رمان راز (خیلی قشنگه) - نسخهی قابل چاپ +- انجمن های تخصصی فلش خور (http://www.flashkhor.com/forum) +-- انجمن: علم، فرهنگ، هنر (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=40) +--- انجمن: ادبیات (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=39) +---- انجمن: داستان و رمان (http://www.flashkhor.com/forum/forumdisplay.php?fid=67) +---- موضوع: رمان راز (خیلی قشنگه) (/showthread.php?tid=170054) صفحهها:
1
2
|
رمان راز (خیلی قشنگه) - tavsa - 07-09-2014 من رمان رو میزارم اگه خوشتون اومد با سپاس و نظر بهم بگین اگر هم بدتون اومد بانظر بگین تا دیگه ادامه ندم لدفا هرکی میخونه سپاس بده چون اگه نده فک میکنم خوشش نیومده ژانر:تخیلی.عاشقانه.فانتزی اینم از پست اول امیدوارم خوشتون بیاد دیشب مامان باهام اتمام حجت کرد:« دیگه باید وسایلتو جمع کنی. جایی نداری که بری پس می ریم خونه ناصر.»ناصر, همسر مادرم.مامان بعد از مرگ پدر سه سال صبر کرد. هر روز می رفت سر کار برایم هم مادر بود هم پدر. تمام زندگی ام بود, تمام زندگی اش همه چیزش بودم. هر دو راحت و خوشحال بودیم.اما این خوشحالی دوام نیافت.در یک روز شوم موقع ناهار با آرامش خاصی گفت:«لیدا می خواهم یه خبری بهت بدم.»منتظر ماندم. «رئیس این شرکت جدیدمون یه آقای محترمیه! آقای صالحی. سه هفته پیش ازم خواستگاری کرد.» قاشق از دستم افتاد. به او خیره شدم.«خب؟» «جوابی ندادم. گفتم باید نظر دخترم رو هم بدونم. حالا بهش چی بگم؟لیدا؟» شوکه شده بودم.با این که 5 ماه از این اتفاق گذشته است اما هنوز همه چیز را کاملا به یاد دارم. شدت شوک خیلی زیاد بود و باعث شد که بی روح و ماشین وار بگویم:«شما که می پید آقای محترمیه.همین بسه دیگه! اگه می خواستید نظر منو معیار قرار بدید زود تر ازم می پرسیدی.» «اما لیدا من می خوام تو راضی باشی.» «راضی ام باور کن!» با لبخندی گفت:«خودت می بینی چه آدم خوبیه!» با لبخندی عصبی جواب دادم:«آره...آره...» بلند شدم تا به اتاقم بروم و حداقل کمی با خودم باشم. اما او گفت:« فقط...» به سمتش برگشتم، ادامه داد:«لیدا قول بده سخت نگیری!» *** تو مدت این 5 ماه جهنمی داشتیم خودمان را برای نقل مکان آماده می کردیم.آنقدر درگیر بودم و استرس داشتم که حتی معلم ها هم در مدرسه متوجه مشکلی در ذهنم شدند که من را مشغول کرده و باعث شده بود درسم افت کند. دقایق آخر توی کلاس زبان کنار ملیکا بهترین دوستم نشسته بودم.او همراه ساحل،فاطی و نیلو می گفتند و می خندیدند؛ اما من سرم را میان دست هایم گرفته بودم و به بخت بدم لعنت می فرستادم.چرا باید در 13 سالگی پدرم از دنیا می رفت؟ بیماری اش که حاد نبود. هر وقت به خاطره ی دردناک شنیدن خبر فوت او در بیمارستان فکر می کنم نفس در گلویم حبس می شود.قلبم یخ می زند، انگار دیگر میلی به تپش ندارد. اشک هایم داوطلبانه شروع به شستن غمم می کنند. امروز آخرین روزی است که کنار دوستانم در این مؤسسه زبان یاد می گیرم. امروز آخرین روز است. *** با ملیکا به سمت خانه مان پیش می رفتیم. او تنها کسی بود که از موضوع ازدواج مجدد مامانم خبر داشت و با اصرار من قرار بود کمی پیش من بماند.هیچ کس توی خانه نبود. مامان برای خداحافظی رفته بود پیش مادر ملیکا. در حالی که توی اتاق نشسته بودیم و وسایلم را جمع می کردیم گفتم:«ملیکا! اگه این آقای صالحی بداخلاق باشه و دست بزن داشته باشه چی؟» اَه ...دیوونه! آخه کدوم مردی دلش میاد رو کوچولوی نازی مثِ تو دست بلند کنه؟» «جدی می گم!...» «لیدا! اینقدر به چیزای بد فکر نکن. فکر کن دختردوسته و واست هر کاری می کنه؛ که البته...باید این جوری باشه.» نصف وسایلم را مامان فرستاده بود. قرار بود من فقط چیز های ضروری را الان جمع کنم.به کمک هم و به زور زیپ ساک قرمزم را بستیم.ملیکا با خنده گفت:«عمراً بتونه اینو ببره پایین.» با خنده حرفش را تأیید کردم. ادامه داد:« لیـــــدا!!» «جانم؟» تند تند پرسید:« این آقای صالحی،ناصر!،بچه هم داره؟» «اوهوم» «دختر؟» «نه بابا،یه پسر بزرگتر از من داره،فکر کنم!» در فکر بود.پرسیدم:«چی شده؟» «داشتم اوضاعتو بررسی می کردم.» «خب... چطوره؟» «مثل همیشه خراب!» دوباره خندیدیم. ملیکا بعد از آمدن مامان رفت. هنوز نیم ساعت از رفتن ملیکا نگذشته بود که صدای زنگ آیفون را شنیدم وبه دنبال آن صدای مامانو:«بیا بالا.» خیلی سریع شلوار لی مو پوشیدم و پشت در نشستم، تا هم سدی برای باز کردن در باشم و هم صدای آنها رو بشنوم. موهای لختم رو با گلسر بالای سرم بستم وگوشمو به در چسبوندم. «سلام زهره!پس لیدا کو؟» «تو اتاقشه.» «آماده اس؟» «نمی دونم از دیشب تا حالا باهام حرف نزده...باهام قهره.» چند تا ضربه به در اتاقم خورد:« لیدا خانم؟ ناصرام میشه درو باز کنی؟» استرس داشتم... درو باز کردم. اونو قبلاً ندیده بودم. صداش که خیلی گیرا و جذاب بود ولی قیافش...! موهای سیاهی داشت که تار های خاکستری تک و توک توش پیدا بود، ابروهاش پر پشت و ترسناک بود اما چشماش درشت، تیله ای و تیره... اصلاً بهش نمی یومد یه بچه بزرگتر از من داشته باشه، همون طور که به مامانم نمی اومد مامان من باشه! سرمو پایین انداختم و یواش گفتم :«سلام...» «سلام... چه عجب... بالاخره دیدمت، حالا چرا حاضر نشدی؟ نمی خوایی بیایی؟» این چه وضع حرف زدنه؟ چه زود خودمونی شد! جواب ندادم. لب هامو به هم فشار دادمو مانتو مو برداشتم. اصلا یه نگاه هم بهش ننداختم. با ناز رفتم توی سالن. اون هم پوزخندی زد و رفت تا وسایلمو برداره. چه با هوش!! فقط اگه یه کم ادب داشت تکمیل می شد. خوب همه که کامل نیستن!؟ صداشو از تو اتاق می شنیدم:« چشماش خیلی قشنگه. آبیش گیراس.» سلیقه اش هم که خوبه... اگه خوب نبود که مامانمو نمی گرفت! مامان:« یادگار پدرشه...» خودمو سرگرم کردم، الان که وقت گریه کردن نیس. ناصر:«خدابیامرزتشون.» ناصر با آه و ناله برگشت:«چی توش ریختی دختر؟ چرا اینقدر سنگینه؟ خیلی سرد جواب دادم:«وسایلم. اگه نمی تونی ببریش خودم یه جوری میارم...» بالاخره باید بفهمه زن گرفتن زحمت داره...! دوباره پوزخند زد:«پایین منتظرم.» پس منو مسخره می کنی؟ به هم می رسیم! بلایی سرت بیارم که... مامان نقشه امو از وسط برید:« لیدا دیدی چه آدم خوبیه؟ به خدا دوستت داره.» آره فرشته اس!!! با کنایه گفتم:«نکنه دختر می خواسته که با شما ازدواج کرده؟ آرزوی دختر داشتن نداره؟» کنایه ام اصلا ناراحتش نکرد... تو این چند ماه واکسینه شده! «لیدا معلومه دختر دوسته... حالا هم که یه دونه داره واسش هر کاری می کنه.» «آهان! الان منظورت منم؟ مامان. من. دخترش. نیـــــستم.» «لج بازی نکن لیدا!» برو بابا... لج بازی... «مامان بس کن. حال و حوصله ندارم.» از خونه بیرون زدم. به یه لندکروز مشکی تکیه داده بود و به در نگاه می کرد. تا منو دید خودشو کنار کشید و درو واسم باز کرد. بدون حتی یه تشکر خشک و خالی رو صندلی عقب افتادم. خداییش از وقاحتم خجالت کشیدم ولی دم نزدم تا مامان اومد راه افتادیم. سرمو به شیشه تکیه داده بودم،ایستادن ماشینو حس نکردم. مامان:«بیا بریم توی پاساژ یه کم حال و هوات عوض شه.» بیرون رو دید زدم،خیلی رنگ وارنگ بود... غمزده گفتم:« شما برید من نمیام.» فکر نمی کردم بروند اما رفتند! *** با تک تک سلولهام غمو حس می کردم. چشمامو بستم و اجازه دادم مروارید اشکهام هدر بره... اولش خیلی آروم گریه می کردم اما هق هق هام کم کم شونه هامو لرزوند. به عمق بدبختی هام پی بردم. به این که زندگیم از دنیا جدا می شه و تو اتاقم زندونی می شه... چه طور تنها می شم در حالی که یه خانواده ی کامل دارم. ناراحتی و خوشحالی دیگه واسم بی معنی می شه. اصلا چرا باید ناراحت یا خوشحال باشم؟ صورتمو بین بازو هام گرفتم و روی صندلی خوابیدم. به آهنگ غمناک زندگیم گوش می دادم. به ضرب قلبم. هر دم و بازدمم با ناله بود. چشمام دیگه باز نمی شد. تکون هایی هشیارم کرد. حرکت گهواره ای یکنواختی من رو تو هوا شناور کرده بود. چشمامو باز کردم. باورم نمی شه! رو بازو های ناصر بودم. خجالت کشیدم. متوجه نشد بیدارم، آروم چشمامو بستم. منو رو تخت گذاشت.نفسامو منظم کردم. صدای مامان بود:«به نظرت چرا گریه کرده؟» یعنی چرا؟! معلوم نیس؟ «زهره! هر کسی جای اون بود گریه می کرد، باید بهش فرصت بدیم.» «امیدوارم اذیت نشه.» !! زهی خیال باطل!... دقیقا چه جوری اذیت نشم؟ مگه دست خودمه؟ پیشونیمو بوس کرد و از اتاق بیرون رفتند. چشمامو باز کردم. درسته من یه کم وقت می خوام تا بتونم خودمو راحت کنم. اعصابم به هم ریخته...قاطی کردم. هندزفری هامو تو گوشام چپوندم و چند تا آهنگ پر سروصدا انتخاب کردم. اونقدر تکرار کردم تا خوابم برد. *** حال عجیبی دارم. تموم شبو آهنگ گوش دادم. شارژ mp3ام تموم شده. خودمو تو آینه نگاه کردم. چشمام برق می زد. اشک شسته بودشان. مژه هام به هم چسبیده بود. صورتم بیرنگ شده بود و زیر چشمام کبود. خودمو مرتب کردم و یه بلوز آبی روشن پوشیدم. از پله ها پایین اومدم. فکرکردم« پس وضعش خوبه. خونه دوبلکس...» آشپزخونه خیلی شلوغ و بزرگ بود. گفتم:«سلام» مامان:«سلام. صبح بخیر.» ناصر:«به... سلام لیدا خانم.» روبه روش نشستم، چشمک زد. ناخودآگاه لبخند زدم. ولی خیلی زود جمعش کردم و عصبی بهش زل زدم. لبخند شیطنت آمیزی زد:«خوشگلم که این جوری بهم نگا می کنی؟» سرمو پایین انداختم و با نون بازی کردم:«نه. نمی شه گفت خوشگلید،اما زشت هم نیستید.» خب واقعا زشت نبود! خندید. همچین بلند می خدید که میزو لرزوند!:«همه که مثِ خانم و دختر ما خوشگل نیستند!» تیکه بود این الان؟ آب پرتقالمو مزه مزه می کردم که یه صدای کلفت و دورگه که انرژی عجیبی داشت شنیدم:«صبح بخیر.» بهش نگاه کردم.یه پسر قدبلند و هیکلی،قیافه اش شبیه باباش بود فقط سفیدش! چه اخمو! به نظرم عجیب و مغرور اومد. چرا این جوری به من زل زده؟ رومو برگردوندم. مامان:«صبح بخیر آرمان. دیر بیدار شدی؟» «دیشب دیر اومدم خونه...ناصر چی شده امروز نرفتی سر کار؟» ناصر:«امروز روز اولیه که لیدا اومده. خواستم یه روز کامل با خونواده باشم. بده؟ آرمان از زیر مژه هاش با چشمای تیره ی تیله ایش بهم نگاه کرد:«روز کامل یا خونواده کامل؟» لب پایینی اش را گاز گرفت و لبخند رو صورتش پخش شد. در طول صبهحونه سنگینی نگاش رو صورتم بود. دیوونه اس؟ عصبانی از پشت میز پا شدم و به سمت کاناپه رفتم. ژورنال هارو نگاه می کردم دوباره صداشو شنیدم:« نه! پاش شکسته! فردا پش فردا میاد.» مامان با نگرانی می پرسد:«چی شد پاش شکست؟» حالا پس نیفتی؟! آرمان روبه رویم نشست و نگاشو به سمت صورتم چرخوند:«دعواش شد. چیز مهمی نبود.» مامان:« دعوا؟» آرمان:« گفتم که چیز مهمی نبود...- رو به ناصر ادامه داد- با بچه های شوش دعواش شد.» ناصر:« تو ناحیه جنوب چی کار می کرد؟» آرمان با لحن مرموزی گفت:« بعدا توضیح می دم...» انگار این موضوع یه راز بود! راستی؟ پای کی شکسته؟ قبل از این که این سؤالو بپرسم به سمت اتاقم راه افتادم. مامان:«لیدا؟ کجا؟» «اتاقم!» ناصر با ناراحتی گفت:«چرا از ما فرار می کنی؟» به سردی گفتم:« کلی کار دارم. باید وسایلمو جا به جا کنم.» دیگر هیچ حرفی نزدند. روی تختم می شینم. چرا آرمان این جوری به من نگاه می کنه؟ مگه تا حالا دختر ندیده؟ خودم آدمش می کنم!! البته اگه زورم به اون قول برسه!! خیلی گنده اس... اتاقم دنج بود و پنجره هاش رو به حیاط... اونقدر از تنهایی تو این اتاق خوشم اومده بود که احساس گشنگی نکردم و از ذوقم واسه ناهار پایین نرفتم. ساعت 4. خیلی گشنمه... به خودم می گم«آخه بی جنبه... اتاقو که ازت نمی گرفتن. می رفتی ناهار می خوردی! لوس بازی و ناز کردن عاقبتش اینه دیگه...» طبقه پایین خالی بود. صدا زدم:«مامان...مامان زهره... مامانــــــــــــــی...» سکوت. یه کم ترسیدم. دویدم طرف اتاقشون. خالی. در دیگر باز نمی شد اما هنوز یه در مونده بود. اتاق آرمان. حمله کردم به در اتاقش...حتی اگه اون هم خونه بود خوشحال می شدم. اما تو اتاق شلخته اش نبود. دیگه واقعا ترسیدم. آروم به سمت آشپزخونه رفتم. الان باید چی بخورم؟ یه کم آبمیوه؟ خب این بهترین گزینه اس! هنوز اون از گلوم پایین نرفته بود که برگشت... حالت تهوع بدی بود... سرمو تو ظرفشویی خم کردم. هر چی تو معدم بود با اسیدش اومد بالا! حلقم می سوزه... دهنم مزه زهرمار می ده. چشام سیاهی می ره. شل و ول رفتم طرف کاناپه. قبل از رسیدن بهش پام به یه چیزی گیر کرد و کف پارکت خونه اومد سمت صورتم. گرمای خوشایندی تو دهنم پخش شد... این آخرین حسم بود آرمان: علی پرسید:« یعنی ازش خوشت اومده؟» این سؤالو واسه ششمین بار پرسید. خشممو کنترل کردم:« علیرضا! چند بار باید بگم...آره؟» «آخه تو اهل این حرفا نبودی! حالا می خوایی نشونش کنی؟» « هنوز نمی دونم.» «باید واقعیتو بهش بگی!» سرمو بین دستام گرفتم. بعد از چند لحظه باهاش به سم خونه مون رفتیم. تو راه علی پرسید:«حالا چه شکلیه؟» اخم کردم:«واسه چب می خوایی بدونی؟» با نیشخند گفت:« مب خوام بدونم به درد من می خوره یا نه.» هنوز نفهمیده من رو این موضوع حساس ام؟ ادامه داد:« خوشگله؟» دستمو پشت گردنش گذاشتم و انگشتامو حرکت دادم. مثل نفهم ها ادامه داد:« لاغره نه؟ » دیگه قاطی کردم، گردنشو فشار می دادم. اوه...اوه..آیــــــی نکن آرمان! غلط کردم...! ول کن ... آیــــــی!» فشارو کم کردم:« حالا خوب شد!» اما تا فشار کم شد دوباره شروع کرد:« پس چرا تو در مورد ساره این جوری حرف می زنی؟ از این به بعد در مورد خواهرم حرف بزنی مــــــن...» خیلی شل گفتم:« چه غلتی می کنی؟» و گردنشو مالیدم! با ترس گفت:« هیچی یه فص کتک از آلفای بزرگ می خورم!» خندیدم. خوشم میاد مثل سگ می ترسه!:« آفرین پسر خوب.» در ورودی حیاط خونه رو باز کردم. علی گفت:« این تابه جدیده؟ چه خوشگله...واسه عشقته؟» آخه آدمم اینقدر نفهم می شه؟ بر گشتم و باهاش سینه به سینه شدم:«علی خفه شو! اگه یه یار دیگه... چه مستقیم چه غیر مستقیم تیکه بندازی یا اصلا اشاره ای بهش بکنی من می دونم با تو!» خوشم می اومد حساب می برد ازم. پرسید:«دستوره؟» «اوهوم» سلام نظامی داد:« چشم قربان!» در ورودی رو باز کردم. پرسید:« می شه راجب لیدا...خانم به عنوان خواهرت صحبت کنم؟» «بنال بینم چی می خوایی بگی؟» حتما چرند تحویلم می ده! « بابات بفهمه خونه تنهاش گذاشتیش کله تو می کنه.» نگفتم چرند می گه؟ «خف بابا!» علی رو کاناپه ولو شد و من به سمت آشپزخونه رفتم... پام به یه چیزی گیر کرد و تعادلمو از دست دادم! برگشتم. دیدم لیدا روی زمین افتاده! نشستم و بدنشو رو بازوهام برگردوندم. صورت خونی شو دیدم :« لیدا؟...لیـــــــدا؟!» صدا تو گلوم گره می خورد. داد زدم:« علی بدو یه لیوان آب بیار.» علی:« چی شده؟» وقتی که من و لیدا رو تو اون وضعیت دید جوابشو گرفت. بدن سبک و ظریفشو رو کاناپه گذاشتم و با آبی که علی آورده بود صورتشو پاک کردم. دوباره گفتم:« علی آبقند!» دوباره حمله کرد به آشپزخونه. وقتی برگشت داشتم خونو از رو لباش پاک می کردم. علی گفت:« خارج از شوخی، آرمان این که خیلی خواستنیه...» بله؟بله؟ عصبی گفتم:«خفه!» موهای لیدا رو بالا زدم و کمی آب رو صورتش پاشیدم. به هوش نیومد...یه دفعه همه ی آبو رو صورتش خالی کردم. بعد از یه نفس عمیق چشم های آبیش نمایان شد. آبقند رو بهش دادم و آمرانه گفتم:«بخور!» چشماش مثل قبل سرد و یخ زده بود. بدون حتی یه کلمه،دریغ از یه تشکر از دستم گرفتش... اگه یه وقت بگی مرسی... چیزی ازت کم نمی شه ها! پرسیدم:«چی شده بود؟» اولین بار بود که با هم مستقیم حرف می زدیم. لب های قلوه ایشو باز کرد:«کسی خونه نبود منم ترسیدم!» لحنش زیادی دخترونه بود. قبلا از این لحن بدم می اومد اما انگار این ورژنشو دوست دارم! خودشو لوس کرد:« منم گرسنه بودم و غش کردم.» همزمان به علی نگاه کرد و دستشو به زخم رو لبش کشید. پرسیدم:«حالا چیزی می خوری؟» با پررویی جواب داد:«اگه پیدا می شه!» وقتی ساندویچی رو که از دیشب مونده بود گرم می کردم شنیدم علی خودشو معرفی کرد:« من علیرضا ام لیدا خانم.» یادم با شه علی رو یه بار اساسی تنبیه کنم. لیدا خیلی سرد گفت:« خوشبختم.» فقط همین؟ بابا ایول! الان می تونم لبخند خشک شده رو روی صورت علی تصور کنم. ساندویچ رو جلوش گذاشتم. داشت با لبخند به نگاه علی می کرد. به ساندویچ گاز کوچکی زد. نتونستم تحمل کنم. پرسیدم:« چرا این جوری به علی نگا می کنی؟» آروم جواب داد:« آقا علی پسر بامزه ای اند... درست برعکس شما که آدم سرد و خشکی هستید. بهتون نمیاد چنین دوستی داشته باشید!» مو هاشو عقب داد و دیگه به هیچ کدوممون نگاه نکرد. علی خرکیف شده بود! آها...پس من سرد و خشکم؟ بعد اون وقت تو چی؟ تو که مثل بستنی یخی می مونی؟ دختره بی احساس... حتما باید جلو این اسکل ضایعم می کردی؟ با خشم سرمو پایین انداختم. خودم درستت می کنم. آدمت می کنم! « لیدا تو مال منی پس باید اونجوری که من می خوام باشی!» این جمله تو ذهنم رژه می رفت لیدا: روی تختم نشستم. با موهام بازی می کردم. حوصله ام سر رفته بود. کاش ملیکا این جا بود. دلم واسش تنگ شده! بهش زنگ زدم:«سلام» با خوشحالی جواب داد:«سلام عشقم! کجایی!؟ دلم واست یه ذره شده! جات تو کتابخونه خالی بود.» «ملیکـــــا! خونه ام حوصله ام سر رفته. نمی دونم چی کار کنم؟» «بیا ببینمت !» «همچین می گی انگار هنوز طبقه پایینی شما داریم زندگی می کنیم! الان از هم دوریم ها...» «آره، راست می گی...خــــــب... من میام!» جیغ زدم:«آره!» «چه ذوقی می کنی! واسه دیدن منه؟» « بسه بابا! ملیکا؟ بریم بیرون دیگه؟» « چی شده دَدَری شدی؟» «بیرون راحت ترم. آخه پسر ناصر با دوستش اینجا اند.» «اِه؟...خب چه خبر ازشون؟» «الان که نمی تونم بگم...دیدنمت کلی حرف دارم!» «آخ جون! آدرسو اِس کن. با احسان میام.» «باشه، زود حاضرشو بیا!» «بابای» اول آدرسو واسه ملیکا اِس کردم بعد مامانو از برنامه ام خبردار کردم. شلوار کتون سفیدمو پوشیدم و مانتو صورتی روشنم رو ها تنم کردم. داشتم مو هامو شونه می کردم و به صدای خنده های آن دو گوش می دادم. بی اختیار به این فکر می کردم که چقدر از صدای کلفت و دو رگه ی آرمان خوشم می آد. مو هامو بالا کشیدم و محکم بستم. شال سفیدی روی سرم گذاشتم از اونجایی که هیچ وقت آرایش نمی کردم جلو آیینه وایسادم تا تیپم رو چک کنم،در کل خیلی بد نشدم. کتونی های صورتی مو برداشتم تا ببرم پایین که دیدم ملیکا تک زده. گوشی مو قاپیدم و کیف پول به دست از پله ها پایین اومدم. از کنارشون رد شدم، حس کردم هر دوشون بهم زل زدند. وقتی کفشمو پوشیدم. با لحن تحکم آمیز و زننده ای پرسید:«کجا؟» جواب دادم:« بیرون!» « جواب سر بالا ازت نخواستم.» « چرا باید بهت بگم؟ مگه من ازت می پرسم کجا می ری؟» والا!... مردم چقدر فوضول اند. « باید بگی چون زهره تورو دست من سپرده...» زهره؟ به اسم صداش می کنی؟ آقا یه ذره ادب خرج کن! « اگه زهره منو دستت سپرده چرا تو خونه تنهام گذاشتی؟» خیلی سرد جواب داد:«نمی دونستم اونقدر بچه ای که باید مث پرستار بچه ازت مواظبت کنم!» رگه های تمسخرو تو صداش حس کردم. خیلی ناراحت شدم. گرمای اشکو تو چشمام حس کردم. لبام می لرزید. اگه جوابشو می دادم دعوامون می شد. برا همین درو به هم کوبیدم و از در حیاط هم بیرون زدم. دلم می خواست سرش داد بزنم:« ازت متنفرم آرمان صالحی!» *** به سمت ملیکا دویدم و بغلش کردم و بعد به داداشش احسان دست دادم. ملیکا:« چه خبر؟ چند وقتیه به ما نگا نمی ندازی؟» گونه اشو بوسیدم:« ببخشید، ولی دیروز با هم بودیم.» « وا! خب از دیروز تا حالا نمی تونستی یه زنگ بزنی؟» « شما چرا زنگ نزدی؟» همین طور که شوخی می کردیم سوار ماشین شدیم. *** جلوی یکی از بوتیک ها وایساده بودیم. پرسیدم:« حالا به نظرت چرا این جوری نگام می کنه؟» «نمی دونم من که مث پسرا فکر نمی کنم!... شاید یه خیالایی داره!» زدم به پهلوش:« بسه!» تو اصلا نمی خواد فکر کنی! با لبخند گفت:« خب نمی دونم! آخه این جوری که تو می گی پسره خیلی مشکوکه! نکنه معتاده؟!» « نه بابا هیکل داره به چه گندگی! معتاد نیس.» «خب چرا یه سره از اون حرف می زنی؟ خیلی واست مهمه؟ شاید دوسش داری!؟» «نه عزیزم... چون بد جور رو اعصابمه!» «آها... رفتارش چه جوریه اون وقت؟» «خــیلی سرد و زننده! بیشعور چیزی نمونده بود امروز سرم داد بکشه!» «همین روز اول؟ اونوقت می گی یه جوری نگات می کنه؟ ببین من فکر می کنم روت حساسه! عاشقت شده!» باز نظریه خلاقانه شو کشید وسط:« بروبابا... دیوونه! آدم عاشق می شه با عشقش درست رفتار می کنه!» «پس اون آدم نیس!» باز حرف زدی تو؟ « نه ملیکا جان! موضوع اینجاست که این چیزا به من نمیاد!... حالا چرت و پرت نگو ... چه جوری حالشو بگیرم ملیکا؟» «واسه چی دیگه حالشو بگیری؟» «آخه امروز بهم گفت بچه!» و چشمامو درشت کردم تا نشون بدم چقدر ناراحت شدم! «بگیر بزنش لیدا!» و ریز ریز خندید! این راه حلات منو کشته! « دارم جدی حرف می زنم!» « خب منم جدی می گم!» «آخه من زورم به اون غول می رسه؟» ولی خداییش تصور این یکی خیلی حال می داد! «بهش محل ندی چی؟» «من همین حالا هم بهش محل نمی دم!» یه کم دیگه فکر کرد.« زخمتو جلو ناصر به مامانت نشون بده! مگه نگفتی مامانت گفته ناصر روت حساسه؟» «اینم یه راهیه... ولی خوب ممکنه ناصر اون لحظه یه جوری باشه که از آرمان واسه این کار تشکر هم بکنه!» «یعنی اینقدر غیرقابل پیش بینیه؟...» سرمو تکون میدم! ادامه داد:« از آرمان واسه کارش تشکر کنه؟ مگه چی کار کرده؟» «هیچی!» «لبت همین جوری الکی زخم شده؟ راستشو بگو دیگه!» «خوردم زمین... یعنی غش کردم!» به یاد این افتادم که آرمان منو روی کاناپه گذاشته و یه کمی سرخ شدم! میکا جیغ زد:« اگه هیچی نیس پس چرا رنگ عوض کردی؟ بگو دیگه... به آرمان ربط داره؟» می دونستم اگه نگم کچلم می کنه:«خب ...» حرفمو قطع کرد:«لبتو گاز گرفته؟» «اَااااه....نه! اومد منو گذاش رو کاناپه... همین!» یه ابروشو بالا انداخت:« اونقدرا هم جالب نبود!» خندیدیم و به سمت خروجی پاساژ رفتیم. Smsهمین موقع بود که مامانو دیدم. «عزیزم. مامانجون بیمارستانه. ما امشب نمیایم خونه به آرمان بگو خونه بمونه.»!!! پرسیدم:« حالا من شماره جنابو از کجا بیارم؟» ملیکا:«شماره کیو؟» «آرمان!» «می خوایی چی کار؟» « باید بهش بگم امشب خونه بمونه تا من تنها نباشم!» آخه مامان به درصد به این فکر نمی کنه که یه دختر و پسر تو خونه تنهـــا... چی ممکنه بشه؟ «با هم خونه تنها باشید؟» «آره...!» « لازم نکرده... بیا خونه ما...» « نه! چرا بیام؟» « الاغ! همین حالا با هم به این نتیجه رسیدیم که این پسره خطرناکه!» بابا ایول! دوستم حواسش بیشتر از مامانم بهمه! « تو که نمی شناسیش!» «پس تا حالا چی تحویلم می دادی؟ اونقدری می دونم که بگم خطرناکه!» «بس کن ملیکا! دیوونه که نیس!» « از کجا می دونی؟» نمی خواستم خونه شون برم چون اگه می رفتم احسان یه سره می اومد رو اعصابمون... برا همین گفتم:« ملیکا... نمی تونم بیام فردا باید برم پیش مامانم از خونه شما که نمی شه!» « من هر چی بگم تو کار خودتو می کنی... باشه...!» ناراحت شد، روشو برگردوند و به سمت ماشین احسان رفت می دونستم چه جوری از دلش در بیارم... بازوشو کشیدم اگه می خواستم که یه مشکلی واسم حل کنه خوشال می شه. « ملیکـــا؟» نگاهی بهم انداخت:« چیه؟» «به ... احسان می گی این مزاحم جدیدمو دک کنه؟» و چشمامو درشت کردم تا مظلوم شم. لبخند زد :« فقط واسه تو ها!» «مرســـی!» *** توی ماشین نشسته بودیم. ملیکا شروع کرد:« احسان. لیدا یه مزاحم داره... شمارش دائمیه و یه مرد جا افتادس. دکش می کنی؟» با لبخند بهش نگاه کردم. یه چیزی زیر لب گفت بعد بلند گفت:«خب ... لیدا. شمارشو بده!» گوشیمو جلو آوردم. روشنایی صفحه اش به صورتم تابید. شماره آشنای غریبه ای بهم زنگ زد...091283 لبمو گاز گرفتم.« احسان همین حالا زنگ زد!» با اخم گوشی رو گرفت. گلوشو صاف کرد.«بله؟... علیک!...» « شما؟... درست حرف بزن بینم چی می نالی؟» « یعنی چی شما کی باشی؟... جوجه؟... لیدا رو از کجا می شناسی؟» «اَااااه... مزاحم نشو بچه!» «دیگه چی گوشیو بدم بهش چی بگی؟...» «آره پیش منه!...به تو چه؟!» «اوه اوه آقا قاطی هم می کنن! ببین گیرت بیارم...- ملیکا گفت:« احسان!...»-...تو دقیقا چه مرگته؟... فقط می خوایی کرم بریزی یا می خوایی دوس شی؟» « اه چه مؤدب شدی خب شما آرمانی منم احسان! بدش؟...» اینو که گفت خون تو رگام یخ زد. ملیکا زل زد تو صورتم. تو شوک بودم پرسیدم:« آرمان؟» احسان برگشت طرفم. ادامه دادم :« گوشیو بده!» گفتم:« الو...؟!» « لیدا این مرتیکه کیه؟؟؟؟!» با شنیدن صدای کلفت و دورگه اش بدنم داغ شد و اشک تو چشام جمع شد. الان نمی دونم ناراحتم یا خجالت کشیدم! داد زد:« چرا حرف نمی زنی؟ احسان کیه؟ کیه که واسم شاخ وشونه می کشه؟...» آروم جواب دادم :« داداش دوستمه...» « داداش دوستت باید گوشیتو جواب بده؟» جواب ندادم. هنوز عصبانی بود :« الان کجایی؟» «داریم میایم خونه...» « بگو جلو پارک نزدیک خونه پیاده ات کنه، میایم دنبالت...!» با تعجب پرسیدم :« چرا؟» « تو گشنه ات نمی شه؟ می خواییم بریم شام کوفت کنیم!» چرا زبونم باز نمی شه؟ چرا نمی تونم جواب این بی ادبی هاشو بدم؟ « کاری نداری؟» می خواست قطع کنه... یه لحظه نمی دونم چرا ولی دلم گرفت! « خدافظ!» حتی نذاشت سوالشو جواب بدم. با عصبانیت گوشی رو آوردم پایین. احسان بهم زل زده بود. عصبی پرسید:« آرمان!» چرا من باید به همه جواب بدم؟ به سردی گفتم:«بردار ناتنی، پسر همسر مادرم...» دیگه حتی یه کلمه هم حرف نزدیم. خیلی ناراحت بودم. آرمان به چه حقی با من این جوری حرف می زنه؟ نزدیک های پارک گفتم:« آقا احسان من جلو ورودی پارک پیاده می شم.» « از کی تا حالا آقا احسان شدم؟» جواب ندادم به جاش چنان اخمی کردم که لبخند رو لباش ماسید. داشتم فکر می کردم... یعنی اون مزاحم آرمانه؟ دوباره شماره ها رو چک کردم... هه!...انگار اون نیس! ولی یه شماره تقریبا مث مال اونه! رسیدیم جلوی پارک... به آرمان زنگ زدم! آرمان: تو ماشین نشستم... اعصابم بد جور خورده! هی می کوبم روی فرمون. می دونستم الان علی به قیافه ی عصبانی و خشمگینم نگاه می کنه... « وقتی فهمیدی گلناز با یکی دیگه اونم هم زمان با تو بوده اینقدر قاطی نکردی... تازه لیدا فقط با احسان بیرون رفته دوست دخترش که...» با نگام ساکتش کردم. خب چرند می گه وقتی یه دختر و پسر با هم بیرون می رن چه برداشتی باید کرد؟ وقتی دوباره به خیابون نگاه کردم علی مظلومانه گفت:« قاطی کردی دیگه...!» با خشونت گفتم:« خفه می شی یا خفت کنم؟!!» دوباره پررو شد:« می گم برا گلناز قاطی نکردی قبول کن!» اَه حالا اینم هی اسم این دختره رو میاره... داد زدم:« دارم می گم خفه!!» « نه الان قاطی نکردی، دیوونه شدی!» دوباره بهش نگا کردم. می تونستم ترسشو حس کنم... دیدم تار شده بود... الان علی چشتمای تیره ام رو عسلی می دید... لرزان گفت:« غ..غ...غلط کردم. آرمان!» چشمامو بستم و دندونامو به هم فشار دادم عصبانیتم رو تو قالب مشتی رو صورتش خالی کردم. در حالی که از این تنبیه کوچولو راضی بود با ناله خون رو از روی صورتش پاک کرد:« خیلی درد گرفت!!!» با خشم گفتم :« دو تا چیزو یادت رفت... گفتم دیگه در این مورد حرف نزن و دیگه رو اعصابم نرو ... خودت می دونی دفعه ی دیگه چه بلایی سرت میارم. دوباره ناله کرد. بهش تشر زدم:« حالا خفه شو... زنگ زده!» دیگه صداش در نیومد. ولی به جاش صدای قشنگ لیدا رو شنیدم:« سلام...! من جلوی پارکم.» «نمی بینمت. کجایی؟» « تو ماشینم... 206 سفید.» «آها. پیاده شو اومدیم!» لیدا همراه یه دختر دیگه از ماشین پیاده شد، وقتی او دخترو کنار جثه ی ریزش دیدم خیالم یه کم راحت شد. اون با احسان تنها نبوده...! به علی گفتم:« بیا بریم.» پابه پایم اومد. به سمتشون رفتیم. فقط دوست داشتم ببینم هنوز چشماش سرد و یخ زده است یا نه؟ پشتشون به ما بود و به تراسور ها ، حسین و پوریا، نگاه می کردند. گفتم:« سلام!» برگشت و بهم نگاه کرد. چشمای درشت و آبی روشنش به چشمام دوخته شد. پلک هاش باد کرده بود و زیر چشمش تر بود و قرمزی و تورم چشماش کاملا معلوم بود. مژه های بلند و به هم چسبیده اش چشماشو پوشوند. آروم جواب داد:« سلام.» ابرومو بالا انداختم و سعی کردم متوجه دلیل ناراحتی و گریه اش بشم. دختر دیگه گفت:« سلام.من ملیکا ام. دوست لیدا!» بهش دست دادم و تا اومدم علی رو معرفی کنم او برگشت و به سمت پوریا دوید. صدای صاف کردن گلویی رو شنیدم. دست ملیکا رو رها کردم. برگشتم طرف صدا. یه پسر سبزه که قدش تا چونه ام بود رو دیدم. دوزاری ام افتاد!:« به به!... آقا احسان! مشعوف شدیم!»و لبخند شرورانه ای تحویلش دادم. دستمو فشار داد و شرمنده گفت :« ببخشید تورو خدا... فکر کردم مزاحم لیدا خانمید! ... شرمنده ام!» «نه داداش دشمنت شرمنده... کار بدی که نمی خواستی بکنی!.... ولی یادت باشه لیدا از این به بعد داداش داره، نیاز به این جور کمکای شما هم نداره!» جمله آخرو آروم تو گوشش گفتم و بعد با خیال راحت نفس کشیدم چون فهمیدم موضوع از چه قرار بوده... مؤدبانه جواب داد:« بله حق با شماست.» دیگه حرفی برای زدن به هم نداشتیم. احسان با افکارش مشغول شد. لیدا و ملیکا هم از هم دل نمی کندند! از کنارشون رد شدم و روی نرده ها پشت بهشون نشستم واسه بچه ها ( با تله پاتی) پیام ذهنی فرستادم:« بچه ها بیاید اینجا!» پوریا اولین کسی بود که اومد پشت سرش حسین و علی هم اومدند. پوریا پرسید:«چی شده؟ خبریه؟» حسین هم بهم زل زد. از علی پرسیدم:« نگفتی؟» علی مث آدم های گیج پرسید :« چی رو؟» «که آرمین آسیب دیده!» مظلومانه گفت:« یادم رفت.» از روی نرده ها پریدم و غریدم:« آدمت می کنم!... نه تو آدم بشو نیستی!... درستت می کنم!» پوریا که نگران آرمین بود گفت:« الان وقتش نیس داداش!... عصبانی نشو!» نفس عمیقی کشیدم:« کار بچه های حامد بوده!» «آخه تنها اونجا چی کار می کرده؟» « دنبال این آقا رفته- به علی اشاره کردم- دیوونه تو منطقه اونا تبدیل شده!» و دستمو مشت کردم. این دفعه حسین پا درمیونی کرد:« تازه کاره...!» دستور دادم:« واسه دو حالت جنگ یا صلح آماده باشید.» « چرا صلح؟» « چون هم اوضاع ما خرابه- به علی نگا کردم- و هم اونا.» پوریا گفت:«آره به گروه اونا هم افراد جدید اضافه می شه!» آرمان2) علی تو ماشین نشسته بود. لیدا رفتن دوستشو نگا می کرد. به صورت غمگینش چشم دوختم:« چی شده؟» با صدای گرفته گفت:« هیچی!» ازش خواهش کردم:« لیدا؟ اگه... مزاحم داشتی لطفا به من بگو، باشه؟» لباشو غنچه کرد:« باشه!» بعد هم یه جوری لبخند زد که هنگ کردم. پاسخشو دادم. هنوز طرف ماشین نرفته بودم که دستمو گرفت!!! نگاش کردم. گوشی شو داد دستم. شماره ی ...091283 داشت زنگ می زد . چقدر شبیه شماره ی من بود. فقط مال من نبود مال داداش دوقلوم بود. تو ذهنم گفتم:« خاک بر سرت آرمین!» ... « الو؟...» «سلام عزیزم چطوری؟» چطور نتونسته صدای منو از صدای لیدا تشخیص بده؟ « من خوبم! شما خوبی عزیزم؟» «اِه..... انگار اشتباه گرفتم!» صدای مسخره ی سامان بود... « غلط کن... سامان؟!» با تعجب داد زد:«آرمان گوشی نازی دست تو چی کار می کنه؟» « نازی؟» یعنی لیدا بهش گفته بود اسمش نازیه؟ یه نگاه تندی بهش انداختم. « آره دیگه! اونقدر ناز داره که باهام حرف نمی زنه! حالا چی شده؟ جدیده؟ مال توئه؟» « خفه شو سامان خواهرمه!» «چی؟» « دیگه حق نداری به این شماره زنگ بزنی!» «آرمـــان؟! خواهرته؟!! آرمین تو می دونستی خواهر داری؟» آرمین از پشت خط پرسید:« چرا چرند می گی؟» «آرمین تو مزاحم بودی؟» «نه! سامان بود... خواهرته؟» «بهش بگو ادبش می کنم!» داد زد:« خـــواهـــرته!؟» « اَه.... لیدا! دختر زهره!» «ها؟؟!واقعا؟» «آره!!...» « خب بهش می گم دیگه مزاحم نشه!...» « باش!... فقط آرمین اگه یه بار دیگه سامان یا هر کدوم از بچه ها باعث ناراحتی شدن باید...» «اوه... اوه... چته؟ این جوری که تو سنگشو به سینه می زنی نگرانم کرده ها!» «تو هم همین کارو می کنی... مطمئنم.» « همچین می گی... فکر کنم چه تیکه ایِ؟!!» « کم چیزی نیس... می بینی خودت می فهمی. به سامان هم سلام مخصوص برسون!» *** وقتی گوشیشو دادم با ابرو های بالا پایین پرسید:« مزاحمو می شناختی؟» انگار داشت بازرسی می کرد. «اوهوم!» «کی بود؟» «یکی از دوستام» لب پایینی اش زد بیرون :« چند سالشه؟» اخم کردم:« چرا می پرسی؟» «هیچی..! صداش مث مردهای جا افتاده بود منم ترسیدم!» هه!... ترس؟ از سامان! به زور جلو خنده ام رو گرفتم. فقط گفتم:«حالا که قضیه تموم شده!» لیدا : خیلی خسته ام. دیشب به خاطر دور بودن از مامان یه کم ناراحت بودم و خوب نخوابیدم. ساعت 10 از تخت اومدم بیرون. توی آینه به صورت بیرنگم و چشمای آبی یخی ام چشم دوختم. موهای شلخته امو مرتب کردم. جمله ی ملیکا تو ذهنم تکرار می شد.«شاید عاشقته...!» عاشق من؟ بعید می دونم. بر عکس اون چیزی که می خوام نشون بدم حس می کنم، آرمان را دوست دارم... یه حسی که خیلی سریع توی وجودم نفوذ کرده و با تمام توانم باهاش مبارزه می کردم. به اطراف اتاق نگاه کردم، باید افکارمو کنترل می کردم. توی اتاقم یه حموم بود. در حالی که احساس سرما می کردم دویدم توی حموم.چه باحال این جوری که حموم جدا دارم راحت ترم! دوش گرمی گرفتم و مو هامو خشک کردم. لباس راحتی پوشیدم. یه بلوز سفید و شلوار ورزشی. درطول مدت حاظر شدن با فکر کردن در موردش مبارزه می کردم. مثل یه خانم از پله ها اومدم پایین. صدای خنده ی پر طنین اشو که از حیاط می اومد شنیدم. ناخودآگاه لبخند زدم. خاطر جمع از این که او تو حیاطِ و منو نمی بینه در بخچالو باز کردم. یه بسته شکلات برداشتم و یه لیوان شیر واسه خودم ریختم. صندلی رو عقب کشیدم و پامو لبه ی صندلی گذاشتم و پای دیگه امو بین رون و پاشنه ام گذاشتم، انگار گره خورده باشم. به حال مامانجون فکر می کنم. یعنی حالش خیلی بده؟! دفعه ی قبل که دکتر گفت چیز مهمی نیس... پس الان چی شده؟ لیوانو بالا آوردم. کمی از شکلاتم چشیدم... اَه... این که تلخه! دوباره شیر خوردم. تو فکر بودم که صدای دورگه ی آرمانو شنیدم:«سلام!» سلام ناگهانیش منو ترسوند! بالا پریدم و برای این که وسط آشپزخونه پخش نشم لبه میزو چنگ زدم. گفت:« آروم...!» و با شیطنت ادامه داد:« کمک می خوایی؟» لحنش عوض شده؟ یا من توهم زدم؟چرا دیگه سرد و مغرور نیس؟ جواب دادم:« نه. ممنون!» شونه اشو بالا انداخت و لنگ لنگان جلو اومد. با تعجب نگاش کردم، پاشو گچ گرفته بود! از دیشب تا حالا چه جوری... پاش شکسته؟! صدام در نمی اومد... نمی دونم از شدت ناراحتی و نگرانی واسش بود یا تعجب...!؟ از پشت میز بلند شدم. آرمان که تازه نشسته بود پرسید:« مزاحمم؟ بشین بخور، من میرم.» به چشمای قهوه ای تیره و تیله ایش زل زدم، عقب عقب می رفتم تا این که جسم سفت و گرمی متوقفم کرد... دست های بزرگ و محکمی دور بازوهامو پوشوند. به عقب نگا کردم. آرمانو دیدم. با تمام قدرت که چه عرض کنم... با قدرت اضافه جیغ زدم. واقعا ترسیدم...! شوکه بودم و اشک هام همین جوری پایین می ریخت. می خواستم فرار کنم... خب هر کی دیگه هم جای من بود می ترسید... آخه سر صبح دو نفر... دو تا آرمان کنار هم ببینی سکته نمی زنی؟ دستاشو محکم دور بازوهام نگه داشت و پرسید:« لیدا چته؟ چرا گریه می کنی؟» وااای.... خدا!! صداشون هم یکی بود! یعنی دیوونه شدم؟ تموم شد؟ دوباره خواستم فرار کنم اما نذاشت! صبر کرد تا نفسم سر جاش بیاد و گریه ام تموم شه. سرمو پایین انداخته بودم و هی به مخ هنگ کرده ام دستور می دادم بفهمه چرا اینجا... دوتا آرمان هست؟! دستشو از روی بازوم سر داد و رو کمرم گذاشت:«بشین.» رو صندلی نشستم. جلوم زانو زد و دستشو روی رونم کشید:« ل...لیدا؟! چرا گریه می کنی؟» بهشون نگا کردم. زیر لب گفتم:« چون ترسیدم!» مهربون پرسید:« از چی؟» «از... آخه...» به چشماش نگا کردم:«الان آرمان کیه؟» با لبخندی گفت:« منم!» و رونمو فشار داد. پرسیدم:« پس...؟» و به اون یکی که پاش تو گچ بود و شبیه این یکی بود اشاره کردم. پسر با لبخند گفت:« آرمین...!» آرمان ادامه داد:« داداش دوقلومه... زهره بهت نگفته بود؟» نمی تونستم هیجانمو کنترل کنم. پرسیدم:« دوقلو؟ نه!... نگفته بود.» حالا چرا نگفته؟ من نباید میدونستم که باید به جز ناصر دوتا مرد دیگه رو هم تو خونه تحمل کنم؟ آرمین که اخممو دید با خنده پرسید:« خب الان ناراحت شدی دوتا داداش داری؟» «داداش؟!» آرمان گفت:« خب یه جورایی داداشتیم دیگه! نیستیم؟ » ذوق مرگ شدم... البته در حدی که لبخند بزنم و لب پایینی امو گاز بگیرم... خب حالا من این دو تا رو چه جوری از هم تشخیص بدم؟ یه کم بهشون نگا کردم. خب موی دو تاشون که تیره بود... چشماشونم قهوه ای... آخه پوستاشونم همرنگه... آها گرفتم... دماغ... بینی آرمان یه کم کشیده تره ولی آرمین هم خدایی بینیش عیبی نداره... صورت آرمین یه کم پرتر و بامزه تره، معلومه که همسان نیستن... آرمان با اخم بهم نگا کرد... آرمین هم یه تای ابروشو بالا انداخت... یعنی خیلی ضایع نگاشون کردم. خودم یه لحظه چنین حسی پیدا کردم. « می شه برم؟» از جلوم پا شد... وقتی ازشون دور شدم صدای خنده شونو شنیدم... به نظرم منو مسخره کرده بودن اگه خوشتون اومد بگید تا ادامه بدم و اگه بدتون اومد بگین از چه نوع رمان هایی دوست دارین من رمان های زیادی خوندم سعی میکنم واستون بزارم RE: رمان راز (خیلی قشنگه) - tavsa - 09-09-2014 قسمت دوم راز می خوام به مامانجون سر بزنم. توی اتاق... به مامان زنگ زدم. «الو...