زیر خنده..یک تیکه من میخوردم یک تیکه اون ..میخواست کارای مسخره و لوس دربیاره که من بزارم تو دهنش و اون بزاره تو دهنم که گفتم از اینکارا بدم میاد..بعد از خوردن شام ..بخش جالب و بهترین بخش عروسی اومد..عروس کشون..از جابلند شدیم و کم کم همه داشتن لباس ها شونو میپوشیدن..جلوی در فشفه هوا کردن..انگارچهارشنبه سوری بود...دیگه علاوه بر نگاه های خیره دخترای فامیل نگاه دخترای خیابون هم اضافه شده بود..البته پسرای زیادی هم روی من خیره بودن..پارسا که نگاه یکیشون را دید گفت:بهش بگو نخورت یک وقت.نگاهش کردم و با لبخن مسخره ای گفتم:حواسش هست.پارسا گفت:تو هم حواست به خودت باشه..چون ممکنه که امشب...جملش کامل نشده بود که صدای فرهاد باعث شد برگردم به عقب.فرهاد:خب عروس خنگول و دوماد منگول قراره کجا برید؟پارسا:خونه دیگه.فرهاد خندید و گفت:نه دیگه نشد..ما برای عروسی خواهرمون برنامه ریختیم..کل شهر رو دور میزنیم بعد میریم خونه.من :اینطوری همه که نمیان.فرهاد:همه پایَن .خندیدم و سوار ماشین ها شدیم..پارسا صدای اهنگ را زیاد کرده بود و بوق بوق میکرد..قطعا اگه گواهینامه داشتم میشستم پشت ماشین ولی حیف از این سن کم.مروارید رانندگی میکرد و فرهاد از ماشین اومده بود بیرون و میرقصید.دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید. . پونه هم از ماشین خودشون اومده بود لبه پنجره نشسته بود و دست میزد..خلاصه که خیلی شلوغ بود و خیلی هم خوش گذشت...بعد از کمی گشت زدن تو خیابونا برگشتیم خونه..دم در ایستاده بودیم..بابا اومد جلو و با لبخند گفت:پارسا جان..پسرم.پارسا نگاهی به بابا کرد و گفت:بله اقا سینا.بابا:دخترم و میسپرم دست تو...میدونی که بچه است..فوری گفتم:بابا!!!!بابا نگاهم کرد و گفت:چیه؟توقع که نداری دروغ بگم.سرم را انداختم پایین.بابا گفت:مواظبشی؟پارسا گفت:مطمئن باشیدبابا بر پیشانی پارسا بوسه زد..بابا کنار رفت و مامان اومد جلو..داشت گریه میکرد ولی اروم اروم..گفت:فقط براتون ارزوی خوشبختی میکنم.پارسا و من اروم زیر لب گفتیم:ممنون.بعدش هم فرهاد اومد و یکم مسخره بازی دراورد و اخرش خیلی جدی گفت:پارسا این خواهر خُلم را سپردم دست تو...مواظب باش خل نشی.مروارید که کنارش بود از خنده ریسه رفت ولی من عصبی نگاهش کردم.بعد از اون اقا شایان اومد جلو و توصیه هایی به من و پارسا کرد و رفت..هستی جون با صندلی چرخدار جلو اومد..لاغرتر و ریز نقش تر شده بود...زیر چشماش گود افتاده بود..اروم گفت:بچه ها.هردو جلوی پاش زانو زدیم.من اشکم روی گونم ریخت.من یکی از دستا و پارسا اون یکی دست هستی جون را گرفت..هستی جون:بهم قول بدید که خوشبخت میشید!پارسا سریع بوسه ای به دستان مادرش زد و گفت:باید بمونی و ببینی خوشبختیم هستی جون گفت:میدونی که نمیمونم پس قول بده.من سرم را روی زانوان لاغرش گذاشتم و گفتم:قول میدم..من قول میدم که با پارسا خوشبخت بشم..هستی جون به سختی خم شد و بوسه ای بر سر من زد و گفت:پارسا مادر تو قول نمیدی؟پارسا گفت:چرا قربونت برم الهی..قول میدم.هردو باهم گونه هستی جون را بوسیدم.هستی جون گفت:پارسا پسرم...مواظب پونه میمونی مادر؟مواظب بابات باشی ها!تیام که باید رو چشمت باشه مادر...قربونت برم...هروقت پونه بهت نیاز داشت بهش برسی.بعد از این حرفا هستی خانم کنار رفت و عزیز اومد پیشمون..برامون یک سوره از قران خوند و ارزوی موفقیت و خوشبختی کرد.بعد از اون وارد خونه شدیم..من خونه و ندیده بودم..خیلی قشنگ چینده شده بود..همه چی زیبا بود.