مامان؟!» « الو؟» « سلام!» «لیدا! تویی؟» ناصر پشت خط بود. « بله... می شه گوشی رو بدید مامان؟» « دستش بنده عزیزم. داره وسایل مادرشو جمع می کنه.» « مامانجون داره مرخص می شه!؟» «تا شب باید بمونه..!» « پس من میام اونجا. کدوم بیمارستانید؟» « به آرمان می گم بیارتت!» با اون بیام؟ آقا من می خوام ازشون دور باشم تا کمتر بهشون فکر کنم! تقریبا جیغ زدم:«نه! بگید...!» « چشم! بیمارستانِ.......!» « پس من میام.» « تنها پا نشی بیایی!» الان نگرانمی؟ « نه... با دوستم میام!» « مواظب باش!» باشه ...اَه، سه پیچی ها! « چشم. خدافظ» باهاش خیلی خوب صحبت کردم؟ زیادی گرم نگرفتم؟آخه واقعا نمی تونستم باهاش سرد باشم! خب آدم بدی نبود که... فقط یه کم غیرقابل پیشبینی بود... همین! نگرانی اش منو یاد بابام انداخت. فکر کنم بتونم به ناصر به عنوان یه دوست نگا کنم! سر خوش به ملیکا زنگ زدم.:«الو؟...» صداش خوابالو بود.« سلام... ملیکا؟!» «جانم؟» «خواب بودی؟» «آره! زنگ زدی اینو بپرسی؟» چه بی اعصاب! «ساعت یازدهِ!» « دیشب نخوابیدم. تو راه بودیم!» تو راه؟ نگو که چالوسی! «چرا؟ چالوسید؟» «آره با اجازه تون ، الانم داشتیم کپه مرگمونو می ذاشتیم!» داشت گریه ام می گرفت. حالا چی کار کنم؟ پرسید:« حالا چی شده؟» « هیچی... تو بخواب!» « باشه... خدافظ.» قطع کرد...! ای بابا... حالا با کی برم؟ نیلو که آدم نیستو کلی پسر دنبالمون راه میندازه... ساحل هم که بیرون بیا نیس... می مونه فاطی. « الو؟» «سلام فاطی... خوبی؟» «آره، خدارو شکر خوبم...تو چی خوبی؟» «آره بد نیستم.» «وااای لیدا چرا این چند روز نیومدی کتابخونه؟» « خونه امونو عوض کردیم... » «آها، مبارک باشه! خب چی شد یادی از ما کردی؟» « فاطی می خواستم بدونم، مب تونی باهام بیایی بریم بیرون؟» «کجا گلم؟» « اوم... بیمارستان!» «خدا بد نده چی شده؟» «چیزی نیس عیادت مامانجونم... می تونی بیایی؟» «الان؟» «آره.» «الان که کلاس دارم. بعداز ظهر بیام؟» « نه... الان باید برم.عب نداره. دفه بعد میریم یه جای بهتر...» « باشه عزیزم.» «کاری نداری؟» « نه سلام برسون به مامانت.» «خدافظ!» ای وایی! استرس گرفتم... حالا چی کار کنم؟ دیگه هیشکی نیس دست به دامنش شم! آروم آروم لباس پوشیدم. هی به خودم می گم:« بیرون رفتن که ترس نداره. مگه من بچه ام؟» این اولین باره که می خوام تنها برم بیرون... بلندترین مانتومو که آبی روشن بود پوشیدم. شلوار لی روشنی هم پوشیدم و روسری بزرگی هم گذاشتم تا کمی بزرگ تر از سنم بزنم... شاید اینجوری راحتتر باشد. کیف سفیدمو برداشتم و از پله ها پایین اومدم. اصلا دوس نداشتم به اونا بگم منو ببرن. اما... اگه خودشون می گفتن قبول می کردم...! آرمان داشت گچ پای آرمینو باز می کرد. زیرلب یه چیزایی می گفتند و می خندیدند. نمی دونستم باید توجه شونو جلب کنم یا نه... شانسی واسه بیرون رفتن با اونا ایجاد کنم یا خودم تنها برم؟ درگیر بودم که یکی شون با صدای کلفتش پرسید:«کجا؟» آرمان بود یا آرمین؟ دوتاشون که بهم زل زده بودن. گفتم:« می رم بیمارستان عیادت مامانجون!» آرمان پرسید:«تنها؟» «آره.» آرمین یه پیشنهادی داد که با تمام وجودم منتظرش بودم:« می تونی یه ربع صبر کنی تا منم بیام.» خیلی خوشال شدم. آرمان با آرامش گفت:« منم میام.» با لبخند گفتم:« پس من بیرون منتظرم.» *** در حیاطو باز کردم. تو کوچه حتی یه گربه هم نبود که باهاش بازی کنم. بدون این که درو ببندم برگشتم و روی تاب نشستم. یکی از آهنگای Evanescenceرو گذاشتم . باهاش زمزمه می کردم. نمی دونم چقدر طول کشید ولی یه دفه تاب ایستاد! یعنی یکی نگهش داشت. پسر بوری که صورتش یه کم سرخ بود بهم نگا می کرد:« سلام!» حدس زدم از دوستای آرمان یا آرمین باشه. خجالتی گفتم:« س...لام!» با کنجکاوی پرسید:« شما اینجا زندگی می کنید؟» سرمو تکون دادم. بعد از چند لحظه گفت:«آها...! شما خواهر آرمانید!» اضافه کردم:« و آرمین!» خب نمی شه اونا رو از هم جدا دید! با خوشروئی گفت:« من الیاسم... دوست شون.» لبخند زدم. یه پسر دیگه از عقب جلو پرید و رو تاب کنارم نشست!!! گفت:« من هم سامانم!» و یه چشمک زد. سامان؟ اسمشو چند بار شنیده بودم! آره... دیشب! پس این دراز خال خالی مزاحمم بود؟ اخم کردم. اخمی که باعث شد لبخند سامان رو صورتش بماسه! بلند شدم تا برم توی خونه . الیاس که هول شده بود پرسید:« خانم؟... لیدا خانم؟» بهش نگا کردم. من که اسممو بهش نگفته بودم! کیفمو بهم داد و پرسید:« چی شد یه دفه؟ ناراحت شدید خلوتتونو به هم زدیم؟» نه پس!... خوشال شدم! «نه!... داستش پیش آقا سامان رو تاب راحت نبودم!» سامان گفت:« من عذر می خوام. شما بفرمایید بشینید من همینجا وایمیسم!» اینا چرا اینجوری اند؟ یعنی هر کدومشون یه جوری اند! شاکی پرسیدم:« که چی بشه؟» چرا من از این بشر بدم میاد؟ من که نمی شناسمش! سامان:« که ازتون عذرخواهی کنم!» اخمم بیشتر شد:« بابت؟» « اون مسئله! نمی دونستم مزاحم خواهر آرمان، آرمین شدم!» پوزخند زدم:« پس از اونا می ترسی که اینجوری عذرخواهی می کنی؟» رنگش پرید. بعلـــه! هه..! «نه به خدا قسم شرمنده ام! لیدا خانم نمی خواستم خانم خوشگلی مث شما رو ناراحت کنم!» خر خودتی...! « حالا که کارتونو کردید...!» دوباره برگشتم. صدای الیاسو شنیدم که به سامان گفت :« خاک بر سرت کنم که گه خوری هم بلد نیستی!» سامان به طرفم دوید و دستمو گرفت:« ببخشید تو روخدا! من یه غلطی کردم! شما به بزرگیت ببخش!» دستمو کشیدم. یه حس بدی داشتم. این پسر اصلا عزت نفس نداره...! لب هامو غنچه کردم:« نچ!» « خواهش می کنم لیدا...!» اه! حالا که اسممو بدون خانم صدا کرد حالم بد شد!... چندشم شد ولی بیشتر عصبانی شدم. دستمو بالا آورد و پشتشو با لباش لمس کرد. خون تو رگام یخ زد. حس واقعا بدی بود. نمی دونستم چه جوری از این وضعیت خلاص شم! صدای باز شدن درو شنیدم. الیاس گفت:«آرمین وارد می شود آرمین: به لیدا فکر می کنم. به چشمای درشت و خوشگلش، به بدن ظریفش، به لبخند هاش... اون خیلی بهتر از چیزیه که تصور می کردم! اون حتما به من تعلق داره... یعنی به ما. دو برادر، با اخلاقی مشابه، قیافه شبیه به هم. بدنی یکسان... قدرتی یکسان. افکاری مشترک، در حالی که هر دو آلفا اند... چرا نباید یه نشون ... همخون، همراه داشته باشند؟ این کاملا منطقیه. لیدا کسیه که واسه این کار به وجود اومده. اون کسیه که باید زندگی شو با ما بسازه! با این که امروز برا اولین بار دیدمش ولی همه این حس هارو بهش دارم! درو باز کردم. با صحنه ی عجیبی رو به رو شدم. الیاس خرکیف روی تاب نشسته. لیدا اخم کرده و به سامان زل زده و... سامان... سامان دست لیدا رو گرفته و داره می بوسه! نمی دونم چه حسی بود ولی آتیشی تو معده ام بود و داشت بالا می اومد و تمام وجودمو می سوزوند... وقتی گرما به نوک انگشتام رسید داد زدم :« داری چه غلطی می کنی؟» سامان با ترس دس لیدا رو ول کرد و بهم نگا کرد. لیدا با تشکر بهم نگا کرد و از سامان درو شد جلو رفتم و سینه به سینه ی سامان ایستادم. آروم گفت:« داشتم عذرخواهی می کردم باور کن آرمین!» «غلط کردی! دیشب بهت چی گفتم سامان؟ فقط کافیه بگه اذیت شده... اونوقت مادرتو... به عذات می شونم!» با پررویی گفت:« خب بپرس ازش!» یقه شو گرفتم و تو گوشش گفتم:« فقط کافیه بگه! – رو به لیدا پرسیدم- چی شد؟» دیدم یه لبخند کوچولو زد و گفت:« آقا سامان فقط داشتند عذرخواهی می کردن!» فکر نمی کردم اینجوری ضایعم کنه... سامان آروم گفت:« خب داداش غیرتی... ولم کن دیگه!» و نیششو باز کرد. لیدا با شیطنت گفت:« فقط نمی دونم چرا اینجوری؟ من اصلا از اون کارشون خوشم نیومد!» حالا نیش من باز شد. ابرومو بالا انداختم. مطمئنم سامان الان تو ذهنش به غلط کردن افتاده... خب آره غلط کرده! الیاس با خنده گفت:« ای ول خیلی خوشم اومد!» به سامان گفتم:« خوردی سامان؟ حالا مونده که آرمان هم واست اساسی قاطی کنه!» دستمو مشت کردم. سامان با ناله گفت:« نه نزن آرمین... من که عذرخواهی کردم!» « می دونم! برا همین می زنم تا یادت باشه هر غلطی نکنی که بعدش به گه خوردن بیوفتی!» و طبق روشم مشتو پایین چشمش و روی گونه اش خوابوندم. داد زد:«آاااای! لعنتـــی!» یقه رو ول کردم و روی پله ها نشستم. از لای انگشتاش خون بیرون زد. لیدا با نگرانی پرسید:« داره خون میاد؟» انگار چیزی رو که می دید باور نمی کرد! با خنده گفتم :« خب آره. مشت که می خوره باید یه چیزیش بشه دیگه...!» همین موقع آرمان از پله ها پایین اومد و پرسید:« چی شده؟» لیدا به سمت سامان که گوشه حیاط پخش شده بود دوید. به آرمان نگفتم وگرنه اونم یه بلایی سر سامان میاورد! لیدا که زخم سامانو دیده بود جیغ زد:«خیلی عمیقه. بخیه بخواد چی؟» آرمان کنار سامان رفت و به لیدا گفت:« با الیاس میرن درمونگاه. پاشو بریم!» «اما...!» آرمان با خشونت به سامان دستور داد:« پاشو خودتو جمع کن...! یادت باشه منم یه خورده حسابایی باهات دارم... حالا شرو کم کنید!» الیاس با خنده گفت:« پاشو سامان کتک خور من مث تو ملس نیس!»با هم از خونه رفتند بیرون. الیاس مدل لاتی برداشت و گفت:« عزت زیاد... خدافظ آبجی...!» لیدا با چشمای نگرانش نگا شون کرد. سوویچ هامر نقره ای رو پرت کردم برا آرمان:« تو برون!» به سمت ماشین رفت. کنار لیدا رو زمین نشستم و پرسیدم :« حالت خوبه؟» خیلی سعی کردم مهربون باشم! با تعجب بهم نگا کرد بعد از چند لحظه جواب داد:«نمی دونم! عذاب وجدان دارم... آخه از صورتش خون می اومد!» آخ... چقدر مهربون و حساسه... « خب من تنبیهش کردم!» « آخه من تا حالا دعوایی ندیده بودم که توش اینجوری همو بزنن!» «هه... این دعوا نبود چون من توش کتک نخوردم. دعوا یعنی زد و خورد!» با حالت بچگانه ای پرسید:«الان سامان با تو قهره؟» خنده ام گرفته بود. بازو شو گرفتم و از رو زمین بلندش کردم. خیلی سبک بود. در حالی که ناخودآگاه بازوی باریکشو تو دستم فشار می دادم گفتم:« نه! فکر نکنم واسه چنین چیزی قهر کنیم!» به صورتش نگا کردم. با چشمای پر از اشکش بهم زل زد:« می شه کمتر فشار بدی؟ قول می دم فرار نکنم!» خندیدم و گفتم:« ببخشید!» روی صندلی عقب افتادم! *** تو ترافیک گیر کرده بودیم. بد جور حوصله ام سر رفته بود. ملتمسانه نالیدم:« آرمان یه چیزی بذار گوش بدیم!» «چی بذارم؟» « نمی دونم ولی حالم داره به هم می خوره از این سکوت!» آرمان از لیدا پرسید:« چی دوس داری؟» لیدا گفت:« فرقی نمی کنه... فقط ایرانی نباشه! «واقعا؟» من با اشتیاق بیشتری پرسیدم:« چی گوش می دی؟» با خنده پرسید:« مسخره ام نمی کنید؟» هر دوتامون لحظه ای به صدای خنده ی زنگ دارش گوش دادیم. بعد با هم گفتیم:« نه!» بعد با هیجان گفت:« من عاشق سبک Rock ام!» با تحسین گفتم:« بابا ای ول!» آرمان لبخند زدو Nickelback گذاشت. می دونستم اونم مث من عاشق این رفتار و سلیقه ی لیدا شده! نیم ساعت بعد به لیدا که تو اون سر و صدا خوابیده بود نگاه می کردم. گفتم:« وقتی خوابه هم دوست داشتنیه!» آرمان گفت:« آره. خیلی!» و مهربون نگاش کرد. «نظرتو بگو!» غمزده گفت:« دوسش دارم!» « منم! واقعا با همه فرق داره!» «آره... اما خودش اینو باور نداره!» خیلی خوب منظور همو می گرفتیم. گفتم:« اگه بخوام ازش دور شم به خودم صدمه می زنم! انگار به خودم خیانت کنم!» آرمان عاجرانه گفت:« من حتی نمی تونم بهش بی توجه باشم...» «درکت می کنم!» پرسیدم:« به نظرت... اون چه حسی داره؟» « احتمالا خوشش اومده!» آروم گفتم:« ناصر عمرا باور کنه که ما نشون مشترک داریم!» آرمان پوزخند زد! نالیدم:« حالا دوتا مشکل داریم. اول باید ثابت کنیم که لیدا می تونه نشون دوتامون باشه و بعد باید واقعیتو به لیدا بگیم!» « همیشه... تو تاریخ ما اومده که نشون ها خیلی راحت با این موضوع کنار میان!» با تمسخر پرسیدم:« چی ما مطابق تاریخمونه؟ من و تو کلا استثناایم لیدا: از عام رویا بیرون اومدم. توی کوچه پس کوچه های خلوت پیش می رفتیم. این از حرکت یکنواخت ماشین می شد فهمید! وقتی چشامو باز کردم اولین چیزی که دیدم صورت جدی آرمان بود.بدن گرفته امو کش و قوس دادم آرمین گفت:« سلــام!» با صدای گرفته جواب دادم. بعد چند تا سرفه کردم تا صدام از گرفتگی درآد. شیشه رو پایین کشیدم تا یه کم هدا بخورم و سر حال بیام. روسری ام از سرم افتاه بود و باد گرم تابستونی صورت و گردن یخ زده امو که جلوی باد کولر بود گرم می کرد. موهای بلندم با حرکات نرمی تو هوا می رقصیدند. حرکت محسوسی توی موهام حس کردم. زیر دلم خالی شد و ضربان قلبم شدت گرفت! آرمین داشت کشی رو که باهاش موهامو بسته بودم باز می کرد... نمی تونستم جلوشو بگیرم چون صدام از حلقم بیرون نمیومد! باورم نمی شه... به این زودی تحت تأثیر این دو برادر قرار گرفتم؟ یعنی اینقدر ضعیفم که نمی تونم حتی مانع این کارش شم؟ من دو روز بیشتر نیس که آرمانو می شناسم و ... همین امروز صبح از وجود آرمین خبردار شدم! از این که احساس ضعف کنم متنفرم... اون هم جلوی اینا...! وقتی کشو تو دستم گذاشت خواستم نگاه تندی بهش بندازم... اما نتونستم... به جاش لب پایینی امو گاز گرفتم! لبخند زد. سرمو سریع به جلو برگردوندم! موهام حالا تو صورت آرمان بود و نمی گذاشت جلوشو ببینه! از اونجایی که از حوادث رانندگی خیلی می ترسیدم زود جمعشون کردم. سکوت الان بیشتر خودشو نشون می داد، چون نه آهنگی پخش می شد و نه اونا حرف می زدند... یه دفعه درکمال بی آبرویی صدای معده ام دراومد! از شدت خجالت سرخ شدم. دوباره لبمو گزیدم. آرمین ناله کرد :« منم گشنمه...!» آرمان گفت :« خب الان احساس ضعف به منم سرایت کرد. ساعت 3 شده ها!» آرمین داد زد:« بی وجدان من دارم از گشنگی می میرم! چرا الان می گی؟» « خب زودتر می گفتم که کلمو می کندی!» گفتم:« نزدیک بیماستانیم. از اونجا یه چیزی می گیریم!» آرمین:«غذای بیمارستان خوردن نداره!» «من گفتم غذا؟» «آدم... گشنه باشه غذا می خوره!» آرمان گفت:« خب زنگ بزن ناصر آمار بگیر... چه قدر وقت داریم؟» چرا اینجوری حرف می زنه؟ انگار توی یه مأموریت اند!؟ تا ساعت 4:30 وقت داشتیم! الان 4 است! دارم با ساندویچم بازی می کنم و سنگینی نگاه آرمین رو که بعد از تموم کردن دومین ساندوچش رو من بود رو تحمل می کردم. آرمان داشت با آرامش غذاشو می خورد... اما نگاه اونم به من بود! مگه چه چیز جالبی و من دیدند که این جوری زل می زنند؟ اَه... ساندویچ رو روی میز می ذارم. آرمین:« لیدا تو بلد نیستی غذا بخوری! چرا تمومش نکردی؟» با لبخند گفتم:« اگه تمومش نکنم، مال منم می گیری و می خوری؟ « شاید... هنوز یه کم جا دارم!» پرسیدم:« پس شما این هیکلو اینجوری ساختین؟» و به بدن عضلانی اونا نگاهی انداختم! چه خوش اندام و خوش تیپن! چقدر دوستشون دا... نه! من با خودمم درگیر شدم! نمی دونم دوستشون دارم یا نه!... آن دو مکمل هم دیگه بودن. نمی تونستم جدا از هم تصورشون کنم. دوست داشتم که اونا متعلق به من باشند... در ذهنم گفتم:« لیدا تو اونارو دوس داری... نمی تونی انکار کنی!» ولی اینقدر سریع؟ من قبلا از پسر هایی خوشم اومده بود اما این فرق می کرد. من... عاشق اونا بودم. یه عشق غیرمنطقی! اگه مامان بفهمه من عاشق برادرهای ناتنی ام شدم ، چه سخنرانی هایی می کنه... ازم می خواد این چرندیات رو ول کنم و به مسائل سن خودم فکر کنم. حتی از این تصوراتم ناراحت می شدم... آرمان رشته ی افکارمو برید:« لیدا... مشکلی نداری بقیه اشو تو ماشین بخوری؟ شاید دیر شه... صادقانه گفتم:« دیگه نمی تونم.» آرمین اخم کرد و گفت :«باید بخوری!» لحنش بر خلاف همیشه جدی بود! اخمش خیلی ترسناک بود. چشامو درشت کردم تا مظلوم شم:« اگه بخورم دل درد می گیرم، تازه... چاق هم می شم!» « چاق نمی شی... تپل می شی!» ناله کردم:« واقعا نمی تونم...! آرمان از پشت میز بلند شد و با لحن سردی گفت:« اجبای نیس!» دوباره راه افتادیم. تو راه یه چیزی رو به یاد آوردم که باعث نگران ام شد. اگه... خاله زهرا،آناهیتا(آنا) و آتنا هم اومده باشند چی؟ دو دختر خاله ی منفور من. آتنا 16 ساله و همسن من بود. آنا 18 سالش بود. این خواهرها در بیشعوری همتا نداشتند. تا جلوی در بیمارستان رسیدیم کابوسم تبدیل به واقعیت شد... هیولای خوشگل،آنا، با یه پسر ساده و بانمک صحبت می کرد. واسه پسره متأسف شدم... گیر چه هیولای افتاده. آنا عشوه می ریخت و نگاه خیره ی پسرک رو به اندام متناسبش جلب می کرد. با آرمین از جلویشان رد شدیم. بهش سلام کردم. در حالی که آرمین رو زیر نظر گرفته بود جواب داد و پرسید:« لیدا... معرفی نمی کنی؟» آرمین یه تای ابروشو بالا انداخت. در حالی که صدام صاف بود ولی درونم از نگاه آرمان و عشوه های آنا غوغا بود گفتم:«آرمین هستند!- و رو به آرمین ادامه دادم- آرمین ایشون دخترخاله ام آناهیتا اند!» آنا گفت:«خوشوقتم» و دستشو جلو آورد. اما آرمین همزمان سرشو پایین انداخت و وانمود کرد دست آنا رو ندیده! با لحن سردی که بیشتر شبیه آرمان بود گفت:« منم خوشوقتم!» این برخورد سرد باعث شد آنا پشت چشمی نازک کنه و به ما پشت کنه! به سمت اتاق مامانجون رفتیم. تا مامان رو دیدم پریدم و بغلش کردم. گفت:« لیـــدا! دلم واست یه ذره شده بود!» پیشونی امو بوس کرد. صدای آرمینو شنیدم:« سلام زهره!» خب این که عادیه... اونا کلا مامان، بابا از دهنشون در نمیاد... البته به هیکلشونم نمی خوره. مثلا آرمین با اون صدای کلفت و اون هیکل گنده بگه مامان؟ فقط می خواستم بدونم مامان می تونه اونا رو از هم تشخیص بده؟ مامان گفت:« آرمین جان؟ پات بهتر شد؟» « آره امروز گچشو باز کردیم!م» به مامانجون سر زدم... زیاد صحبت نمی کرد اما حالش خوب بود. آخر سر گونه اشو بوسیدم و از اتاق بیرون اومدم. دیدم پدر و دو پسر قد بلندش مث ستون اون گوشه ایستادند و با هم صحبت می کنند. ناصر تا منو دید اشاره کرد که برم نزدیکشون. « دختر خوشگلم چطوره؟» اِه... این چرا این جوری شده؟ مهربون شده! نمی خوام بگم نبود... اما یه جور دیگه شده! خجالت زده گفتم:« خوبم» با خنده پرسید:« این دوتا که اذیتت نکردن؟» به آرمان و آرمین نگا کردم. آرمان پوزخند زد و آرمین متعجب به ناصر نگا کرد. لبخند زدم:« نه!... خیلی هم راحتم!» دستامو گرفت! چشام اندازه نعلبکی باز شد! « حالا واست یه سورپرایز دارم!» رفتار گرمش منو سر شوق آورد!:«چی؟!» «آخر این هفته... میریم شمال!» لبخند زدم. خدایی خوشحال شدم! اما بعد از چند دقیقه غمزده گفتم:« حال مامانجون که خوب نیس... پس مامان نمیاد!» « حالش خوبه لیدا... امشب مرخص می شه! نگران نباش...