گفتم:وایی اینجا چه خوشگل شده.پارسا:سلیقه مادر شماست.خندیدم و نشستم لبه مبل.پارسا:با این لباست راحتی؟_نه ولی اصلا حال و حوصله عوض کردنش را ندارم.پارسا خندید و جلو اومد و گفت:خودم کمکت میکنم.خواست برای بغل کردنم دستش را جلو بیاره که تلفنش زنگ خورد.هردو بانگرانی بهم نگاه کردیم که پارسا رفت به سمت تلفنش و گفت:بله؟!_الو پونه چرا گریه میکنی؟_چیییییییییی؟چرت نگو...وای نه..باشه الان میام.من:چی شده؟پارسا:مامان..دیگه واقعا نتونست حرفی بزنه و اشکاش شروع به ریزش کردن **دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید. * * سریع مانتو تنم کردم و شالم هم انداختم روی سرم و گفتم:بریم پارسا.پارسا سریع از خونه خارج شد و منم دنبال سرش رفتم بیرون..تند به سمت بیمارستان میروند.زیر لب قران میخوندم...بالاخره رسیدیم پارسا دمِ در پارک کرد و سریع پیاده شد..منم با اون لباس عروس بلند و سنگین دنبالش رفتم.پارسا اسم هستی جون را به پرستار گفت و به طبقه بالا رفت..با اون لباس رفتن خیلی سخت بود.پونه روی صندلی نشسته بود وداشت اشک میریخت.اقاشایان سرش را به دیوار تکیه داده بود.جلو رفتم..پونه سرش را اورد بالا و به من و پارسا نگاهی کرد و از جا بلندشد.فکر میکردم میخواد بره پیش پارسا ولی سریع من را بغل کرد..با صدای هق هقش منم گریم گرفته بود..اروم زیر گوشش گفتم:پا قدم من بد بود؟با بغض گفت:خرافاتی شدی...گفتم:پونه!_چیه؟_شنیدی میگم دنیا گلچینه!پونه:اره...یعنی مامان هستی هم چیده._دقیقا.نگاهم چرخید به سمت پارسا روی صندلی نشسته بود و چشماش را بسته بود و سرش را به دیوار تکیه داده بود و قطره قطره از چشماش اشک میومد..با صدای جیغ و ناله ای که از سمت دیگه ی سالن میومد.پونه از بغلم دراومد..نگاهم به اونطرف کشیده شد..یک تخت که روش یک نفر خوابیده بود و روش یک ملاحفه سفید بود.یک زن هم که به نظرم خیلی اشنا میومد داشت دنبالش میرفت..یک قدم رفتم جلو..زن خیلی به نظرم اشنا اومد..زن رفت کنار و یک مرد از پشتش اومد...مرد غریبه بود ..فکر کردم با کسی اشتباه گرفتم..خواستم برم عقب که دیدم از پشت مرد..یک پسر اومد بیرون.شاهین......مغزم به کار افتاد.به سمت شاهین رفتم...لباس سیاه پوشیده بود..ریشش دراومده بود..با صدای گرفته ای گفت:سلام.دستم جلوی دهنم بود تا از ناباوری جیغ نزنم.گفت:شما برای چی اینجایید؟پارسا چند قدم بهم نزدیک شد..شاهین گفت:شیدا....._شیدا چی؟شاهین:تموم کرد.نتونستم بیاستم و از پشت افتادم..ولی روی زمین نیوفتادم چون دستهایی منو بین زمین و هوا گرفت..بیهوش شدم و نفهمیدم چی به سرم اومده.***_تیام جان!!!عزیزم.چشمام را باز کردم که نگاهم به مامان افتاد.مامان بلند صلواتی فرستاد.صدای ناواضح پارسا اومد که گفت:بهوش اومد.مامان:اره خداراشکر.چهره پارسا بالای سرم ظاهر شد لبخند مصنوعی داشت و گفت:خوبی؟حرفی نزدم..پارسا گفت:دو روز اینجایی..اینقدر ضعیف بودی و من نمیدونستم._بقیه کجان؟_اگه منظورت مامان باباتن...که الان از اتاق رفتن بیرون..اگه هم منظورت بابا و پونه که رفتن تهران.میدونستم همراه جسد رفتن..وای چه وحشتناک بود وقتی جسد کنار اسم هستی جون قرار میگرفت..به سُرُم بالای سرم نگاه کردم ..دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید. . قطره قطره میچکید. *** قسمت 453سال بعد....ظرف سالاد هم کنار کیک و بقیه چیزا داخل یخچال جا کردم و در یخچال را بستم که دوتا دست از پشت دور کمرم پیچید....یک جیغ کوچیک کشیدم و برگشتم و دیدم که پارسااست..بی هیچ سلام و علیکی گفتم:ترسیدم دیوونه._سلامخندیدم و دستاشو از دور کمرم جدا کردم و گفتم:سلام...زود اومدی؟_بِرَم؟من که از خدام بود بره چون هنوز نصف کارام برای سومین سالگرد ازدواجم مونده بود.پارسا مظلومانه نگاهم میکرد ..خندیدم و گفتم:چند بار بگم اونطوری نگاه نکن ...میگم شبیه گربه شِرِک میشی..باز برای من اونجوری کن.پارسا خندید و خواست به اتاق خواب بره که سریع رفتم سمتش و دستش را گرفتم..نباید میرفت بالا چون اون خرس گنده ای که براش خریده بودم را میدید گفتم:کجا؟_لباسام را عوض کنم._اممم..نه نروپارسا:برای چی؟_چیزه برو یک چیزی بخر.پارسا یک ابروشو انداخت بالا و گفت:امشب مشکوک شدیا؟_نه بابا ....چیزه برو پنیر بخر..._پنیر؟امروز صبح قالب گندش را جلوم گذاشتی ..._خب خوردم.پارسا ریز بینانه نگاهم کرد و گفت:به اون بزرگی..؟کجات جا کردی..تو که لاغری...و نگاهی به شکمم کرد و یک دفعگی چشاش درشت شد و گفت:واییییییی.تیام..شوخی میکنی...یعنی من بابا شدم؟جون من؟واییییی فکر کن پونه بفهمه که عمه میشه.تند گفتم:چی داری میگی؟برو پنیر بخر با نون حرفم نزن.._بزار کیفم را بزارم تو اتاق.کیف را از دستش کشیدم و گفتم:نیازی نیست برو.پارسا ازخونه خارج شد..منم سریع ساعت استیل و خرسی که خریده بودم را گذاشتم روی میز..کیکم اوردم و شمع ها را گذاشتم روش و کبریت را گذاشتم کنارش...نگاهم را دوختم به شمع و این سه سال را دور کردم...بعد از مرگ هستی جون..به مدت یک ماه عزای عمومی بود بین من و پارسا..اینقدر هردومون ناراحت و کسل بودیم که حد نداشت..کم کم عادت کردیم..من نشستم پای درس و بکوب خوندم..البته سال اول دانشگاه قبول نشدم ولی سال دوم یکی از دانشگاهای خوب و دولتی تهران قبول شدم..و همراه پارسا به تهران اومدیم...اینطوری بیشتر حواسون به پونه و اقا شایان بود..مخصوصا اینکه پژمان و فریبا همراه پسرشون برای همیشه رفتن خارج زندگی کنن..اتفاق خیلی خوبیم افتاد.دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید. . به دنیا اومدن رادمهر بود فرزند فرهاد و مروارید از شنیدن این خبر اینقدر خوشحال شدم که حد نداشت..چند روز دیگه 1ساله میشه..خاله زیبا فعلا نامزد کرده،پسره رو خیلی دوست داره ولی پسره معتاده..خاله ماهم شانس نداره...اتفاق دیگه ای که افتاده..ازدواج مهدی بود..با یک دختری اشنا میشه و عاشق و دلباختش..اونطوری که من این و میخوام و بدون این میمیرم...بعد از ازدواجشون..فهمیده دختره شیشه میکشیده،دختره هم از مهدی یک مقدار پول کلاهبرداری میکنه و یکراست میره به کانادا....الان مهدی هست و یک دنیا بی چاره گی.پونه هم که هرچی براش خواستگار میاد رد میکنه..سلیقه نداره این دختر...نگاهی به لباسام کردم..رفتم داخل اتاق و لباسام را عوض کردم یک رنگ و لعابی هم به صورتم دادم و از اتاق خارج شدم..همون موقع صدای در اومد ..رفتم دمِ در..پارسا با دیدن من گفت:من و فرستادی که خوشگل کنی؟ظرف پنیر را ازش گرفتم و گذاشتم روی اُپن و برگشتم..انگار دیدن کیک شوک زده اش کرده باشه گفت:تیام چه خبره؟جلو رفتم و با خنده زل زدم بهش و گفتم:سومین سالگرد ازدواجمون مبااااااارک.بازوهام را گرفت و سرش را جلو اورد و پیشونیش را گذاشت رو پیشونیم و گفت:عزیزم.دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید. . .خوشگلم..زندگیم..م ایه خوشبختیم.. پایان RE: رمان عشق فلفلی(یه رمان متفاوت) - orkide77 - 25-04-2015 اخی عالی بود..هرچند هی رومخ ادم کار میکردن ولی اخرش عالی شدددددددددددددددددددد |