من برنامه رو چیدم! دوباره لبخند زدم. شنیدم کسی صدایم کرد! با لبخند به سمت خاله زهرا رفتم. خاله خیلی مهربون بود... ولی دختراش؟! بغلم کرد و منو بوس کرد. « عزیزم. حالت چطوره؟» « خوبم. مرسی خاله. شمام که مث همیشه خوبید!» « خدا کنه همه سرحال و خوشحال باشن. مخصوصا تو.» «ممنون با یه خنده ی تصنعی پرسید:« لیداجون! می دونم الان وقت مناسبی نیس ولی نگران شدم! رفتارشون خوبه؟» خاله همیشه آدم رک و راستی بود و سعی نمی کرد با سوال های زیاد موضوع رو مو شکافی کنه. جوای دادم:«بله خوبن! آدمای راحت و جالبی اند!» راستشم گفتم! با خوشحالی گفت:« خدارو شکر انگار زهره این دفعه اشتباه نکرده! ولی عزیزم اینقدر سخت نگیر. نسبت به قبل کمتر میخندی ها! من حواسم بهت هس! عروس خودمی دیگه!» زهرخند زدم! هه... بازم اون شوخی قدیمی و بی مزه! من از پسرخاله بزرگم خوشم نمی آد. گرچه بیشتر از خواهراش دوسش داشتم اما... هادی فقط به درد مباحثه علمی می خورد. کی اول اون و منو به اسم هم خوند؟ خواستم برم که خاله گفت:«آتنا و هادی اونجا اند.» خدایی شوهر خاله ما هم کم داره ها! هادی،آناهیتا و آتنا؟! اصلا اسم اونا چه ربطی به من داره؟ «سلام!» آتنا یه نگاه که ازش غرور می چکید تحویلم داد!گفت:« سلام هادی هم که بعد از جواب آتنا متوجه من شده بود بلند شد و با همون حالت مودب همیشگی و اعصاب خوردکنش گفت:« سلام... خوب هستید؟» یه دفه متوجه شدم که پسرا چقدر با هم متفاوت اند! آرمان ، آرمین و هادی هر سه 19 ساله بودند اما زمین تا آسمون با هم فرق داشتند. آتنا رشته ی افکارمو پاره کرد:« لیدا به چی اینجور فکر می کنی؟ که حالت خوبه؟» لحنش تحقیرآمیز بود. جواب دادم:« خوبم!» به لباس هام نگاهی انداخت و آروم گفت:« این تیریپ داهاتی چیه زدی؟» چشام باز شد! تا به حال به این مستقیمی بهم توهین نکرده بود! ادامه داد:« نکنخ مده؟» به لباسام نگا کردم... مشکل خاصی تو شون نبود. خیلی خودمو کنترل کردم تا اشکام جاری نشه! سرمو پایین انداختم و آرزو کردم ملیکا اینجا بود و یه جواب دندونشکن به این می داد صدای آنا رو شنیدم:« هادی... بابا کارت داره!» وایی... حالا من موندم و این دوتا دختر مازوخیسمی! آنا گفت:« لیدا! تحویل نمی گیری؟!» جواب دادم:« باید کسایی رو تحویل گرفت که که ادب و شعور داشته باشن!» با صدای نازک گفت:« یعنی می خوایی بگی ما ادب نداریم؟» آتنا زود همه چیزو قبل از این که مامانش متوجه بشه جمع و جور کرد:« لیدا با تو نمی شه شوخی کرد؟ ببخشید خب؟! لبمو گزیدم تا خنده ای که توی سینه ام می جوشید همونجا بمونه...! یاد جمله ی آرمین افتادم... هر غلطی نکن که بعدش... آنا بی حوصله پیشنهاد داد:« بریم پارک!» از بیمارستان بیرون زدیم. من و آتنا روی نیمکت نشستیم و آنا رفت شارژ بخره. آتنا پرسید :« چه خبر؟» «هیچی!» « نمی شه که خبری نباشه!» حرفی نزدم! خودش ادامه داد:« اون دوتا پسر هیکلی ها پسرای آقا ناصر بودن؟ یعنی داداشات ؟» پس می خواست فوضولی کنه! «آره!» واقعا از این که الان اونا رو مث برادر های واقعی ام می دیدم خوشال بودم. آتنا گفت:«اِه... هادی هم که اینجاس!» سرمو بالا آوردم. آره! چقدر قدش نسبت به قد آرمان کوتاهه! آرمان؟ اونا با هم چی کار می کنن؟ ادامه داد:« اون داداشته؟» «آره.» «اسمش چیه؟» «آرمان.» تکرار کرد:« آرمان... آرمان...!» وقتی آرمین هم اومد پرسید:« و اون!؟» «آرمین!» « خیلی شبیه اند! دوقلو اند؟» « آره... واقعا شبیه اند!» آنا کنارم نشست و پرسید:« به چی زل زدی آتنا؟» « به داداشای لیدا!» اونم باهاش همراهی کرد. دیگه کفرم دراومده بود؛ هم واسه این که اونجوری به آرمان و آرمین نگا می کردند و هم این که حوصله امو سر برده بودند! به گوشی ام یه نگا انداختم. 5 تا miss call داشتم! شماره مامانو گرفتم:« الو...؟» « لیدا کجایی مردم از نگرانی...!» « با آنا و آتنا تو پارکم.» « نمی خوایی بری خونه؟» « باید برم؟» «بلـــه! امشب ما هم برمیگردیم! شما الان برید!» بلند شدم تا به سمت برادر های گرامی برم! آنا با بدگمانی پرسید:« کجا؟» آتنا هم بهم زل زد. «باید بریم خونه. مامان الان زنگ زد تا بگه راه بیفتیم.» ولی در کل به شما چه؟! اونا هم دنبالم اومدن تا بریم پیش پسرا. منظره ی واقعا خنده داری بود! هیکل کوچیک هادی بین آرمان و آرمین بود. آرمین به صندلی تکیه داده بود و صورتش به خاطر خنده هایی که فرو خورده بود سرخ شده بود. آرمان هم پیشونیشو به دستش تکیه داده بود وعاقل اندر صفیح به هادی نگاه می کرد. هادی هم درحالی که عینکشو بالا می داد یه چیزی رو واسه آرمان توضیح می داد! بالای سرشون که رسیدیم گفتم:« آرمان؟» چشماشو مالید و اونا رو جمع کرد، بعد مث آدمای گیج بهم زل زد. ادامه دادم:« مامان زنگ زد گفت بریم خونه!» آرمان لب پایینی اشو گاز گرفت و لبخند شرورانه ای زد. آرمین گفت:«اووو... قربون زهره برم!» آرمان ریز ریز خندید:« آقا هادی اگه درس تموم شده با اجازه من برم ماشینو بیارم!» هادی گفت:« توضیحاتم تمومه!» «پس با اجازه!» و برای خواهر های هادی هم سری تکان داد و شل و ول و خسته ازمون دور شد! آرمین نفس عمیقی کشید و گفت:« خیلی خوشحال شدم باهات آشنا شدم هادی!» دستشو فشرد و پوزخندی زد. به دو دختر گفت :« خدافظ » مچ دستمو چسبید و دنبال خودش کشید! برای آنا و آتنا دست تکون دادم. خودمو به آرمین رسوندم. نفسی تازه کردم... هنوز پام به آسفالت نرسیده بود که هامر نقره ای و گنده جلومون ترمز زد! آرمین باز هم عقب نشست آرمان: جلو پاشون ترمز کردم و در جلو رو واسه لیدا باز کردم. وقتی نشستند تازه یه نفس راحت کشیدم و پامو رو پدال گاز فشار دادم. هنوز از اونجا دور نشده بودیم که آرمان شروع کرد... چنان بلند می خندید که لیدا ترسید. درحالی که اشک تو چشماش جمع شده بود بریده بریده گفت:« اگه حامد یکی مث هادی رو تو گروهش داشته باشه همه مون دیوونه می شیم!» راست می گفت یکی مث هادی تمام وقت رو اعصاب باشه... فکرشو بکن! ادامه داد:«شکستمون قطعی می شه!» بازم راست می گفت. خندید:« حیف که موقع سخنرانیش آینه نداشتم بدم قیافه تو ببینی. خیلی باحال شده بودی!» عصبانی شدم و داد زدم:« تو بحث هکو کشیدی وسط؟!» «بابا فک نمی کردم اینقدر جدی بگیره! » به یاد عذاب هایی که وقت گوش دادن به چرندیات هادی کشیدم افتادم، داد زدم:« لعنتی، استخوناتو خورد می کنم.» «باش منم همینجوری وایمسم تو تک تک بشکونشون» «خفه!» «با هم خفه می شیم من بدون تو هیچ جا نمی رم!» لیدا آروم پرسید:«چی شده؟» نگاش کردم... باورم نمی شه... ترسیده؟ به خودم مسلط شدم و گفتم :« هیچی... فقط اعصابم یه کم به هم ریخته.» « چرا؟» آرمین به جام جواب داد :«نگرانه...!» لیدا دوباره پرسید :«نگران چی؟» آرمین رو نمی شد ساکت کرد. ادامه داد:« نگرانه که از آثار طولانی مدت بحث با هادی دیوونگی باشه... بعد دیوونه بشه نتو نه به وضایفش به عنوان آلف...!» حرف آرمین رو قطع کردم و قبل از این که بند آب بده. جواب دادم:« این پسر خالت هادی بد جور رو اعصابم راه رفت منم الان یه کم عصبی ام...همین!» آرمین گفت:«خب مگه مرض داشتی ازش راجع به Hک پرسیدی؟» غریدم:«تو پرسیدی آرمین!» لیدا معصومانه گفت:«مگه چی کار کرده؟ اون که پسر خوبیه!» پسر خوب؟ داغ کرده بودم این حرفش باعث شد منفجر شم... البته نه کاملا.... حتما دوستش هم داره! خیلی آروم جوری که متوجه شدت عصبانیتم نشه گفتم:« همین پسر خوب دیوونم کرد! می خواست هر چی بلد بود بهم یاد بده!» «خوب این دست خودش نیس... نمی خواد خودنمایی یا فخرفروشی کنه...قصد اذیت کردن هم نداره...اما عاشق یاد دادنه. من اشکال های درسی مو از اون می پرسم!» نمی دونستم می تونم خودمو کنترل کنم یا نه... از این که می شنیدم لیدا از اون دیوونه ی مردنی خوشش میاد داشتم آتیش می گرفتم. بالاخره خودم یه بلایی سر هادی میارم. البته با کمک آرمین! آرمین که می خواست بحث و عوض کنه گفت:«حالا ولش... قضیه که تمومه!.» جواب دادم:«نه خیر تازه شروع شده قضیه امون!» «منظورت چیه؟» ببین شدت شوک چقدر بود که حتی آرمین هم نگران شد. گفتم:«تو می دونستی اونا هم دارن باهامون میان شمال؟» این دفعه لیدا با صدای زیری گفت:«چی؟» پرسیدم:«مشکلت چیه لیدا؟» شاکی گفت:«آدم می ره مسافرت خوش بگذرونه نه این که عذاب بکشه!» آرمین خطاب به من گفت:«خوبه باز می گه آدم.» منظورشو گرفتم. مسافرتو خوشگذرونی فقط واسه آدم هاست... نه اونایی که نیمه انسان اند...نه غیر انسان ها! با لبخند به آرمین گفتم:«این که به ما مربوط نیس!» آرمین با شک پرسید :«آرمــان؟ حالا راست گفتی؟» «نه پس!» «تو یه ویلا؟» «نه» «باز خوبه هر وقت خواستیم می تونیم بریم بیرون!» لیدا سرشو تکون داد . فکر می کردم از همراهی اونا خوشحال بشه اما انگار بیشتر توی ذوقش خورد. روی صندلی کز کرد و به بیرون نگاه می کرد. منم توی افکارم غرق شدم . حامد!!! دشمن قدیمی ما...آلفای گروه مقابل! قرار بود ما حد اقل یه هفته از گروه جدا شیم. الیاس می تونست یه هفته گروهو بگردونه. اما الان چند چیز با هم اتفاق افتاده بود... اول اینکه دشمنی بالا گرفته بود ولی هر دو گروه برای اینکه افراد جدید اضافه می کردند ضعیف بودند و گروه ها نا منظم بودند. قضیه حل نشده ی وجود دو آلفا توی یه گروه هم بود. من و آرمین! همه چیز عجیب و ناراحت کننده بود به جز وجود لیدا...! به اینجا که رسیدم... یعنی قسمت های خوبش آرمین با ارتباط ذهنی -تله پاتی- گفت:« ناراحت نباش آرمان. حامد هم الان وضعیت خوبی نداره. بهتر نیس ما صلح اعلام کنیم؟» جواب دادم:«نه اونجوری می فهمه اوضاعمون چقدر خرابه... باید صبر کنیم خودش پیش قدم شه!» «اگه این کارو نکرد چی؟» «ما نمی ریم!» آرمین غرید:« لیدا رو تنها بذاریم؟» «راستش آرمین نمی دونم.... همه راه ها بن بسته!» «خسته شدم آرمان. کم آوردم... دلم می خواد یه نفس راحت بکشم.... ما که نشونمونو پیدا کردیم... دیگه چرا باید ناراحت باشیم؟» غم به وجودم رخنه کرد...آهی کشیدم. صدای خنده ی ریز لیدا توجه امو جلب کرد. گفت:«نگا کن این پسره چه بامزه است!!!!» من و آرمین هر دو با اخم به پسری که توجه لیدا رو جلب کرده بود نگاه کردیم. حامد پشت فرمون اون ماشین نشسته بود و حمید داداش کوچیکه ی حامد و بتای اون گروه توجه لیدا رو جلب کرده بود. حامد با حالت عصبی اشاره کرد و در خواست کرد باهامون حرف بزنه. آرمین جوابشو داد. به سمت کوچه های تاریک ته شهرک روندم. پیام ذهنی واسه الیاس فرستادم:«الیاس تا یه ربع دیگه سر قرار باش!» پرسید:«چی شده...؟ «جلسه با حامد. بتاش اومده تو هم باید باشی!» « اومدم» وقتی کوچه خودمونو رد کردم لیدا پرسید:« فک کنم اینجا باید می پیچیدی!» با یه لبخند تصنعی جواب دادم:« یه کار فوری پیش اومده... زود برمی گردیم. تو فقط پیش آرمین بمون. باشه؟» اخم کرد:«مگه چی شده؟» ترمز زدم و خیلی جدی گفتم:«توضیح می دم. الان وقتش نیس...!» وی ماشین نشسته ایم. گفتم:« لیدا! بیا عقب بشین.» جوابمو داد:«نیم ساعت شد چرا نیومدن؟» «نگرانی؟» به سردی جواب داد:«نه حوصله ام سر رفته.» و بر گشت طرفم تا چشمای سرد و بی روحشو ببینم. گفتم:«خب... میان!» دستشو برد تا در ماشینو باز کنه. به سمتش حمله ور شدم و شونه اشو گرفتم:«کجا؟» صدام عصبی بود. او هم با عصبانیت گفت:« خودت گفتی بیام عقب.» جمله ام رو تو 4 بخش گفتم:« درِ. ماشینو. باز. نکن!» خیلی محکم و خشن دستورو دادم. معصومانه پرسید:« پس چه جوری بیام عقب؟» «از بین صندلی ها!» به فضای خالی بین صندلی اشاره کردم. جواب داد:«رد نمی شم. بعدشم چه عیبی داره مث بچه آدم بیام عقب بشینم؟» می خواستم بگم دختری که ذهنی نشونه گذاری شده اما رو بدنش نشونه ای نیس نباید جلو بقیه همنوع هامون... حرفمو خوردم و به جاش گفتم:« میای یا نه؟» «آخه رد نمی شم!» « تو خیلی کوچولویی حتما رد می شی.» یه دفعه انگار که قهر کرده باشه برگشت و گفت:«جلو راحت ترم!» با صدای گرفته، فیلم بازی کردم:« لیـــدا!؟» مثلا من ناراحتم! برگشتو به صورتم نگاه کرد. ادامه دادم:«بیا عقب...» روی زانو هاش رو به من نشست و با قیافه ی شیطون مث بچه ها لج کرد:« نچ!!!» حالت خودشو گرفتم و شیطون تر از خودش گفتم:« لیدا مجبورم نکن که...!» «که چی؟» « خودم بکشمت عقب!» «نمی تونی...!» لبخندی تحویلم داد. خم شدم طرفش و گفتم:«خودت خواستی...!» کمر باریکشو گرفتم و به طرف خودم کشیدم. مثل یه بچه سبک بود. یه جیغ کوچولو کشید و دستامو گرفت که از کمرش جدا کنه. خیلی آروم از بین صندلی ها ردش کردم. برشگردوندم تا وقتی نشست بهم تکیه بده. چون نمی تونست رو پاهام بشینه پاهامو باز کردم که بینشون بشینه! در حالی که نفس نفس می زد دستشو گذاشت رو رونم تا بدنشو ازم دور کنه. مانعش نشدم . دوست نداشتم احساس ناراحتی کنه. موزیانه پرسیدم:« پس نمی تونم؟!» آروم خندید و گفت:« نـــه! تو یه غولی هر کاری می تونی انجام بدی!؟» لبخند زدم. پرسید:« می شه اون کنار بشینم؟» «البته!» اجازه دادم آزادانه حرکت کنه. بعد از این که راحت نشست پرسید:« چرا تو با آرمان نرفتی؟» «دوس داشتی برم؟» «نه...نه! فقط پرسیدم!» «برا این که تو تنها نمونی!» «این کارتون چیه؟» فکر کنم بهمون شک کرده بود! با خنده گفتم:« قاچاق...!» هه....! جیغ زد:«چــــی؟» «هیچی بابا... شوخی کردم!» بهم حمله کرد.:«راستشو بگو...» موهامو گرفته بود و می کشید! گفتم:« لیدا گفتم که شوخی کردم!» تو چشام زل زده بود ...عصبی...! دوباره با جیغ گفت:«دروغ می گی...!» «خب از آرمان بپرس! ...شوخی کردم!» چند لحظه دیگه زل زد بعد گفت:«دیگه از این شوخی ها نکن!» با خنده پرسیدم:« چرا شوخی نکنم؟» نگاه تندی بهم انداخت و گفت:« چون خیلی ضایع است بعد از 16 سال داداش قاچاقچی پیدا کنی!» آها... اونوقت خوبه بعد از 16 سال یه خواهر پیدا کنی که موهاتو بکشه؟! قصد داشتم اذیتش کنم.. خودمو به نفهمی زدم. پرسیدم:« قاچاقچی؟» گیج نگام کرد:« خودت گفتی..!» « من؟ کی؟» « همین چن دقیقه پیش!» «چن دقیقه پیش چی گفتم؟» دو باره جیغ زد:« اَااااه! اذیت نکن!» « اذیت؟ من کی اذیتت کردم؟» لیدا درمونده نگام کرد. نیشخند موضیانه ای تحویلش دادم و چشمکی زدم! دیدم آرمان و الیاس از دور اومدن. الیاس کنار آرمان جلو نشست. لیدا آروم گفت :«سلام» الیاس برگشت و با لبخند پت و پهنی جواب داد:« سلام لیدا خانم!» تو ذهنم خطاب به الیاس گفتم:« نیشتو ببند... لیدا رم اینجوری نگاه نکن!» الیاس با صدای بلند گفت:« معذرت می خوام!» لیدا لباشو جمع کرد و متعجب به الیاس نگا کرد. حتما واسه عذرخواهیش تعجب کرده! از آرمان پرسیدم:«چی شد؟ حامد چی گفت؟» آرمان پرسید:« مگه نشنیدی؟» «نه!» مگه پیش لیدا حواسم می تونس به اونا هم باشه؟ گفت:« تا وقتی وضعیت گروه ها مشخص نشده تو صلحیم!» «تو صلحیم؟» واقعا ناراحت شدم. الیاس گفت:« خب تکلیف بچه ها باید معلوم شه!» وارد پارکینگ شدیم. لیدا از ماشین پیاده شد و با بیشترین سرعت رفت تو خونه. الیاس هم با نگاهش لیدا رو بدرقه کرد. آرمان که داشت حرف می زد متوجه حواس پرتی الیاس شد و یه پس گردنی بهش زد و پرسید:« فهمیدی چی گفتم؟» الیاس مظلومانه گفت:« نه!» گفتم:« بریم تو خونه دوباره بگو...!» لیدا بد جور از رفتار این دوتا برادر و دوستاشون متعجب بودم. اون از یه دفعه ای صحبت کردنشون بی هیچ مقدمه ای. اینم از قدرت زیادشون! هم آرمان، هم آرمین خیلی راحت انگار که دارن به عروسکو جابه جا می کنن منو جابه جا می کردند! چرا اونا اینقدر زور دارند؟ لباس راحتی پوشیدمو موهامو بافتم که اعصابمو خرد نکنه! طبقه پایین رفتم تا آب بخورم. دو پله ی آخرو پریدم و آروم کف خونه فرود اومدم. فکر می کردم کسی جز من خونه نیست. اما ناگهان سه جفت چشم بهم دوخته شد. حس کردم خون به صورتم دوید. سرخ شدم و آروم مث یه خانم رفتم سمت آشپزخونه. داشتم کم کم آب می خوردم که صدای زنگ خونه رو شنیدم. چون نزدیک بودم رفتم درو باز کنم:«بله؟» پسری پرسید:« منزل صالحی؟» یه پسر دیگه گفت:« خفه بابا! آرمان خونه اس یا آرمین؟» «بله!» «پس درو باز کن!» مطیعانه درو باز کردم، تو مانیتور دیدم 5،6 تا پسر گنده اندازه الیاس اومدن تو خونه! رفتم تا لیوانمو بردارم و برم اتاقم. تند تند کارمو کردم چون دوس نداشتم اون پسرا منو تو این وضعیت و لباسا ببینن! قبل از این که به لیوانم برسم در ورودی خونه باز شد. از بین پسرایی که وارد شدند فقط علیرضا و سامان رو می شناختم. لیوانو دو دستی گرفته بودم. وقتی خواستم برم یکی از اون گنده ها گفت:« سلام خانم!» و ابروشو بالا انداخت. لحنش یه جور خاصی بود! خیلی خجالتی گفتم:« سلام.» وقتی دستشو جلو آورد که بهم دست بده سامان گفت:« حسین... تنتو واسه کتک خوردن نرم کردی؟ چون قراره بعدش یه فصل از آرمین بخوری!» چرا هیچ جای زخمی رو صورت سامان نبود؟ من خودم امروز زخم عمیقشو دیدم؟! وای خدا! پس چی شده اون؟ دارم دیوونه می شم! حسین به آرمین نگا کرد پرسید:« واقعا؟» آرمین فقط نگاهش کرد! همه ی پسر ها به جز آرمان و آرمین که به حسین زل زده بودند به من نگاه می کردن. یه جوری منو نگا می کردند که انگار یه مجسمه قیمتی ام و می خوان منو بخرن. مطمئنم که الان صورتم سرخ شده. خیلی تند به طرف اتاقم دویدم. هنوز نرسیده بودم که اشکام جاری شد... نمی دونستم برا چی دارم گریه می کنم. شاید از شدت خجالت! دستم میلرزید. آب توی لیوان تکون می خورد و ازش بیرون می ریخت. روی میز گذاشتم و بعد خودم دمر روی تخت افتادم. گریه ام شدت گرفت، نمی تونستم صدای هق هق هامو خفه کنم. سرمو به بالشم فشار دادم. بعد از این که 20 دقیه مداوم اشک ریختم،تو سرم احساس سنگینی می کردم. به بالشم تکیه داده بودم و با موهای خیس از اشکم بازی می کردم و به آهنگ های پر سر و صدایی گوش می دادم تا اعصابم آروم شه. چرا گریه کردم؟ شاید واسه این که تا حالا به این ضایعگی مورد توجه پسرا نبودم... یعنی اصلا مورد توجه نبودم! حس می کردم اونا با نگاهاشون بهم آسیب زدن. الان ازشون متنفرم... از همه شون! صورتمو شستم و بلوزی رو که از اشکام خیس شده بود عوض کردم. گوشمو به در چسبوندم. سر و صداشونو نمی شنیدم. درو باز کردم و رفتم پایین. فقط یکی شون اونجا بود. مطمئن نبودم آرمینه یا آرمان. وقتی از کنارش رد شدم سرشو بالا آورد و صدام کرد:« لیدا؟» نگاش کردم. آرمان بود. وقتی چشمای قرمزمو دید اخم کرد و پرسید :« چی شده؟ چرا گریه کردی؟» دستشو جلو آورد و بازومو تو چنگ گرفت. می خواست کاملا رو صورت و حرکاتم نظارت کنه. نمی تونستم جلوی قدرت بی انداره اش مقاومت کنم. منو جلو کشید. به چشماش خیره شدم و خیلی سرد دروغ گفتم:« گریه نکردم!» « چرا! از چشات معلومه» سکوت کردم. دستور داد:« بگو چی شده؟!» دریغ از یه کلمه... حرف نمی زدم! دستاشو دور بازوهام محکم کرد و فشارشون داد. دردی تو بازوها و دستام پیچید. بدنم رو به بدن گرم و عضلانیش نزدیک کرد. با آرامش بازوی راستمو ول کرد و کمرمو نوازش کرد و بدنم رو آروم به هیکلش فشار داد. حس آرامش و امنیت عجیبی داشتم. دوست داشتم تا ابد تو آغوشش باشم. اما صدایی تو ذهنم فریاد می زد:« از اون دور شو... اون احساساتتو جریحه دار کرده!» می خواستم ازش دور شم که دست دیگرشم بازومو رها کرد و کتفمو نوازش کرد تا به شونه ی مخالف رسید. آروم تو گوشم زمزمه کرد:« تا نگی نمی ذارم از جات تکون بخوری!» با این که عاشق بودن تو این وضعیت بودم اما بازم کله شقی می کردم. گفت:« بگو!» هیچی نشنید. «لیدا؟!» بدنم تو آغوشش فشرده تر می شد. عضلات برآمده اشو دور کمر و کتفم حس می کردم. ضربان قلب تند شده بود. تموم بدنم از شدت هیجان داغ شده بود. نفس گرم آرمان گردنمو نوازش می کرد. سست شدن بدنمو حس کردم. انگار داشتم هشیاری امو از دست می دادم. وقتی این حس بهم حمله کرد مث بلبل زبون باز کردم:« من ... من فقط واسه این که اون پسرا اونجوری نگام کردن ناراحت شدم...راست می گم!» «خوبه...» با یه آرامش خاص رضایتشو اعلام کرد. عاشق احساس ضعفی شده بودم که ناشی از نزدیک شدن صورت آرمان به گردنم بود اما از این که جلوش احساس ضعف کنم متنفر بودم! سعی کردم ازش دور شم اما نتونستم حتی یه سانتی متر هم جابه جا شم. پرسیدم:« می شه برم؟» صورتشو پایین آورد و نزدیک صورتم نگه داشت:« کجا؟» سرمو آوردم پایین تا بیشتر نزدیک نشه... همون طور که نفس نفس می زدم گفتم:« یعنی ولم می کنی؟» «نه!» دوباره من رو میان بازو هاش فشرد... با التماس گفتم:« ولی تو گفتی بعد از این که گفتم می ذاری برم!» با لبخند گفت:« نه! من گفتم تا وقتی نگی نمی ذارم از جات تکون بخوری... نگفتم وقتی گفتی می ذارم بری!» دستمو روی شونه های پهنش گذاشتم . دوباره التماس کردم:« خواهش می کنم!» چشماشو بست ،لب پایینی شو گاز گرفت و منو بیشتر به خودش فشار داد، زیر لب گفت:« وااای...لیــدا!» ولم کرد و روی صندلی نشست. وقتی ازش دور شدم با این که تابستون بود و هوا گرم اما احساس سرما کردم. با تموم وجودم می خواستم دوباره تو آغوشش باشم. به خودم گفتم لیدا تو هم بی جنبه ای هااا. به ساعت نگا کردم.9 بود. باید تا کی منتظر مامان می موندم؟ حالا چی کار کنم تا ذهنم دوباره طرف این دو تا نره؟ خب خونه چه جوریه؟ ترتیب و هارمونی خاصی تو وسایل دیده می شد... مبل و میز ها تیره بودند. همرنگ پارکت. رنگ همون چند تیکه فرش که پهن بود کمی روشن تر از بقیه وسایل بود اما انگار تو این خونه با این همه رنگ تیره آدم افسرده می شه... فقط یه نقطه ی رنگی دیده می شد اونم یه سکو بود پر از کوسن های رنگی... رفتم تا روی سکو بشینم. دوباره همه طرفو نگا کردم. دیگه افکارم تحت کنترلم نبود... به این فکر می کردم که دیروز چه حسی نسبت به آرمان داشتم و الان چی...؟ دیروز من از اون آدم مغرور متنفر بودم اما الان عاشق آرمان بودم... همون طور که به آرمین عشق می ورزیدم. این دو تا داداش خیلی دوس داشتنی بودن! هر دوتا پر انرژی بودند، صدای خشن، دورگه و کلفتی داشتند. به عنوان پسر زیادی خوش قیافه بودند.شخصیتشون هم که شبیه هم بود. تنها تفاتشون این بود که آرمان تودار و جدی بود اما آرمین شوخ و خودمونی. هر دو تاشون گرم و دوس داشتنی بودند. تا به حال عاشق نشده بودم... نمی دونستم چه فرقی با دوست داشتن داره. اما حدس می زدم عاشقشون شدم. عاشق هر دوشون! موضوعی که با تموم قدرت و وجودم باهاش مبارزه می کردم چون می دونستم اونا چنین حسی به من ندارند. تو افکارم غوطه ور بودم که آرمان گفت :« لیدا؟» نگام به سمت صداش چرخید. «بله؟» « هنوز ناراحتی؟» «نه.» « پس چرا حرف نمی زنی؟» « چون حرفی ندارم!» بعد از این که جمله ام تموم شد نگاش رو صورتم خشک شد. چند ثانیه بهم زل زد بعد زمزمه کرد:« ای کاش می دونستی کلمه هات چقدر سرد اند!» به سمت اتاقش رفت... با نگام دنبالش کردم. از دستم ناراحت شده... دوست نداشتم ازم دلخور باشه. می خواستم دنبالش برم و از زندون ناراحتی آزادش کنم. اما نمی تونستم از جام تکون بخورم. بی حال روی کوسن ها افتادم... دکمه های پیرهنمو باز کردم. یه رکابی طوسی پوشیدم و روی تختم نشستم. این که لیدا با ما رفتار گرمی داشت... زاده ی توهمم بود؟ اگه اون نمی خواست با ما صمیمی بشه مجبورش می کردیم. اون مال ما بود. ما؟ من یا آرمین؟ احتمالا هر دوتامون. دلم می خواست دوباره اونو بغل کنم و بدن ظریفشو لمس کنم. حیف که اون از این کار خوشش نمی اومد. رفتار سردش هر کسی رو خسته و ناامید می کنه اما مارو نه... شلوار ورزشی پوشیدم و پله هارو یکی یکی اومدم پایین. به پله ها زل زده بود و آروم نفس می کشید... روی کاناپه نشستم و تلوزیون و play3 رو روشن کردم. تلاش می کردم یه کاری بکنم که نذاره به لیدا فکر کنم. من نباید بهش فکر کنم! وقتی اون ارزشی برا من یا آرمین قائل نمی شه... چرا باید...؟ من مشغله های عادی نداشتم ... چون اصلا معمولی نبودم. من و برادرم کاملا غیر عادی بودیم... همون طور که اجدادمون بودن. همون طور که دوستامون... اعضای گروهمون هستند. بازی combat 6 رو باز کردم. حرکت لیدا رو تو پس زمینه دیدم. آروم اومد و کنارم نشست. به بازوی راستم نگاه می کرد. با تموم وجودم ... تموم قدرتم سعی می کردم بهش نگا نکنم. اما یه کاری که مجبورم کرد. انگشتای کوچیک و سردش رو رو بازوم حس کردم. زیر چشمی نگاش کردم. داشت نقش خالکوبی رو بازومو دنبال می کرد. خالکوبی که مختص من و آرمین بود... دو آلفای گروه. یکی از گروه های اصیل گرگینه ها...! گرگینه هایی که سراسر دنیا پخش شدن و کارشون ایجاد امنیت واسه مناطق تحت پوششونه. سرمو کامل برگردوندم و با اخم بهش زل زدم. وقتی اخممو دید دستشو عقب کشید و آروم گفت :« ببخشید.» یه لحظه واسه این که باهاش بد رفتار کردم ناراحت شدم و دلم واسش سوخت. ولی اخممو حفظ کردمو پرسیدم:« چی رو ببخشم؟» گیج نگام کرد! انگار متوجه منظورم نشده بود! به دستاش چشم دوخته بود:« این که بی اجازه به... اِه... خالکوبیت دست زدم؟» جمله اش سوالی بود؟ سرد گفتم:« عب نداره!» و دوباره به تلوزیون نگا کردم. آروم پرسید:« می تونم یه سوال بپرسم؟» «هوم» دوباره دست سردشو رو بازوم حس کردم.:« این خالکوبی نشونه ی گروهتونه؟» نشونه ی گروه؟ اون اینا رو از کجا می دونه؟ با تعجب پرسیدم:« گروه؟» « آرمین و ... تو هی می گید گروه... نمی دونم... بچه ها از این چیزا!» دوزاری ام افتاد:« آره... یه جورایی!» با بدگمانی پرسید:« یه جورایی؟» و چشماشو ریز کرد! « خب قراره تو این یه هفته که میریم شمال من و آرمین واست همه چیو توضیح بدیم!» اخم کرد. پرسید:« می شه یه چیز دیگه هم بپرسم؟» منتظر موندم. گفت:« آرمین امروز یه چیزی بهم گفت... که نگرانم کرد...» خاک تو سرت آرمین... باز چه گندی زدی؟ ادامه داد:« نمی دونم شوخی می کرد؟ اون گفت.... تو کار قاچاق اید!» چشم هام 4 تا شده بود! قاچاق؟ خنده ام گرفته بود ولی هی خودمو کنترل می کردم! آخرش یه پوزخند زدمو گفتم:« اون وقت تو باور کردی؟ تو نباید همه حرفامونو باور کنی!» هنوز جدی بود:« پس چه جوری بفهمم دارید شوخی می کنید یا راست می گید؟» « اوووم.... مگه خود آرمین نگفت شوخی کرده؟» « چرا!» « پس شوخی کرده دیگه...!» چند لحظه ساکت موند... بعد خیلی دلنشین گفت:« فقط نگران شدم!» تو پوستم نمی گنجیدم! داشتم ذوق مرگ می شدم! واسمون نگران بود... واسش ارزش داشتیم! تا چند دقیقه پیش تو اشتباه محض بودم. نفس عمیقی کشیدم:« لازم نیس نگران باشی...» دوباره توی سکوت غرق شدیم. لیدا متفکرانه به طرح پیچ در پیچ نشونه ی من و آرمین که مختص آلفا های گروه های خودمون بود نگاه می کرد. منم مثلا بازی می کردم اما بیشتر حواسم به لیدا بود. به این فکر می کردم که این اتفاق دقیقا طبق گفته های ناصر و پیشینیانمون پیش رفته بود... با یه تفاوت! به جای این که یه نفر کسی رو نشون کنه، دو نفر... یک نفرو نشون کرده بودند. وابستگی شدید و سریع ما به لیدا درستی این رابطه رو ثابت می کرد. رابطه ای فرا تر از طبیعت... رابطه ی بین انسان و گرگینه! درسته! من یه گرگینه ام! مثل آرمان یا الیاس و بقیه بچه ها... ما یه گله ی بی اعصابیم! این ژن عجیب و بامزه ی تبدیل شدن به گرگو از پدرامون به ارث برده بودیم و با دشمنان پدرانمون می جنگیدیم! حقیقت وجود ما اینه! ادامه دارد... RE: رمان راز (خیلی قشنگه) - tavsa - 11-09-2014 قسمت سوم راز وحشیانه نفس نفس می زنم. تو غالب گرگی خیلی راحت بودم! آموزش بچه ها تو این هفته با من بود. داشتیم از سهر دور می شدیم. حسین ، پوریا ، سامان و علیرضل با من بودند. قرار بود الیاس و آرمان منطقه رو زیر نظر بگیرند و از بچه هایی که ممکنه تبدیل شن حفاظت کنند. می خواستم مهارت پوریا رو محک بزنم. تو تاریکی اطراف جاده های قدیمی ناپدید شدم! حسین که قبلا این حقه رو ازم خورده بود سرگروه نشد. پوریا جلوتر از همه می دوید. از دور تعقیبش می کردم وقتی حس کردم که پوریا یه کم خسته شده... خودمو واسه جهش آماده کردم. ماهیچه های پام مث فنر جمع شدند و با غرش وحشیانه ای بدن سنگینمو روش انداختم. با پنجه های بزرگم کتف پوریا رو گرفتم و اجازه دادم دندون های تیزم خزهای کرم رنگ گردنشو لمس کنه. بهش آسیبی نزدم. برای دفاع از خودش تغییر جهت داد. سنگینی بدنمو سمت مخالف با حرکتش دادم و به پهلوهاش فشار وارد کردم.. عقب پریدم و روی 4 پام وایسادم و سرمو بالا گرفتم به پوریا که شکست خورده و خاکی جلو پام پخش شده بود نگا می کردم. با جدیت گفتم:« همیشه باید حواست به پشت سرتم باشه. الان من خیلی راحت می تونستم بکشمت...» درمونده گفت:«من هیچ وقت یه گرگینه ی درست حسابی نمی شم!» « اگه همینجا بشینی و عذا بگیری... معلومه که نمی شی! کارت که خوبه... فقط یه کم باید حواستو جمع کنی!» بعد از این که پوریا خودشو جمع و جور کرد گفتم:« 13 کیلومتر دیگه مونده... راه بیوفتید!» حسین خودشو آماده کرد. پوریا نالید:« من خسته شدم... 22 تا دوییدم!» سامان و علی هم از خداخواسته گفتند:« آخه ما فردا باید بریم مدرسه ها...!» با عصبانیت گفتم:« 13 تا دیگه مونده. امشب نرید فردا شب 26 تا به کل اضافه می شه!» علی نالید:« حتی آرمانم از تو دلسوز تر و مهربون تره!» حسین با خنده گفت:« آرمان؟... اگه جرأت می کردی همچین چیزی بگی بهش... همین امشب 26 تا رو شاخش بود! اگه نمی دوییدید یکی یکی تونو خط خطی می کرد.» و پنجه هاشو رو زمین کشید. گفتم:« پشت سرتون می دوم. اگه بهتون برسم می دونم باهاتون چی کار کنم!» سامان رو با پوزه ام هل دادم. سامان گفت:« آرمین... تو مهربونی... ما رو تنبیه نمی کنی... نه؟» غریدم:« می تونی امتحان کنی...!» حسین هم گفت:« اگه آرمین قاطی کنه از آرمانم وحشی تر می شه!» دوباره دویدنو شروع کردیم. نزدیک ماشین داشتیم لباس می پوشیدیم که علی ازم پرسید:« آرمین؟یعنی ممکنه منم یه نشون پیدا کنم؟» لحنش غمزده و ناراحت بود. جواب دادم:« آره. حتما یکی رو پیدا می کنی! چون... بالا خره باید... تولید مثل کنی و بچه ای که از نشونت باشه فقط می تونه گرگینه باشه! گله ی بهد از ما هم باید به وجود بیاد دیگه! حسین به سمت خونه می روند. ساعت 1 بود. همه جا تاریک بود. حتی کوچه ها! وارد حیاط شدم. چراغ سالن روشن بود. در ورودی رو باز کردم. آرمان و ناصر روی کاناپه نشسته بودند. منتظر من بودند! باید موضوع لیدا رو به ناصر می گفتیم. اون حتما می تونست کمکمون کنه. رو کاناپه نشستم. هنوز جا به جا نشده بودم که ناصر پرسید:« راست می گه؟» پرسیدم:« چی رو؟» با تعجب آمیخته به عصبانیت گفت:« شما دوتاتون لیدا رو نشون کردید؟» آرمان گفت:« فقط از نظر ذهنی!» ادامه دادم:« آره... هر دوتامون! ذهنی!» ناصر درمونده گفت:«اما این غیر منطقی، درست نیست!» پرسیدم:« آلفا بودن هر دوتای ما منطقی؟» جواب داد:« تا حدی... چون شما دوقلواید. می تونید افکار مشترکتونو از بقیه ی گروه پنهون کنید و با هم گروهو مدیریت کنید!» آرمان پرسید:« خب وقتی دوتامون آلفاایم! می تونیم با هم کنار بیایم. چرا نشون مشترک نداشته باشیم؟» ناصر-:« چون این تا حالا اتفاق نیوفتاده!» پرسیدم:« قبلا اتفاق افتاده بود تو یه گروه دوتا آلفا باشه؟» ناصر با عصبانیت پرسید:« چرا تو به این موضوع گیر دادی؟» «چون همه چی به این موضوع مربوطه... ما دوقلو ایم، هر دوتامون آلفاایم. مثل همیم! انگار یه روح تو دو تا بدنیم . ما همه جا باهمیم. چرا وقتی همخون هم هستیم نباید نشون مشترک داشته باشیم؟ ناصر چیزی نداشت که بگه. مقابل استدلال ما کم آورده بود. فقط گفت:« شما نباید هیچ کاری کنید! اگه بفهمم نشونه گذاری رو شروع کردید...!» داشت تهدید می کرد؟ پوزخندی زدم! آرمان با یه لبخند تلخ گفت:« من هیچ قولی نمی دم!» گفتم:« آرمان حرف منم زد!» ناصر با نگاه تندی گفت:« من برای این می گم که نمی خوام گروه شما از هم بپاشه!» گفتم:« ما می دونیم چی کار کنیم! دخالت نکن ناصر!» یه دفه صدای زهره رو شنیدیم:« چی شده؟ ... باز دعواتون شده؟» ناصر گفت:« نه... نه!» « صداتون که بالا می اومد!» آرمان پرسید:« واقعا؟» «آره... یه صداهای خفه ای می شنیدم... فکر کردم دعواتون شده! برا همین اومدم پایین.» گفتم:« داشتیم تصمیم می گرفتیم بریم کدوم ویلا... من... خسته ام می رم بخوابم... شب بخیر!» آرمانم یه شب بخیر گفت و دنبالم اومد بالا! به آرمان گفتم:« واسم مهم نیس که ناصر چی زر می زنه. من کار خودمو می کنم!» آرمان گفت:« می دونی... ناصر نمی فهمه چی داره می گه!... پایین داشت دیوونه ام می کرد. چیزی نمونده بود که...» جمله اشو تموم نکرد. مشتشو گره کرد و پوست انگشت شستشو گزید. نفسمو خیلی محکم بیرون دادم . آرمان گفت:« من مصمم ام!» با لبخند تلخی تأییدش کردم! «لیدا بیا دیگه!» کنار جاده نزدیک یه رودخونه وایسادیم. وسط های راهیم. می شه جنگل هارم از همین جا دید. آتنا بود که یه سره صدام می کرد، یه کلاه لبه دار بزرگ سرش بود و درحالی که شلوارشو تا زانو بالا داده بود تو آب راه می رفت وبه آنا که از دور نگاش می کرد می خندید. همون طور که کفشامو در می آوردم گفتم:« الان میام!» هادی از کنارم رد شد، هنوز نزدیک رودخونه نشده بود که داد زد:«آااای!» سرمو بالا آوردم. هادی رو زمین نشسته بود. فهمیدم چی شده! هادی با باسن خورد زمین. لبخند شادی زدم. صدای خنده های ریز آرمین و پوزخند آرمانو شنیدم! بهشون نگاه کردم. هر دو رکابی مشکی و شلوار ورزشی پوشیده بودند. آرمین به ماشین تکیه داده بود وآرمان توی ماشین که درهاش باز گذاشته شده بود نشسته بود. بلند شدم تا به آتنا و هادی ملحق شم. هنوز یه قدمم بر نداشته بودم که زیر پام خالی شد. جیغ زدم. قبل از این که تو هوا شناور شم یکی کمرمو قاپید. ناصر گفت:« مواظب باش لیدا!» و منو رو زمین گذاشت و پایین فرستاد. چرا رفتارش تو این چند روز اینقدر با من سرد شده؟ همین طور که تلوتلو می خوردم نگاه غمزده ای به ناصر انداختم. اما اون حتی به نیمه نگاه هم بهم نکرد! پامو تو آب فرو کردم و آروم به آتنا نزدیک شدم. قبل از این که بهش برسم دستشو تو آب کرد و بهم پاشید! سرتا پامو خیس کرد. درحالی که می خندیدم شروع کردم به آب بازی با آتنا... بعد از 5 دقیقه هر دوتامون خیس بودیم. به هادی نگاه کردم بهش آب پاشیدم. تعجب کرده بود. شیشه ی خیس عینکشو پاک کرد. آتنا هم خندید و آروم هادی رو هل داد. باورم نمی شه یعنی هادی اینقدر شل و ول ؟ برا این که نیفته منو گرفت... اما اون 4 تا استخونش سنگینی کرد و دوتامونو کف رودخونه پخش کرد! رون پای راستم به یکی از سنگ ها خورد. خیلی بد درد گرفت. اشک تو چشمام جمع شد. هادی که از کنارم پا می شد، پرسید:« حالت خوبه لیدا؟» صدام از شدت درد می لرزید اما جواب دادم :« آره... خوبم!» سعی کردم بلند شم اما دردی که تو پام پیچید مانع شد. آتنا دوید و با صدای بلند پرسید:« کمک می خوایی؟» نالیدم:« آره... لطفا؟» زهره که نگرانم بود از بالا پرسید:« لیدا چی شده؟» آتنا به جام جواب داد:«خورده زمین نمی تونه پاشه!» زورکی نشستم. اشکام بی اختیار فرار کردند. مامان ناصرو صدا زد ولی اون جواب نداد. نبود! به آتنا گفتم:« می شه کمکم کنی؟» « لیدا من که نمی تونم بلندت کنم... هادی... بیا دیگه!» هادی اومد جلو:« بله؟» « به لیدا کمک کن. نمی تونه پاشه!» هادی با تعجب پرسید:« یعنی چی کار کنم؟» از گوشه چشمم دیدم آرمین تکیه اشو از ماشین برداشت و به طرفمون برگشت... شاید می خواد بیاد کمک! گفتم:« هیچی!» و به زور از جام بلند شدم! پوست کلفت بازی در آوردم و بی توجه به درد پام رفتم طرف ساحل... دوس نداشتم از آرمین یا آرمان کمک بگیرم! چند روزی بود اونا هم مثل ناصر سرد شده بودند... 3 روز بود صداشونو نشنیده بودم. باهام حرف نمی زدند. فکر کنم از چیزی ناراحت بودند یا باهام قهر بودند. خودمو کشیدم کنار ماشین. همه تلاشم رو این بود که جلوشون نلنگم! از کنار آرمین رد شدم.اشک هامو پاک کردم و در ماشینو باز کردم. بی حال روی صندلی عقب دراز کشیدم. صدای زهره رو شنیدم:« لیدا... بیا لباساتو عوض کن... سرما می خوری!» لرزون جواب دادم:« حال ندارم!» «لیدا... کجات درد می کنه؟» آرمان هم برگشته بود وبهم نگاه می کرد. جواب دادم:« پام!» « کدوم پات؟ بذار ببینم چی شده؟» نفسم گرفت. جواب دادم:« بعدا نشون می دم!» خاله زهرا مامانو صدا کرد. مامان رفت. دوباره سکوت بین ما! چشمامو بستم. صدای پای یه نفر که آروم اما سنگین می دوید رو شنیدم. آنا گفت:« لیدا... بیا ببین. یه سگ گنده اون طرف رودخونه اس!» بعد چند لحظه جیغ زد:« نه... دوتا اند!» بالا خره بعد از 3 روز صدای آرمانو شنیدم! چقدر دلم واسه صدای دورگه و خشنشون تنگ شده بود. « اونا رو می گی؟» آنا با تعجب جواب آرمان رو داد:« آره!» به آرمان نگاه کردم. اخم عمیقی ابروهاشو به هم نزدیک کرده بود. پره های بینیش می لرزید و چشماشو بسته بود. خیلی آروم آرمین رو صدا کرد:« آرمین... بیا پیش لیدا بمون تا من برم یه سرو گوشی آب بدم!» آرمین جای آرمانو گرفت و گفت:« لیدا... خواهش می کنم همونجوری بخواب!» نگران شدم:« چی شده؟» « هیچی!» صداش خشن تر از همیشه بود. دلم می خواست گریه کنم. آرمین بعد از این همه مدت باهام صحبت کرده... اونم با این لحن! بغضمو قورت دادم. بلند شدم و از ماشین بیرون رفتم. نمی تونستم تند برم چون پام هنوز درد می کرد. چند قدمی بیشتر نرفته بودم که کمرمو گرفت:« لیدا برو تو ماشین. موضوع جدیه!» گفتم:« ولی خودت گفتی هیچی نیس!» منو رو صندلی نشوند و گفت:« لیدا. نمی تونم توضیح بدم... فقط یه... خطر وجود داره!» با حرص خندیدم:« چرا مث بازیگرای فیلم اکشن ها حرف می زنی؟» خشن تر گفت:« من شوخی نمی کنم لیدا!» دستشو کنار زدم وگفتم:« چته؟... بهم دست نزن...! می خوام برم!» چشماشو بست و نفس عمیقی کشید. با مهربونی گفت:«خواهش می کنم لیدا! قول میدم رسیدیم ویلا همه چی رو بگم. قسم می خورم!» چشماش مهربون تر از لحنش بود. مقاومتمو از دست دادم. به خاطر سست عنصر بودنم خودمو سرزنش می کردم. لبخند زدم. آرمین به بالا سرش نگاه کرد. ناصر که پشتش وایساده بود پرسید:« داری چی کار می کنی آرمین؟» جواب داد:«بچه های اینجا واکنش نشون دادند. آرمان رفت ببینه چه خبره. منم دارم سعی می کنم از لیدا محافظت کنم.» ناصر:« مواظب باش مشکلی پیش نیاد. به آرمانم بگو زیاد وقت نداریم!» معنی حرفاشون چی بود؟ آرمین الان چه جوری به آرمان بگه. دیدم آرمان رفت طرف جنگل... مگه موبایل تو جنگلم آنتن میده؟ واکنش بچه ها یعنی چی؟ برا چی فقط از من محافظت کنه؟ همه این سوالا تو ذهنم رژه می رفت اما چون آرمین گفته بود همه چیزو می گه منم هیچ سوالی نپرسیدم. فقط بهش نگاه کردم. اطرافشو نگاه کرد انگار بخواد چیزی رو چک کنه. بعد گفت:« لیدا فقط سرو صدا نکن. نمی خوام الان توجهی رو جلب کنی!» با اخم پرسیدم:« توجه جلب کنم؟» «لیدا یعنی تو تا حالا متوجه نشدی وقتی وارد یه جمع می شی تو مرکز توجهات قرار می گیری؟» تعجب کردم:« من؟» چه عجیب! با لبخند گفت:« آره!» لبخندشو بی جواب نذاشتم. طاقت نیاوردم وپرسیدم:« آرمین؟» « بله؟» «شما چرا این چند روز باهام حرف نمی زدید؟» جوابمو نداد. فقط گفت:« برو اون ته بشین!» به سمت در مقابل رفتم تا واسش جا باز کنم. به جای این که کنارم بشینه، دراز کشید و سرشو روی زانوی چپم گذاشت. شوکه شدم! چرا؟ این کارو کرد؟ الان؟ چشماشو بست و گفت:« نمی دونی این 3 روز چند روز چقد سخت گذشت! داشتم می مردم. واقعا دلم می خواست باهات حرف بزنم و صداتو بشنوم.» چی می شنیدم؟ راست می گفت یا شوخی می کرد؟ پس فقط من نبودم که آمار در دست داشتم! شاید از حرف زدن با آرمان خسته شده بود. گرچه مطمئنم کسی از همنشینی با اونا خسته نمی شه. دوباره پرسیدم:« پس... چرا؟» « یه مشکلی وجود داشت... من که گفتم... همه چیزو می گیم!» باخنده گفتم:« فکر نمی کردم اینم جز همه چیز باشه!» چشمای تیله ایشو بهم دوخت. با لبخند جمع و جوری گفت:« همه چیز یعنی همه چیز!» با هم خندیدیم. شلوارمو پوشیدم. خم شدم و رکابیمو تو چنگم گرفتم و به سمت ماشین ها رفتم. از پشت ماشین دور زدم. دیدم لیدا و آرمین دارن با خیال راحت می خندند. خیال منم راحت شد. چند تا ضربه به پنجره زدم. لیدا بهم نگا کرد اشاره کردم بیان بیرون. آرمین پرید جلوم و پرسید:« ردیفه؟» خندیدم:« هم ژن!» یعنی هر دو تا گروه ( گروه ما و بچه های اینجا) مثل هم بودیم. قوانین یکسان و اجدادی دوست! لیدا آروم اومد بیرون. یه کم ناجور راه می رفت ولی نه خیلی. ابرومو بالا انداختم:« چی شده؟» لیدا جواب داد:« خوردم زمین مگه ندیدی؟» « چرا... ولی وقتی اومدی تو ماشین اینجوری راه نمی رفتی!» « خب الان پام بیشتر از اون موقع درد می کنه!» هادی... دهنتو...س/...! پرسیدم:« الان خیلی درد داری؟» « نه... نگا...» و آروم رفت پیش زهره نشست و بهش چسبید. آرمین مشتی به بازوم زد و گفت:« د... بپوش اونو دیگه!... چشاشون در اومد!» خندیدم:« تیریپ lady killer دیگه!» رکابی رو پوشیدم و به سمت زهره و خواهرش رفتیم. رو زیرانداز نشستیم و آرمین دوباره شروع کرد!:«هادی... داری چی کار می کنی سرت این جوری تو لپ تابه؟» هادی گیج گفت:«بله؟» آرمین ادامه داد:« نکنه داری google رو Hک می کنی؟» خندیدم و گفتم:« حواسشو پرت نکن آرمین!» هادی که انگار اصلا شوخی هامونو نشنیده گفت:« نه... دارم یه سری مقاله فیزیک دانلود می کنم!» آرمین گفت:« آفرین...آفرین... همیشه درس بخون! طرف سابت های بدم نرو...!» تو گوش آرمین گفتم:« من نزنم اینو لِه و پِه نکنم آرمان نیستم!» زمزمه کرد:« آره... دیدی بیشرف چه جوری لیدا رو با خودش انداخت زمین!» هر دوتا مون به لیدا نگاه کردیم. کنار زهره نشسته بود و با خاله و مامانش حرف می زد. همون موقع بود که آرزو کردم همیشه واسه ناصر و زهره کار پیش بیاد و ما با لیدا تنها باشیم! حوصله ام سر رفته بود.هیچ کاری به جز سربه سر هادی گذاشتن هم نمی شد کرد. اما الان حتی اونم باعث شادی نمی شد! همچین تو مقاله های فیزیکش غرق شده بود که ترسیدم خفه شه! بلند شدم و رفتم طرف توپ والیبالی که تا چند دقیقه پیش اون دو تا دختر لوس باهاش مشغول بودند. همون طور که روپایی می زدم صدا کردم:« آرمین....!» توپ و بالاتر انداختم و سرشو نشونه گرفتم. حتی فکرشم نمی کردم جا خالی بده. توپ ازش رد شد و یه راس خورد پس گردن هادی! آرمین هم فقط خندید. نمی تونستم لبخندمو جمع و جور کنم. زهرا( مامان هادی!) عینک بچه اشو برداشت. پرسیدم:« هادی هستی یه دست بزنیم؟» به! لپ تابشو گذاشت کنار ولی گفت:«هوا خیلی گرمه! نمی شه... بعدشم سه نفری؟» آرمین گفت:« لوس نکن خودتو... تیریپ برزیلی بردار. اون پیرهن مردونه اتو در آر!» زهرا هم گفت:«هادی برو یه کم بازی کن دیگه... خسته نمی شی تو مسافرت و خونه یه کار می کنی؟» به آرمین که میومد طرفم گفتم:« قراره بازی کنیم!» شرورانه گفت:« یه کم خشونت قاطی اش باشه بد نمی شه!» چشمک زدم:« در حد انسانی!» هادی اومد کنارمون. آرمین همین اول گفت:« فقط ما یه کم خشن بازی می کنیم!» هادی پرسید:« سه تایی بازی می کنیم ؟ نکنه اونا هم هستن!» اونا؟ برگشتیم. یه سری از بچه های گرگی اینجا با آلفاشون... چه استقبالی ازمون شد! من و آرمین هر دومون نشون آلفا بودنمونو نشونشون دادیم! *** سرمو بالا دادم و با حرکات صورتم پرسیدم:« چی می خواهید؟» آلفاشون اومد جلو و دستشو جلو کشید:« من صالح ام!» جواب دادم:« آرمان!» آرمین هم با یه کلمه خودشو معرفی کرد:« آرمین!» جنبش محسوسی بین 4 تا پسر پشت سر صالح دیده می شد. مردمک چشم پسرا طرف لیدا بود! برا همینه می گن دختری که نشونه گذاری ذهنی شده نباید جلو چشم بقیه گرگینه ها باشه... خب می کشتشون طرف خودش دیگه! دستمو گذاشتم رو سینه صالح و گفتم:«جمعشون کن!» منظورمو گرفت و گفت:« اون که نشون کسی نیس!» آرمین اومد جلو:« هنوز نشونه گذاری بدنی نشده!» صالح گفت:« پس اونا آزادی عمل دارن!» یه کم خشونت خرج کردم:«نه!» صالح اخم کرد:« چرا؟» « چون از نظر ذهنی نشونه گذاری شده!» « ولی روی بدنش نشونی نیس و خونش پاکه پس...» چشمای آرمین درشت شده بود. عصبی گفت:« داداش ما واسه جنگ اینجا نیستیم. مجبورمون نکن که...» صالح با لبخند آرومی گفت:« من به این موضوع اعتقاد دارم که هر کس نشونشو باید از جایی نزدیک خودش انتخاب کنه. حتما هشدار می دم.» انگار تنها آلفا های پرخاشگر دنیا من و آرمین بودیم. همه اونایی که تا حالا باهاشو برخورد داشتیم آروم بودن! صالح گفت:« پس...؟!» و دوباره دستشو جلو آورد. ابروی راستمو بالا دادم ودستشو فشار دادم:« برا این که نشون بدیم واقعا دوستیم بیا یه دست بازی کنیم!» «برا همین اومده بودیم!» یکی از پسرها از عقب پاس فرستاد. توپو بالا انداختم و تو دستام گرفتم:« فقط... این پسر مردنیه آدمه... هواشو داشته باشید. یه خورده حسابایی هم باهاش داریم.» و چشمک زدم. صالح گفت:« باشه!» رفتیم پیش هادی. پرسیدم:« کجا بازی می کنی؟» گفت:« دروازه وایمیسم!» «گوشه زمین وایسا... تو این بازی دروازه نداریم!» توپو با روی پا به سمت بالا شوت کردم. ناگهان همه پسرا به جنبش در اومدن...به جز هادی! پسری که بلوز سبز پوشیده بود و عضو اون تیم بود پرید و هد زد تا توپ بیاد طرف ما. این بازی مورد علاقه گرگینه ها بود... نتیجه خاصی نداشت... داوری توش سخت بود فقط جنبش تو زیاد بود. افراد موقعی که توپ هوایی جابه جا می شه هر کس اجازه داره فقط یه بار به توپ ضربه بزنه و اجازه نده توپ از مرزهای خیالی زمین بره بیرون امتیاز بده! آرمین جلو پرید و ضربه چکشی مورد علاقه اشو بین زمین و هوا زد. حرکات نمایشی شون منو کشته! همه داشتن نگا مون می کرد. حتی بقیه مسافرا! صالح استپ سینه ای زد و شروع کرد روپایی زدنو. هادی که تازه خودشو پیدا کرده بود دوید گوشه زمین. صالح توپو از بین پاهاش رد کرد و شوتید طرفم. دوس نداشتم بازی رو کش بدم. گذاشتم توپ رو زمین بشینه تا بازی تن به تن شه. دیریبل کردم. فاصله بین بچه ها زیاد شد. به یکی از بچه ها گروه پاس دادم. یه دور با توپ چرخید و فرستادش واسه هادی. یکی از اون گروه بی مقدمه توپو قاپید و مچ پای هادی رم بی نصیب نذاشت. هادی تلنگری خورد و افتاد زمین. آرمین دوید طرف هادی . صدای نگران زهرا رو می شنیدم. حالا وقتش بود به صالح چشمک زدم.. او که توپ زیر پاش بود به سمت یکی از بچه ها شوت کرد. توپ به کمر اون خورد و کمونه کرد و به سمت هادی رفت. باز خوبه هادی عینک نداشت و گرنه شیشه هاش تو چشمش خورد می شد. شدت ضربه اونقدر زیاد بود که هوار پسری که توپ به کمرش خورده بود بلند شه. دهن هادی هم پر خون شه! از شدت شادی تو پوستم نمی گنجیدم. خون غلیظ و تیره هادی رو زمین می ریخت. گفتم:« واو... پسر چی کار کردی!؟» صالح سمت هادی دوید و فیلم بازی کرد:« وایی ببخشید... از عمد نبود. واقعا عذر می خوام!» هه... هادی داشت گریه می کرد! آرمین آروم تو گوشم گفت:« خوب شد خودشو خیس نکرد... از ترس!» حتما به جز درد از ترس هم داشت گریه می کرد! هه... ترس از سرعت توپ! نمی تونستم جلو نیشخندامو بگیرم. زیر بغل هادی رو گرفتم و به سمت خانواده بردمش... زهرا گفت:« چی شد هادی؟ خوردی زمین این جوری شد؟» هادی با هق هق گفت:« نه... توپ خورد به صورتم.» زهرا کنارش نشست و قربون صدقه اش رفت. شوهرش گفت:« لوس نکن بچه رو. حالا مگه چی شده؟» آنا جیغ زد:« چی شده؟ بابا صورتشو نمی بینی؟» پوزخند زدم. با آرمین به هادی که صورتشو می شست نگاه می کردیم. تو ماشین نشستیم.زهره و لیدا هنو نیومدن. ناصر شاکی پرسید:« چرا این کارو کردید؟» آرمین پرسید:« چی کار؟» « آخه مگه هادی با تو چی کار کرده بود؟» با صدایی که از شدت خشم می لرزید گفتم:« ما هیچ کاری با اون نکردیم!» ناصر هم عصبانی بود:« من که می دونم این کارا فقط از شما برمیاد. شما از این نقشه ها می کشید.آخه چرا...؟ باید رنگ خون اینم می دیدید؟» گفتم:« داری چرند می گی!» از ماشین پیاده شدم تا بذارم لیدا سوار شه. وارد شهر شدیم. از این که مطمئن شده بودم آرمان و آرمین باهام قهر نیستن خیلی خوشحال شدم. خم شدم جلو تا با تمرکز بیشتر اطرافو نگا کنم. قبلا هر دفه میومدیم شمال یا می رفتیم خونه دایی محسنم یا هتل و ویلا می گرفتیم. اما این دفه فرق می کرد. به ویلا ی ناصر نزدیک می شدیم. خیلی خوشحال بودم چون مجبور نبودم بازم آناو آتنا و البته هادی و ناله هاشو تحمل کنم! از وقتی کامل خیس شده بودم مانتومو در آورده بودم. خیلی راحت نبودم چون فقط یه تاپ صورتی تنم بود و باید خودمو می پوشوندم. اما این جا خلوت بود... مثل مناطق روستایی بود. هر چقدر از خیابون اصلب دورتر می شدیم کوچه ها خلوت تر می شد. روی لبه ی صندلی نشستم و گفتم :« مامان نیگا!» و یه ماشین اوراقی که روش خزه بسته بودو نشون دادم. مامان گفت:« اینجا همه چی سبز می شه!» از ناصر پرسیدم:« این نزدیکی ها قبرستونم پیدا می شه؟» سرخ شدم! اما این واسه حرف ناصر نبود... حس کردم دست گرمی روی پوست کمرم حرکت می کنه. حس خاصی بود. تکون خوردمو به عقب نگاه کردم. آرمین بود... نمی دونم چرا ولی هیچی نگفتم. لبخندی تحویلم داد. آرمان دستشو گذاشت رو شکمم و منو کشید عقب. قبل از این که ناصر برگرده وببینه چرا جوابشو ندادم گفتم:« همینجوری... از قبرستونای اینجا خوشم میاد!» ناصر فقط گفت:« آها!» در ماشینو باز کرد و رفت تا از یکی از مغازه ها خرید کنه. مامانم رفت! اونا منو با آرمان و آرمین تنها گذاشتن! آن دو جلوی مامان و ناصر این جوری بهم دست می زدن و نوازشم می کردن اگه اونا نباشن که....! آرمان بالاتنه شو چرخوند طرفم و بهم زل زد. لباش ازهم باز بود و دندونای ردیفش معلوم بودن. با استرس آب دهنمو قورت دادم. آرمین بدنمو چرخوند تا روبه روی آرمان باشم. اونقدر بهم نزدیک شده بود که عضلات قوی و گرمشو پشتم حس کنم. گرمای نفساش موهامو تکون می داد. دستاشو از روی برآمدگی استخون لگنم بالا کشید و رو کمرم گذاشت. صدای قلبم فضل رو پر کرده بود و نفس نفس می زدم. آرمان اومد جلو و دستاشو گذاشت رو شونه هام. آرمین بلندم کرد و روی پاهای آرمان نشوند. تو زندانی از ماهیچه های محکم زندونی شدم. داغ کرده بودم. بدنم میون بدنشون فشرده می شد. چشمامو بستم. ل/ذ/ت عجیبی وجودمو پر کرد. دیگه نتونستم سرمو نگه دارم. به شونه آرمان تکبه دادمش. لبام به گردنش می خورد. هر جایی که اونا لمس می کردند آتیش می گرفت. حس کردم دستاشون داره بالا می ره. ترسیدم ناصر و مامان برگردند و ما رو تو این وضعیت ببینن! آروم گفتم:« کافیه!...» اونا هم کم کم ازم دور شدن.... آرمان منو رو صندلی نشوند وبی خیال و بی هیچ هیجانی به بیرون نگاه کرد. آرمین که هنوز دستش روی رونم بود داشت با گوشیش ور می رفت. فکر نمی کردم به این زودی ولم کنند. به همون راحتی که شروع کردند! چرا این کارو باهام می کردند؟ یعنی از روی عشق بود؟ یا...؟ چشمامو بستم و اجازه دادم مغزم یه کمی استراحت کنه. چرا من جلوشونو نمی گرفتم؟ این ساده بود... من شکست خورده بودم... دوستشون داشتم... عاشقشون بودم! اما...اصلا از رفتار های اونا سر در نمی آوردم. چرا اونا با هم تصمیم می گرهتند که با من حرف نزنند؟ بعد یه دفه این جوری منو...؟! شاید دو شخصیتی اند... شاید!! صبرم تموم شد. پرسیدم:«نمی خوایید بگید چرا با من این جوری می کنید؟» آرمین پرسید:« چه جوری؟» با عصبانیت گفتم:« معلومه چتونه؟ چه مرگتونه؟ یه دفه جوری باهام رفتار می کنید که انگار اصلا وجود ندارم... بعد اینجوری منو بغل می کنید...! من نمی تونم این تغییر یه دفه ای شخصیت شما رو تحمل کنم.» آرمان با تعجب به من نگاه کرد. آرمین گفت:« باشه...!» جیغ زدم:« چی باشه؟... این ناگهانی حرف زدناتون. شما یه دفه ای شروع می کنید یه چیزای بی ربط به هم می گید!» آرمان با آرامش گفت:« چون من و آرمین و همه ی دوستامون خیلی با چیزی که نشون می دیم فرق می کنیم. ما متفاوتیم!» با خنده گفتم:« خوب این که کلا ضایع اس.... شما با هر پسر دیگه ای که من دیدم فرق می کنید! اون از دعواهاتون... اینم از بازی هاتون... همه چیز!» آرمین گفت:« خب آرمانم همینو گفت دیگه!» زیرکانه پرسیدم:« چی باعث شده شما متفاوت بشید؟» هیچ جوابی نشنیدم. با عصبانیت دستمو روی صندلی گذاشتم و از میون دو صندلی جلو رد شدم. مانتو چروکمو پوشیدم و از ماشین پریدم بیرون. رفتم طرف مغازه. آرمین پرسید:« کجا می ری لیدا؟» جواب دادم:« به شما هیچ ربطی نداره!» این آغاز یه جنگ بود. میون من و اون دو تا! باید همه تلاشمو بکنم تا ته و توی این قضیه رو دربیارم! هه... متفاوت اند!؟ ز حموم اومدم بیرون. یه نفر رو تخت نشسته بود. چون هنوز خودمو درست حسابی با حوله نپوشونده بودم، هول شدموجیغ زدم. مامان زهره بود. گفت:« چرا جیغ می زنی دختر؟» با خنده گفتم:« فک کردم یکی دیگه اس.» اومد جلو و گفت:« بذار ببینم پات چی شده؟» گفتم:« هیچی. فقط یه کم کبود شده!» حوله رو زد کنار و گفت:« یه کم؟ لیدا اندازه یه... اندازه دست من کبوده!» معصومانه گفتم:« خب خوب می شه!» مامان نچ نچی کرد و بعد گفت:« زود لباساتو بپوش بیا... می خواییم شام بخوریم!» داشتم لباسمو می پوشیدم... یه بار دیگه کبودی رو نگاه کردم... بزرگ بود، الان دیگه دلم واسه هادی که دهنش پر خون بود نمی سوخت! باید پشت اوپن بین آرمان و آرمین می شستم. اخم کردم. همه ی قدرتمو به کار گرفتم تا بهشون نگا نکنم! کاملا موفق و پیروز روی صندلی نشستم. داشتم آروم و با تمانینه غذا می خوردم. حتی وقتی که حرف می زدن هم سرمو بالا نمی آوردم. ناصر پرسید :«چی شده لیدا؟ چرا اینقدر ساکت شدی؟» خیلی سرد گفتم:« خسته ام. حال و حوصله حرف زدن ندارم» مامان با خنده گفت:« این بی حالی دوره ایه؟ چن شب پیشم صدا از آرمان و آرمین در نمیومد!» سرمو تکون دادم و با غذام بازی کردم. بعد از چن دقیقه گفتم:« ممنون!» و بلند شدم تا تو سالن راه برم! نمی دونستم باید چی کار کنم. به طرف پنجره رفتم. به دریا نگاه کردم. اونقدر نزدیک بود که حس کردم می تونم لمسش کنم. لبخند زدم و آرزو کردم بتونم اون چیزی که آرمان و آرمین ازم پنهون می کنن، رازشونو پیدا کنم! رفتم تو اتاقم. درو باز گذاشتم. روی تختم دراز کشیدم و هندز فری هامو گذاشتم تو گوشم. evanescence. آهنگ lies رو گذاشتم و صداشو زیاد کردم. بالاخره می فهمم چه دروغی بهم گفتن! و جنگل مه گرفته بودم. اونقدر تاریک بود که حتی دو قدم جلوتر از خودمم نمی دیدم. فقط سایه بود. سایه های درخت های اطراف به ترس و وحشتم اضافه می کرد. از تنهای می ترسیدم. از اینجا می ترسیدم... با بیشترین سرعتم دور شدم از این تاریکی اما هر قدم که جلو می رفتم ظلمت بیشتر می شد! نفس نفس می زدم اما بازم پیش می رفتم... تا اینکه پام به ریشه ی درختی گیر کرد و زمین خوردم. از شدت درد نفسم بالا نمی اومد. درمونده خودمو مچاله کردم و اشک ریختم. صدای نفس های وحشیانه ی حیوانی رو شنیدم. سرمو بالا گرفتم. گرگ بزرگی با خزهای براق نقره ای و چشمایی زرد و درخشان بهم زل زده بود! خودمو جمع و جور کردم و گریه ام شدت گرفت. بهم حمله می کنه؟ گرگ پوزه اشو پایین آورد و آروم پارس کرد... صداش خشن نبود! توش مهربونی و لطافت خاصی حس می شد. جلو اومد و خزهای براق و گرمشو به پوستم مالید! احساس گرما کردم. خودمو بهش نزدیکتر کردم تا گرم تر شم! صدای زوزه ی گرگ دیگری رو شنیدم. نشستم تا اگه اون گرگا بهم حمله کردند یه کم واسه فرار و دفاع از خودم آماده باشم... گرچه این فقط یه واکنش غریزی واسه حفظ جونم بود اما هیچ کاری نمی تونستم جلوی اونا بکنم! گرگ دیگه دقیقا شبیه این یکی بود اما... خز های دور گردنش خلاف این یکی تیره بود. شباهت زیادشون منو یاد آرمان و آرمین انداخت! دوتا شون جلوم وایساده بودن حالت دفاعی گرفته بودند. چشم های زرد و تابانی بهم نزدیک می شدند. گرگایی با اندازه های مختلف و رنگایی متفاوت در حالی که وحشیانه بهم زل زده بودند ، جلو می اومدند! یه گرگ قهوه ای و بزرگ با زوزه و غرشی وحشیانه به سمتم حمله کرد و دنبالش بقیه حمله رو شروع کردند. جیغ کشیدم! از خواب پریدم. نور خورشید به صورتم می تابید! همه اونا خواب بود! نفس عمیقی کشیدم تا خودمو آروم کنم. این چه خوابی بود که من دیدم؟ معنیش چیه؟ دست و صورتمو شستم. می خواستم از این فکرای مسخره بیام بیرون. به ساعت نگا کردم. 8 بود. به سمت ساحل رفتم. می خواستم تو آرامش غرق شم! به صدای دریا گوش می دادم و فکر می کردم. *** رمین: « حالا چه جوری بهش بگیم آرمان؟ اصلا باور می کنه؟» بی حوصله گفت:« باید یکی مون جلوش تبدیل شه!» با خنده گفتم:« من مث دیوونه ها جلوش لخت نمی شم ها!» « خب با لباس جلوش تبدیل شو!» « موقع تغییر معکوس چی؟» خندیدم! آرمانم خندید! خیلی ضایع بود. آرمان گفت:« خب تو سانسور کن!» هر دوتا مون زده بودیم به بی خیالی! پرسیدم:« پس تو تبدیل می شی؟» خندید و گفت:« آخه این کارا به تو بیشتر میاد!» مثلا عصبانی شدم:« چی گفتی؟» دستشو جلو صورتش گرفت و صداشو نازک کرد:« نه...نزن آرمین... رحم کن!» داد زدم:«آدمت می کنم!» هنوز شوخی می کردیم. آرمان از روی صندلی پرید و به سمت در دویید. دنبال دوییدم. از روی ایون پرید و رفت طرف ساحل. رو به من کرده بود و عقب عقب می دویید. دوبار مشت زدم به سینه ام و بهش اشاره کردم، یعنی قسم می خورم آدمت کنم! دنبالش رفتم. برگشت و با خنده تند تر دویید. شونه به شونه اش جلو می رفتم. با نیشخند واسش زیرپا گرفتم. قبل از این که بیوفته یقه امو چسبید. با هم روی شن ها قل خوردیم. با خنده گفت:« مث خودت منم بی تو هیچ جا نمی رم!» پرسیدم:« پس پایه ای تا روسیه شنا کنیم؟» گفت:« به یه شرط... واسه ناهار برگردیم!» خوشم اومد... هر دوتامون دیوونه شده بودیم. بلند می خندیدم که متوجه شدم لیدا بهمون زل زده! یعنی از اول همه چیو دیده؟ بازم خندیدم. حسابی زده بود به سرم. آرمان بی توجه به لیدا پرسید:« آدم شدم دیگه...؟» رویه شو پیش گرفتم. با تاسف گفتم:« آره... حیف شد! از این به بعد باید ببریمت دکتر... دلم واسه اون دامپزشکه تنگ می شه!» خندید:« غصه نخور داداشی... خودت که هستی هر وقت مریض شدی خودم می برمت پیشش!» داد زدم:« نه... تو هنوز همون حیوونی که بودی هستی... الاغ!» بلند شد و گفت:« با داداش دوقلوم یکی ام!» و تعظیم انگلیسی کرد! گفتم:« الاغ جنتلمن تا حالا ندیده بودیم!» «بده داداشت جنتلمنه آبرو تورم می خره؟» « جنتلمن خالی به درد نمی خوره... اِرلم باید باشی! مث من!» با خنده گفت:«س/... بزن خوشمزه تر شه!» دوباره دوییدم دنبالش! تا بعد از ظهر که خاله لیدا اومد ، همش به هم تیکه می انداختیم و می خندیدیم! حدود ساعت 6 بود که اونا اومدن. دور هم نشته بودیم که آنا پیشنهاد داد:« لیدا ... میای لب ساحل بازی کنیم؟» با هم رفتند. خب! خوش بگذره! به آرمان گفتم:« بیا بریم یه کم بدوییم!» بلند شد. با هم از خونه رفتیم بیرون. پرسیدم:« گرگی بریم؟» « حال و حوصله ندارم... آرمین... بدجور حالم گرفته!» « بهش فک نکن داداشی... یه کاریش می کنیم.» دستشو تو جیبش کرد و قدم زنان پیش رفتیم. حال گرفته اش به منم سرایت کرد. رفتیم یکی از ساحل های عمومی. آرمان نشست کنارش نشستم. پوزخند زدم:« چرا تیریپ عاشقارو برداشتی؟» شیطون نگام کرد:« نه که تو مث بچه آدم نشستی!؟» خندیدم. فکر نمی کردم لیدا همچین کاری باهامون کنه! وضعیتو از چیزی که هست سخت تر می کرد. لبخند غمزده ای زدم و به دریا چشم دوختم! آرمان گفت:« فردا می بریمش جنگل. اونجا بهش همه چیزو می گیم!» « اصلا باهامون میاد؟» « باید بیاد!» « آرمان نمی شه همه چیزو با زور درست کرد که... باید باهاش حرف بزنیم.» «کی؟ امشب؟» «آره...!» آرمان بلند شد و گفت:« خسته شدم آرمین... تو این چند روز خیلی حساس شدم. کوچیک ترین چیزی باعث می شه منفجر شم!» « پاشو بریم خونه... انگار حالت خیلی بده!» با همون حالت خسته و شل و ول وارد خونه شدیم. چرا هر دقیقه به تعداد ماشین های تو حیاط اضافه می شه؟ حالا به جز لندکروز ناصر و 405 آقای کاشف زاده- بابای هادی!- یه L90 سفیدم تو حیاط پارک بود. پرسیدم:« ماشینا بچه می کنن؟ دیگه کی اومده؟» آرمان جواب داد:« نمی دونم... نریم تو خونه حوصله ندارم!» شاکی پرسیدم:« تو دقیقا حوصله چی داری؟» با عصبانیت لبشو گاز گرفت:« دعوا...!» «اِه... جلو مهمونا زشته!» رو شن دراز کشیدم. پرسید« از کی تا حالا اینقدر ملاحضه کار شدی؟ پسر خوبی دیگه؟» هیچی نگفتم! 5 دقیقه تو سکوت نشسته بودیم که آرامشمون به هم خورد. ناصر از بالا سرمون گفت:« شما دوتا چتونه؟» جواب دادم:« هیچی!» « چرا نمیاید تو خونه؟» آرمان گفت:« حوصله نداریم.» ناصر اومد بین ما نشست:« خـــب بچه ها... من فکر کردم... اگه شما دوتا سر لیدا با هم می تونید کنار بیاید... حتما مشکلی وجود نداره دیگه!» آرمان گفت:« من هیچ مشکلی نمی بینم... آرمین داداشمه نه رقیبم!» ابراز رضایت کردم:« آره... مشکلی نیس!» ناصر با استرس پرسید:« فقط... کی؟» آرمان:« هنوز نمی دونیم!» ناصر نفس عمیقی کشید:« خـــب.... پاشید حاضر شید... با این بچه ها برید بیرون.» آروم ازمون دور شد. پرسیدم:« کجا باید بریم؟» گفت:« قبرستون!» ابرو بالا انداختم. آرمان با خنده گفت:« مشکل اول حل شد!» وارد خونه شدیم. خانم قد کوتاه و تپلی که پوست سفیدی داشت و بچه بغلش بود با شوهرش که خیلی شبیه خاله زهراشون بود تو خونه بودند. سلام کردیم. معرفی شدند. دایی محسن و زنداییِ لیدا! اون بچه هم راستین بود. پسرشون. به هادی نگاه کردم. یه سر دیگه با سرش تو لپ تاب بود. پسره شبیه مامانش بود. آروم سرشو آورد بالا و گفت:« سلام... من ... رامین ام!» لبخند زدم و سرمو تکون دادم. به سمت اتاق رفتیم تا لباس عوض کنیم. قبل از این که وارد اتاق شیم یه دختر کوچولو با موهای بلند فرفری روشن از اتاق لیدا اومد بیرون. دخترک درحالی که می خندید رفت تو اتاق ما. لیدا پشت سرش رفت تو اتاق و گفت:« رمینا... بیا اینجا!» آرمان رفت طرف اتاق و بهم گفت:« آرمین تو بچه رو بگیر من به لیدا میگم!» خـــب! نقشه های یه دفه ای و بی برنامه ریزی معمولا می گیره! لیدا داشت دنبال رمینا می دویید. قبل از این که بچه از اتاق بره بیرون بغلش کردم و گفتم:« سلام... خانم کوچولو!» دخترک گفت:« سلام... آقا گندهه!» خنده ام گرفت:« اسمت چیه؟» « رمینا...!» ادامه دارد... RE: رمان راز (خیلی قشنگه) - tavsa - 13-09-2014 قسمت چهارم راز آرمان: عصبی دست لیدا رو گرفتم:«لیدا...؟» با چشمایی که از شدت تعجب باز شده بود بهم نگاه کرد:« چیه؟» « فردا باهامون تا یه جایی میای؟... می خواییم همه چیزو بگیم!» ابروهاشو بالا انداخت و پرسید :« واقعا؟» « آره.» « شوخی که نمی کنید؟» « نه!» خندید و خوشحال گفت:« باشه!» متعجب پرسیدم:« چرا می خندی؟» بهم نزدیک شد و گفت:« چون خوشحالم!» چشماش برق می زد. عصبی تر گفتم:«ولی... چیزی که می خواییم بگیم خیلی خوشایند نیست!» صورت ترسیده ی لیدا رو وقتی می فهمه ما گرگینه ایم رو تصور کردم. با لبخند گفت:« به هر حال واقعیته!» و به آرمین نگاه کرد. دست رمینا رو گرفت و از اتاق رفت بیرون. با خوشحالی گفتم:« انگار مشکل دوممونم حل شد!» داشتم شلوار لی مو می پوشیدم، به آرمین گفتم:« من حال و حوصله پیرهن مردونه ندارم. خیلی رسمه چی بپوشم؟» قبل از این که آرمین دهنشو واسه جواب دادن باز کنه چند ضربه به در اتاق خورد. آرمین درو باز کرد. هادی و رامین اومدند تو اتاق. نشستم رو تخت و سرمو بین دستام گرفتم. رامین گفت:«عمه زهره گفت لباس ور دارید چون قراره شب خونه ما بمونید!» نالیدم:« گل بود به سبزه نیز ...!» و بلند شدم تا یه تی شرت طوسی پیدا کنم و تنم کنم. رامین با تعجب پرسید:« شما چند سالتونه؟» آرمین پرسید:« چرا می پرسی؟» « کنجکاو شدم!» جواب دادم :« 19» « سربازی رفتین؟» ها؟ آخه کی تو این سن می ره سربازی؟ اصلا به قیافه ما می خوره این جوری باشیم؟ خندیدم! آرمین گفت:« ما هر شب آماده باشیم تو می گی سربازی؟» پرسید:« یعنی چی؟» گفتم :« نه... نرفتیم!» دوست نداشتم بچه اعصاب خورد کنی مث رامین پاپیچمون شه! از اتاق زدم بیرون. روی کاناپه نشستم. جز باباها...(هه!) ناصر و بابای هادی و بابای رامین که با هم صحبت می کردند کس دیگری تو سالن نبود. داشتم به این فکر می کردم که چه جوری اصلا اینو به لیدا بگیم. قبول می کنه؟ سرمو تکون دادم. گوشی مو در آوردم. قبل از این که به الیاس زنگ بزنم و باهاش در این مورد حرف بزنم ضربه هایی رو روی زانوم حس کردم. « آرمین؟» صدای کودکانه ی دختری بود!... «آقا آرمین!» به پایین نگاه کردم. همون دختر مو فرفری! سعی کردم صدامو مهربون کنم.:«من آرمانم!» «آرمان؟» « داداش آرمین.» لبخند زد:« منم رمینا ام!» دستمو جلو آوردم و با شوخی گفتم:« خوشبختم خانوم!» اما اون دستشو دور گردنم انداخت و گفت:« آرمین منو بغل کرد و چرخوند... تو این کارو نمی کنی؟ ... خیلی.... خیلی حال می ده!» لبخند زدم:« باشه! بعدا هر چقد خواستی می چرخونمت... الان نه!» و بالا کشیدمش تا راحت روی مبل بشینه. به جای این که روی مبل بشینه رو پام نشست! پرسیدم:« خب؟ الان می خوایی چی کار کنی؟» واقعا این سوال تو ذهنم بود! با ذوق گفت :«بیا لیدا رو ببین!» «لیدا؟» یه عروسک چشم آبی جلوم گرفت:« شبیهش نیس؟» گفتم :« چرا ... هستن!» « حالا بیا عروسک بازی کنیم!» !!!! خنده ام گرفت! با این هیکل، با مقام آلفا... عروسک بازی کنم؟ خنده امو خوردم. گفتم:« آخه!... بازی کنیم!؟» « آره دیگه...!» برا این که از این کار دربرم پرسیدم:« بازی dress up یا make up دوس داری؟» هنگ نگام کرد:« چی؟» « صبر کن install ش کنم بعد بازی کن!» همونجوری نگام می کرد:« با گوشیت؟» بازی رو نصب کردم و گوشی رو بهش دادم. همون طور که نشسته بود گوشی رو گرفت. به صفحه گوشی نگاه می کردم. گفت:«تو نگاه نکن... الان که لباس تنش نیس... زشته...!» خندیدم و کارمو تکرارا کردم. گوشی رو کنار کشید و چشمامو گرفت. گفتم:« باشه... باشه! لباس تنش کردی نگاه می کنم!» با حوصله داشت بازی می کرد. به ماشین تکیه داده بودم و رمینا کنارم وایساده بود وبازی می کرد. آرمین گفت:« آخه بریم خونه اینا چی کار؟» جواب دادم:« خب... این شانس خوشگل ماست که هر وقت می خواییم یه کاری بکنیم نمی شه!» « ای... تو این شانس!» و روی لاستیک ماشین ضرب گرفت. نفس عمیقمو بیرون دادم:« حالا چی کار کنیم؟» « نمی دونم» دوباره بی اعصابی... هه! خندههیستیریکی کردم و سوار ماشین شدیم. رمینا ازمون یعنی از لیدا جدا نمی شد.کلی گریه زاری کرد تا مامانش اجازه داد بیاد تو ماشین ما! حالا هم داشت با لیدا حرف می زد. آرمین هم داشت خبر هایی که از الیاس گرفته بود ذهنی واسم sms می کرد. «سامان تو مدرسه دعواش شده و دو هفته از مدرسه اخراج شده... علی دپرس تو خونه نشسته و هیچ کاری نمی کنه! پوریا شدهدست راست الیاس و حسین هم بچه های حامد رو می پاد! اونام اصلا حمله نکردن... مسیح هم انگار حالش خوب نیس... فک کنم داره تبدیل می شه... باید یه جوری خودمونو بهش برسونیم!» پرسید:«مطمئنی برخوردی نشده؟» « آره بابا... الیاس که دروغ نمی گه بهم!» دوباره فتم تو فکر... پرسیدم:«چه طوره فردا لیدا رو ببریم؟» گفت:«اونوقت زهره نمی گه این دخترمو کجا بردین... یا اون آنا زر زر نمی کنه؟» « نمی دونم... خب هر کی بود تا حالا هنگ کرده بود..!» « دیگه نمی تونم صبر کنم!» خب آره... دیگه دارم دیوونه می شم! لیدا پرسید:«ناصر.. فردا قراره خونه ی دایی محسن بمونیم؟ جایی نمی ریم؟» ناصر جواب داد:« قراره فردا صبح از صبح تا نزدیکای غروب تو جنگل بمونیم! اردو بزنیم!» لیدا ذوق زده پرسید :« واقعا؟» من بیشتر از لیدا ذوق کردم و آرمین بیشتر از من.. واو... دلم می خواست در قالب گرگی ام بودم و تا می تونستم زوزه می کشیدم...! دستمو مشت کردم ... بالا خره فردا لیدا رو تنها گیر میاریم و واقعیتو فاش می کنیم! آرمين: روي 4 پام ايستاده بودم. آرمان تو گوش ليدا گفت:« نگاه كن اين واقعيت وجود ماست...!» ليدا پرسيد:« شما گرگيد؟» آرمان جواب داد:« نه... ما انسان هاي گرگنماايم... مي تونيم هر وقت خواستيم به گرگ تبديل شيم...ماگرگينه ايم!» ليدا جلو اومد و با خز هاي نقره اي رو گردنم دست كشيد... خودمو بهش نزديك تر كردم. در حالت گرگي صورتم رو به روي صورتش قرار مي گرفت. آرمان با تعجب پرسيد:« تو نمي ترسي؟» « چرا بايد بترسم؟... خب شما گرگيد... مشكلي نيس...!» و بيني شو به بيني ام تكيه داد و ادامه داد:« تو هم گرگينه اي؟» آرمان بهش نزديك شد و گفت:» آره دقيقا مث آرمين!» ليدا دستشو دور گردنم كشيد و با خنده گفت:« خيلي جالبه!» گفتم:« آره... جالبه!»... به نور آفتاب كه از پنجره به داخل مي تابيد خيره شده بودم... آرمان گفت:« قدرت تخيلت خيلي توپه ها...آره يه دختر ... يه گرگ كه دوبرابر خ.دشه مي بينه بعد مي گه خيلي جالبه...!» خيلي جالبه رو با صداي نازك گفت.. گفتم:« خب بهترين حالتش اينه...!» آرمان خنديد:« آره اينم شانس خوشگل ماس كه هميشه بهترين حالت واسمون پيش مياد!» ساعت 5 صبح بود. تو اتاق رامين نشسته بوديم. هادي و رامين روي تخت خوابيده بودند. يه ساعتي بود بيدار شده بوديم و حالت هاي مختلف ليدا رو بعد از شنيدن قضيه تصور مي كرديم و مي خنديديم. ديگه حوصله ام سر رفته بود. ناليدم:« بيا يه كم اين دور وبر گشت بزنيم...!» آرمان بي هيچ حرفي بلند شد. حال نداشتم ببينم به چي فكرمي كنه دنبالش از خونه بيرون زدم. هندزفزي اش رو تو گوشاش چپوند و آروم آروم راه رفت... پشت سرش پاهامو رو زمين مي كشيدم. اينم سرنوشت عجيب و غريب ماست و البته مسخره... گاهي اوقات به اين فك مي كنم كه چرا پدر جدم با گرگ ها نشست و برخاست داشته. چرا براي حفاظت از خانواده اش از گرگ هاكمك مي گرفته؟ چرا ناگهان يه روز صبح منفجر شده و بهيه گرگ تبديل شده! يعني طلسم هاي دگرديسي و جادوگر ها واقعي اند...؟ يا نه..؟ كارهايي كرده اند تا زندگي ما يه كم اكشن شه... چرا اين ژن مسخره تو دخترا وجود نداره؟ ولي باز خوبه... ما دختراي گرگي نشديم... اين كه خيلي ضايع تره. يا ما دورگه آدم حيوونيم يا اين موضوعمربوط به روحمونه...يا... احتمالا هر دو... حالم از اين سر درگمي به هم مي خوره... رسيديم به يه خرابه... اعصابم به هم ريخته...با تموم قدرت به يه سنگ لگد مي زنم... بلند مي شه و مي ره طرف يه شيشه... بابا من نمي خواستم شوتت كنم... اه... صداي گوش خراش شكستن شيشه اومد... قبلا از اين كه صاخب خونه بياد بيرون دويدم طرف آرمان و بازوشو كشيدم... با تعجب هندزفري شو در آورد...:« چي شده؟» «حالا بدو...تا رو سرمون خراب نشدن...بهت ميگم!» همون طور كه دنبالم مي دوييد پرسيد:« آرمين بنال چي شده... چي كار كردي؟» « آجر شوتكردم تو شيشه مردم...!» « تو نمي توني يه لحظه بي كار بشيني؟» «بابا اعصابم خورد بود...» توي يه كوچه ديگه پيچيد و پرسيد:« الان آرومي يا بازم آجر مي خوايي؟» نفس عميقي كشيدم:« آرومم...!» خنديد:« پس بيا تا قبل از اين كه اين محله رو شاكي نكريدم بريم خونه...!» «آرمان ساعت 6... بريم خونه دوباره توهمات خوشايند بزنيم؟» « نه... چرا؟» « خب الان خونههمه خوابن...!» اين جمله رو طوري گفتم كه انگار دارم با يه آدم كند ذهن حرف مي زنم...! جلو اومد و با انگشت اشاره اش به سرم ضربه زد و گفت:« ماشين برداريم؟» از صداش شرارت مي باريد. نقشه اشو حدس زدم :«آره...» قرار شد سويچ رو از جيب ناصر كش بريم و يه كم سريع رانندگي كنيم! مثلا در حد توان ماشين... جلوي در خونه وايساده بوديم! آرمین: گفتم:« حالا چه جوری بریم تو؟» آرمان جواب داد:«از رو دیوار بپر...!» « من توبه کردم...!» « همچین می گی انگار واسه دزدی از دیوار بالا می رفتی... برو کنار...!» دورخیز کرد و پاشو وسط دیوار کوبید و بالا پرید... از روی نرده ها رد شد و صدای فرود اومدنشو اونور شنیدم. درو واسم باز کرد... قسمت بعد تخصص من بود. باید توبه امو فراموش می کردم و سویچ رو کش می رفتم.. می گن توبه گرگ مرگه ها... به سمت خونه دوییدم و نزدیک جای ناصر، پدر هادی و بابای رامین ترمز گرفتم. هنوز خواب بودند. دستمو تو جیب شلوار ناصر که آویزون بود کردم... نبود... اون یکی جیب... نبود... جیب های عقب... نبود... خوبه ناصر شیش جیب نمی پوشه! تو جیب پیرهنشم نبود! آروم رفتم کنار آرمان و گفتم:« فک کنم سویچ تو کیف زهره اس!» گفت:« شانس نداریم که...!» « می رم بیارمش..!» « بپا اونورو!» خواستم برم تو اتاق اونا که سویچ و مدارک ماشین رو مث هلو رو اوپن دیدم! قاپیدمشون و از روی هر سه مردی که خوابیده بودند پریدم. سویچ رو واسه آرمان پرت کردم و بعد از این که کفش هامو پوشیدم رفتم که درو باز کنم. ماشینو آورد بیرون. در هارو به هم کوبیدم و پریدم تو ماشین. دستی ماشین بالا بود. چند بار درجا گاز داد. دستی رو دادم پایین، هم زمان با حرکت من گاز داد... ماشین با جیغ از جا غرید. از کوچه ها می گذشتیم... فلشو گذاشتم... ولوم دادم و play رو زدم. آهنگ burn it to the ground بود... فقط به درد رانندگی می خوره... ماشین سرعت گرفت و از شهر خارج شدیم. تو جاده ها پیش می رفتیم... دیگه خونه ای دیده نمی شد. به یه فضای خالی پارکینگ رسیدیم. آرمان همزمان که یه ترمز کوچولو زد فرمونو هم چرخوند. ماشین چرخید... پاشو روی گاز و ترمز جابه جا می کرد و فرمون رو می چرخوند و ... ما بر عکس می چرخیدیم! داد زدم:« واو...!» پارکینگ خاکی بود و اطرافمون محو خاک شده بود. آرمان پاشو رو ترمز فشار داد، ایستادیم. زد دنده عقب.چند متری عقب رفت تا شتاب کافی بگیره بعد دنده عوض کرد و فرمون داد تا صاف به راهمون ادامه بدیم. تو یکی از جاده های فرعی و خاکی بودیم. وارد حاشیه شدیم و کم کم به سمت رودخونه رفتیم. صدای چرخش چرخ تو آب لذت بخش بود در حالی که ماشین کلا گلی بود از رود خونه اومدیم بیرون و دوباره وارد جاده اصلی شدیم. آرمان ماشینو نگه داشت تا جا مونو عوض کنیم. وقتی جای راننده نشستم گفت:« تا ساعت 8 باید خونه باشیم!» گفتم:« یه ساعت طول کشید تا رسیدیم اینجا... شما هم که دست از ژانگولر بازی برنمی داشتی حالا من چه جوری یه ربعه برسم خونه؟» « برا این می گم که لو نریم!» با خنده التماس کردم:« حد اقل 20 دیقه...!» « اگه از 20 دقیقه بیشتر شد...» ذهنشو خوندم... داد زدم:« خیلی نامردی...!» « خب این یه معامله اس!» « یعنی بذارم لیدا... اول...!» شرورانه گفت:« آره!» گاز دادم و با صدای گرفته ای گفتم:« باشه!» بعد 5 دقیقه گفتم:« این آشغال که 200 تا رم زورکی می ره!» با نامردی تموم گفت:« مشکل خودته!» بیشتر گاز دادم اما صدای موتور ماشین عوض شد و التماس کرد آروم تر برم!... 15 دیقه ای به شهر رسیدم. تو خیابونا ویراژ می دادم که پشت یه چراغ قرمز گیر کردیم. حیف که گشت پلیس جلو مون بود وگرنه... 2 دقیقه ی طلایی رو الاف شدیم! آرمان با آرامش گفت:« 3 دقیقه!» اینو که گفت هول شدم و خیابون اونا رو رد کردم. خیابون بعدیش پیچیدم ... به ته خیابون که رسیدم آرمان با پیروزی گفت:« 1:40» سر خیابونشون بودم. فرمونو که چرخوندم گفت:« زور نزن...1:10» با تموم وجود گاز دادم. سر کوچه شون بودیم. گفت:«20 ثانیه داداشی...!» ... تو این شانس آخه چرا باید خونه اونا ته کوچه باشه؟ یه در مونده بود که برسیم به جلوی خونه آرمان با خوشحالی داد زد:« yeah....» زدم روی ترمز و به سمت آرمان خم شدم. این یه شرط بندی با توافق هر دوتامون بود و من نباید عصبانی می شدم. داد زدم:« ریدم تو این شانس...!» آرمان با خنده گفت:« من شانست نیستم ها...!» در حالی که از ماشین پیاده می شد گفت:« ای جــــان!» کوبیدم رو فرمون و بعد از 1 دقیقه پیاده شدم. باید به سمت جنگل می رفتیم! لیدا: سر سفره نشسته بودیم و داشتیم صبحونه می خوردیم. توی ایوون که ازش می شد حیاطم دید بودیم. از اول صبح آرمان و آرمین نبودند. ماشین هم سر جاش نبود. مامان هی دلش شور می زد از قیافه اش معلوم بود نگرانه. به ناصر هم می گفت بهشون زنگ بزنه اما دریغ از یه حرکت از طرف ناصر... هنوز 2 دقیقه از آخرین ایراز نگرانی مامان نگذشته بود که صدای ترمز جیغی شنیده شد. چند دقیقه بعد یکی به در کوبید. رامین رفت درو باز کنه. آرمان شاد و شنگول اومد تو خونه، و بعدش آرمین آویزون و خسته اومد. *** با مامان و ناصر می رفتیم رسمت ماشین که یه دفه ناصر پرسید:« با ماشین چی کار کردید؟...» مامان که نگران شده بود پرسید:« تصادف کردن؟» « نه... فقط یه کم گلی شده!» آرمان سرخوش گفت:« رانندگی تو رودخونه!» و منو به سمت در عقب کشید. پرسید:« لیدا جز این لباس دیگه ای هم آوردی؟» با تعجب پرسیدم:« چرا می پرسی؟» لباس من به اون چه ربطی داشت؟» جواب داد:« شاید اتفاقی افتاد... محض احتیاط می گم!» با اخم گفتم:«آره دارم!» سرشو تکون داد:« ... خوبه!» از جاده رد می شدیم... به سمت جنگل ها می رفتیم... آخ جـــون! *** بعد از ناهار بود. هادی و رامین اینجا هم دست از لپ تاب و... درس برنمی داشتند... آنا که پشت به ما نشسته بود sms بازی می کرد و با آتنا حرف می زد. حوصله ام سر رفته بود. کمی به اطراف نگاه کرد. ناگهان سری از کنار گوشم بهم نزدیک شد و با آرامش پرسید:« حال داری یه کم پیاده روی کنی؟» آرمین بود. لبخند زدم و بلند شدم تا آمادگی مو اعلام کنم. آرمان به درخت تکیه داده بود و با لبخند بهم نگاه می کرد. جواب لبخندشو دادم. چشمکی زد و دستشو دراز کرد تا دستمو بگیره. به مامان گفتم:« مامان ما می ریم دور و بر ها رو ببینیم!» مامان گفت:« مواظب باشید» و بر گشت که به کاراش برسه! چه بیخیال شده تازگی ها...! از مسیر های ناشناخته و بکر جنگل که تقریبا تاریک بود و به فضای کابوسم نزدیک بود رد می شدیم. با ترس پرسیدم:« گم نمی شیم؟» آرمان با خبال راحت گفت:« نه... راه برگشتو بلدیم!» و آرمین با سرخوشی لبخندی تحویلم داد. ناخودآگاه حس آرامش اونا بهم سرایت کرد. دست آرمان رو فشار دادم و با سرعت بیشتر دنبالشون راه افتادم. اونقدر بالا رفتیم و از خانواده ها دور شدیم که نفس کشیدن هم واسم سخت شده بود. به فضای صاف و تقریبا روشنی نسبت به بقیه جاها! آرمان بازوهامو چسبید و درحالی که به چشمام زل زده بود گفت:« فقط... ازت می خوام آروم باشی و نترسی لیدا...ما هیچ آسیبی بهت نمی زنیم! باشه؟» حرف هاش به نظرم عجیب و دوپهلو اومد. اما گفتم:« باشه...!» پس الان راز اونا رو کشف می کنم... آرمین خیلی جدی گفت:«یادت باشه آرمان چی گفت...!» سرمو تکون دادم و گفتم:« خب... شروع کنید...!» آرمین با حالتی عصبی تی شرتشو بالا کشید. چی کار داشت می کرد؟ به بالا تنه عریان و عضلانیش نگا کردم... لبخند زدم... اما زود یه پسی به خودم زدم و لبامو جمع و جور کردم. دستشو به سمت زیپ شلوارش برد... با استرس پرسیدم:« چی کار داری می کنی؟» آرمان به جاش جواب داد:« صبر کن لیدا!» شلوارشم در آورد... آرمان دستور داد:« حواستو جمع کن لیدا!» سرمو تکون دادم. لرزش ماهیچه های قوی آرمینو می دیدم. بهم نگاه کرد. چشمای تیره اش به روشنی گرایید...یه رنگ زرد که وحشیانه می درخشید. نفس حبس شده مو بیرون دادم و با چشمایی کاملا باز بهش چشم دوختمو تموم قدرتمو جمع کردم که سرپا وایسم... صحنه های کابوسم داشت واقعی می شد؟... آرمین روی زانو هاش نشست و سرشو پایین آورد و با ناله وحشتناکی که یه دفه به زوزه تبدیل شد منفجر شد.... انگار هیکل گنده اش 2 برابر بشه و شمایل حیوونی پیدا کنه. خز های نقره ای رنگی بدنشو پوشوند. وقتی سرشو بالا آورد همون گرگ مهربونی رو دیدم که توی خوابم بود و ازم حمایت می کرد. زبونشو بیرون آورد و لبخند حیوونی تحویلم داد. شوکه بودم. یه جور عجیبی بود... قدمی خشک به سمت جلو برداشتم تا آرمین ... یعنی گرگ آرمین رو لمس کنم و از واقعی بودنش مطمئن شم. دستم رو دراز کردم تا صورتشو لمس کنم اما آرمان دستم رو کشید و پرسید :« تو نمی ترسی؟» چشماش نامطمئن بود. ترس؟ بهش فکر نکرده بودم... نمی دونم!... تموم احساسات درونم و زیر و رو کردم... اثری از ترس نبود... فقط رگه هایی از شیطنت تو ذهنم جاری بود. نقشه ی شیطانی تو ذهنم طرح می شد.... قبل از این که لبخند موزیانه ام لوم بده افکارمو جمع کردم. جوابشو دادم... مثلا شوکه ام... فهمیدم چون اونا می خوان یه چیز غیر عادی و افسانه ای نشونم بدن انتظار ترسیدن منو داشتن... خب منم ترسمو بهشون نشون می دم.... اما... این که اونا واقعا می تونن به گرگ تبدیل شن خیلی... عجیب... ولی باحال بود! حتما یه کم وحشتناک هم بود. اما من... نمی ترسم. دلیلشم خودم نمی دونم. هنوز به چشمای مردد آرمان زل زده بودم. پرسیدم:« چی؟» تند تند گفت:« نمی ترسی که اینجا با دوتا گرگینه تنهایی؟» گرگینه؟ پس اسمشون این بود...! مث آدمای گیج پرسیدم:« گرگینه؟» وقتی بهم نزدیک شد که منو مثلا از شوک در بیاره ... چنان جیغی کشیدم که خودمم ترسیدم! دستشو عقب کشید و خواهش کرد:« لیدا... نترس... باهات کاری نداریم.!» وقتی آرمین گرگی بهم نزدیک شد دوباره فیلم بازی کردنو شروع کردم:« بهم نزدیک نشــــو...!» آرمان دوباره خواهش کرد:« لیدا؟...» همون طور که لباس های آرمین دستش بود قدمی به سمتم برداشت. می خواستم بگم جـــانم؟ اما دهنمو بستم. باید انتقام این عذاب های که کشیده بودمو می گرفتم... مگه الکیه... جیغ زدم:« راحتم بذارید...!» « لیدا نرو... گم می شی...!» عقب عقب می رفتم و ازشون دور می شدم. مطمئن بودم اونا نمی ذارن بلایی سرم بیاد. دوباره ننه من غریبم بازی درآوردم:« می خوام برم پیش مامانم...!» آرمان دوید طرف:« خودم می برمت... لیدا ازمون دور نشو...!» اما من داشتم می دویدم. دویدن تو سراشیبی باعث شده بود زانوهام درد بگیره. داد زدم:« حاضرم تنهایی برم تا با شما دو تا موجود افسانه ای باشم...!» صدای نفس هاشونو می شنیدم. فقط چند تا درخت باهم فاصله داشتیم... زیاد بهم نزدیک نمی شدند... از دور مواظبم بود... احتمالا! حتی یه بارم نخندیدم. نمی خواستم بفهمن نقشه مو... در حالی به عقب و به صورت های نگران گرگی و آدمیزادی ، آرمین و آرمان نگاه می کردم می دویدم که ناگهان... در جهت مخلافم به پرواز دراومدم... بدنم به تنه درخت کوبیده شد... ناله می کردم. گرگ بزرگ و قهوه ای بزرگی دورم چرخ می زد و وحشیانه نفس می زد. با باقی مونده قدرتم بی جون جیغ زدم. این دیگه از کجا اومده؟ الان دیگه واقعا ترسیدم... چون همه چیز داره شبیه خوابم می شه! گریه می کردم... خودمو به زور روی خاک مرطوب جنگل می کشیدم و آرمان و آرمینو صدا می کردم. صدای زوزه وحشیانه گرگ رو از پشت سرم شنیدم. از شدت ترس فلج شدم. فقط گریه می کردم و برق چنگال های تیز اونو می دیدم. نگاه های هوشیارانه و متفکرانه ی گرگ انسانی بود. اما در پس اون می شد افکار وحشیانه و حیوونی رو دید. نمی دونم چه قصدی داشت اما پنجه شو روی کمرم گذاشت. نمی تونستم هیچ کاری کنم. محکم پایین کشیدش... صدای جیغم واسه خودمم گوش خراش بود. ناله می کردم ... التماس می کردم. اما اون داشت خراش های عمیقی روی کمرم می انداخت. خون از کمرم جاری شده بود. دیگه از شدت درد حتی نمی تونستم ناله کنم. نفس کشیدن واسم سخت شده بود. اشک هام بی صدا روی گونه هم می غلتید... غرش وحشیانه ی دیگری رو شنیدم. گرگینه ی آرمین روی گرگ قهوه ای پرید... با این که از شدت درد رو به موت بودم احساس آرامش وجودمو پر کرد... چشمامو بستم. آرمان داد زد:« لیــــدا!...» آرمان: لعنتی... همه چیز تو چند ثانیه اتفاق افتاد... چند ثانیه ای که ما بتونیم خودمونو به لیدا برسونیم. با استرس داد زدم:« لیــدا!»دمر روی زمین افتاده بود و از کمرش خون جاری بود. باید یه کاری می کردم... نمی تونستم ببینم داره خون از دست می ده. مانتو شو از تنش درآوردم و بلوزشو بالا دادم. زبونمو به زخم روی کمرش نزدیک کردم... آب دهن ما خاصیتی داشت که خیلی زود زخم ها رو ترمیم می کرد و اثری ازشون باقی نمی ذاشت و این تو جنگ ها بهمون خیلی کمک می کرد... سریع خونو از روی کمرش پاک کردم و شروع کردم به ترمیم زخماش. ناله می کرد و کمک می خواست... هر ناله اش قلبمو مجروح می کرد... نمی تونستم تحمل کنم باید دردشو کم می کردم... وقتی کارم تموم شد و مطمئن شدم دردش کم شده روی بازو هام برگردوندمش... بی حال و خسته بهم نگاه کرد. گوشه تی شرتمو تو دستاش مشت کرد و صدام کرد:« آرما..ن!» لرزون جواب دادم:« جانم؟» دوباره اشک های لیدا جاری شد. خواهش کردم:« لیدا گریه نکن... نترس... ما اینجاییم و ازت محافظت می کنیم!» میون گریه هاش گفت:« ببخشیـــد!» همون طور که هق هق می کرد سرشو به شونه ام تکیه داد. کمرشو نوازش کردم ولی هیچ حرفی نزدم... دلم می خواست آروم باشه... بعد از چند دقیقه آرمین پشت سرمون وایساده بود و لباس هاشو می پوشید. لیدا هنوز ندیده بودش چون سرشو به شونه من چسبونده بود و نگاهش به گردنم بود. آرمین که از کارش تو ناقص العضو کردن گرگینه وحشی راضی بود پیام ذهنی فرستاد:« تو همیشه خر شانس بودی... چرا م نباید از این شانسا داشته باشیم؟» ابرو واسش بالا انداختم و لیدا رو بیشتر به خودم فشردم. بدن ظریفشو تو آغوشم حس می کردم... اما... دوست داشتم ذهنشم لمس کنم. پرسیدم:« لیدا... هنوز می ترسی؟» خیلی آروم سرشو بالا آورد و با لبخند به منو آرمین نگاه کرد و گفت:« وقتی ب شما ام از هیچی نمی ترسم.» آرمین شیطون پرسید:« حتی از خودمون؟» لیدا ازم دور شد و آروم جلوی آرمین وایساد:« من هیچ وقت از شما نترسیدم!» و خودشو تو آغوش اونم جا داد! آرمین با لباس ها به طرفمون اومد. لباس من و لیدا خونی شده بود و خیلی ضایع بود اینجوری برگردیم... زهره حتما سکته می زد. بلوزمو عوض کردم. بعد آرمین لباسای لیدا رو داد. لیدا پرسید:« اینجا لباس عوض کنم؟» آرمین به سادگی گفت:«آره...!» لیدا با اضطرابی مشهود گفت:« آخه... من نمی ترسما... خجالت می کشم!» با تعجب پرسیدم:« خجالت؟» چرا باید خجالت بکشه؟ به صورتش که سرخ شده بود نگاه کردم. وقتی این جوری می شد خیلی تو دل برو و خوردنی می شد! لبخندی زدم و پرسیدم:« چرا خجالت می کشی؟» آروم گفت:« شما برگردید تا لباسامو عوض کنم.» خب چه اشکالی داره جلوی ما... آهـــا... چرا خنگ بازی درمیاریم... لیدا که هنوز نمی دونه نشون ماست! برگشتم... آرمینم برگردوندم و گفتم:« راحت باش...!» ریز خندیدم. ازمون دور شد و کارشو شروع کرد. بعد از چند دقیقه پرسید:« اینا رو چی کار کنم؟» آرمین گفت :« بندازشون همونجا...!» « چی؟...» « پس می خوایی یادگاری نگهشون داری... بنداز دیگه...!» جلو رفت و دست لیدا رو گرفت تا برگردیم پیش خانواده ها! یه کم از مسیرو رفته بودیم که لیدا یه دفعه بی مقدمه پرسید:« اون که بهم حمله کرد... چی بود؟» جواب دادم:« یکی از همنوهامون...!» یه دفه وایساد و با تعجب ایستاد:« شما آدم هارو می کشید؟» « خب معلومه که نه!» ما چرا باید آدم بکشیم؟ لیدا پرسید:« پس چی می خورید؟» آرمین طوری که انگار بهش برخورده باشه گفت:« غذای آدم!» لیدا خندید ... اما دوباره پرسید...:« خب... پس چرا اون بهم حمله کرد؟... نمی خواست منو بخوره؟» آرمین با چشمکی بهش گفت:« هیچ کس اجازه نداره تو رو بخوره... جز...!» لیدا گیج نگاهش کرد... منظورشو نگرفت؟! رسیدیم! زهره پرسید:« لیدا کجا بودی؟» لیدا با آرامش و خنده گفت:« گفتم که با داداشام می رم پیاده روی!» زهره با بدگمانی پرسید:« چرا لباسات عوض شده؟» باورم نمی شه که لیدا می تونه به این خوبی فیلم بازی کنه!... البته باید می دونستم... چون خودش بود که کلا ما رو گذاشته بود سر کار... لیدا گیج پرسید:« لباسام...؟ من از اول همینا تنم بود...!» یعنی زهره قبول می کرد؟ زهره با شک گفت:« فکر کردم مانتو صورتی تو پوشیده بودی..!» الان لباسش سفید بود. لیدا با لبخند گفت:« نه...!» خیلی خوشم اومد. راحت دست به سرش کرد. *** عصر بود. با نیشخند رو به هادی گفتم و پرسیدم:« هادی میای فوتبال بزنیم؟» هادی با جیغ انگار برق 220 ولت لهش وصل کرده باشی گفت:« نه...!» آنا که کنار اون نشسته بود پرسید:« شما والیبال بازی نمی کنید؟» لیدا بهم نگاه کرد. لبخندمو جمع و جور کردم و گفتم:« والیبال یه کم خطرناکه!» آتنا پرسید:« یعنی چی خطرناکه؟» آرمین با شیطنت گفت:« یعنی احتمال صدمه دیدن توش زیاده!» آتنا تیکه پروند:« یعنی ممکنه با توپ تو دهن ما هم بزنید؟» شاید!... جوابشو دادم:« نه... ولی ممکنه اتفاقی بخوره!» آنا با پررویی پرسید:« یعنی اون توپ تصادفی خورد دهن هادی؟» آرمین با آرامش گفت:« آره...!» آنا بی حوصله پرسید:« بازی نمی کنید؟» رامین پرید وسط :« اگه بازی نمی کنید بیاید بلوف بازی کنیم...!» نمی دونستم چی باید بگم؟ آرمین بهم نگاه کرد. لیدا گفت:« خب بیاید دیگه!» سرمو طرفش چرخوندم. لبخند زد. از روی اجبار گفتم:« باشه!» آنا جلو وایساد و نگاهی به چشمام انداخت. دندونشو یه لیش کشید و توپو به شکمم کوبید. توپو گرفتم و سرمو پایین انداختم. دختره بیشعور...! آتنا گفت:« دخترا در برابر پسرا...!» رامین هم که باقالی...!گفت :« منم داور!» آنا گفت:« مطمئن باشید ما میبریم!» لیدا کنارشون وایساد.. آرمین کنار گوشم گفت:« آخه من یه کم محکم بزنم که میشکنه...! حالا کری هم می خونه واسم!» آروم جوابشو دادم:« اعصاب واسم نذاشته... داره حالمو به هم می زنه!» اولین پنجه رو زدم. هنوز بازی گرم نشده بود که صدای زوزه ای بلند شد... من و آرمین به این دلیل که گوش های حساس تری داشتیم زودتر متوجه شدیم! با هم به سمت صدا چرخیدیم. توپی که سمتم اوند رو جواب ندادم. به آرمین گفتم:« میرم ببینم چه خبره...!» آرمین دستمو گرفت:« دفه قبل تو رفتی...!» دستمو کشیدم:« دفه قبل تو جنگیدی...!» فقط گفت:« مواظب لیدا باش. صالح رو خبر می کنم.» گفتم:« آرمین بذار من برم!» بلند و قاطع گفت :« نع!» بهم پشت کرد و دوید!» یادت می دم با داداش بزرگترت چه جوری حرف بزنی آقا آرمین...! ناصر که صدای زوزه گرگ ها رو شنیده بود صدام کرد. قبل از این که برم پیشش، بازوی لیدا رم گرفتم تا با خودم ببرمش. حاضر نبودم بذارم حتی یه متر ازم دور شه! ناصر نگران پرسید:« آرمین کجا رفت؟» « رفت ببینه چه خبره!» « چرا باهاش نرفتی؟ تعدادشون زیاده!» عصبی پرسیدم:« اونوقت لیدا رو چی کار می کردیم؟» ناصر گفت:« اونا که از وجود لیدا خبر ندارن.» لیدا رو به خودم نزدیک تر کردم و گفتم:« ناصر... درگیری سر همینه... یکی از بچه هاشون به لیدا حمله کرده... احتمال حمله دوباره زیاده!» لیدا با ترس پرسید:« کی می خواد حمله کنه؟» جواب دادم:« دوستای اون گرگ قهوه ایه!» «دوساش؟» « اون عضو یه گروه بوده... یه گله مث ما و دوستامون! الان اونا نسبت به ما واکنش نشون دادن و ... قراره جنگ بشه!» با نگرانی بهم نگاه کرد و گفت:« آرمین...!» بهش اطمینان دادم:« آرمین چیزیش نمی شه... الان تو مهمی.!» یه دفه با تعجب پرسید:« مــن؟ ... چرا؟ ... چرا می گی این جنگ سر منه؟» ناصر دور شد تا هم ما راحت تر باشیم و هم اوضاعو زیر نظر بگیره. گفتم:« بعدا توضیح می دم!» لب هاشو جمع کرد و با خشم گفت:« همین الان بگو!» « لیدا الان نمی شه.» لجبازی کرد:« باشه... می رم از آرمین می پرسم... دیدم از کدوم طرف رفت...!» بازوشو دوباره چسبیدم:« تو هیچ جا نمی ری.» با خنده ای ریز گفت:« جلو مامانم که نمی تونی جلومو بگیری!» راست می گه... تسلیم خواهش کردم:« لیدا؟ بهت می گم... قول می دم!» به چشمام زل زد. تو آبی چشماش غرق شدم. « من همین حالا می خوام بدونم!» داشت دستور می داد. یعنی فهمیده چه نفوذی روی من و آرمین داره؟ حالا اینو چه جوری بهش بگم...؟ گفتم:« گوش کن... موضوع اینه که...( نفس عمیقی کشیدم و به درخت تکیه دادم)... ما... شریکمونو... همون عشقمونو یه جور خاصی پیدا می کنیم. ما اونو می بینیم و توی مدت کمی... بهش وابسته می شیم. نشونه گذاریش می کنیم و طبیعتا روش حساسیم!» لیدا اخم کرده بود. پرسید:« نشونه گذاری؟» با آرامش ساختگی گفتم:« آره... ببین ما اول اونو نشونه گذاری ذهنی می کنیم... یعنی اعلام می کنیم که اون شخص مال ماست... بعد با انجام کار های خاصی نشونه گذاری رو تکمیل می کنیم... همین!» با کنجکاوی پرسید :« چه کارایی؟» با اجبار گفتم:«باید یه سری شکل رو بدن عشقمون بکشیم... با دندون...! دهنش باز مونده بود. چند دقیقه ی بعد متفکر پرسید:« اینا چه ربطی به من داره؟ من نشون کسی ام؟» با حالتی خسته گفتم:« تو نشون من و آرمینی...!» ابروهاشو بالا داد و با تعجب بهم نگاه کرد. الان مطمئن بودم که ازمون متنفره...! ادامه دارد ... RE: رمان راز (خیلی قشنگه) - tavsa - 13-09-2014 قسمت پنجم راز دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید. رمان راز (5) لیدا: « تو نشون من و آرمینی...!» ابرو هامو بالا دادم . نمی دونم حالت صورتم چه جوری بود اما خیلی ذوق کرده بودم. بالا خره فهمیدم که اشتباه نمی کردم. من عاشق آرمان و آرمین بودم و این مربوط به قوانین ماورای طبیعی بود! پس اونا هم عاشق من بودند... دهنمو باز کردم تا بگم دوستش دارم... ناگهان فک کردم... چرا اونا اول نگن... به صورت مستقیم. دهنمو باز نگه داشتم و چشمامو بستم! چند بار سرمو تکون دادم. وقتی چشمام رو باز کردم هنوز بهم زل زده بود. با لبخند پرسیدم:« می شه برم پیش مامانم؟» آرمان با شک گفت:« آره... فقط قبلش...!» بهش نگاه کردم. ادامه داد:« الان فقط بگو... از این که نشون مایی ناراحتی... یعنی از ما بدت میاد؟ می خوام حستو بدونم!» پس می خواست از زیر زبونم بکشه! گفتم:« نه... ناراحت نیستم!» و ازش دور شدم. اما اون ازم دور نمی شد. آنا که از کارا آرمان و آرمین تعجب کرده بود ازم پرسید:« چی شد یه دفه؟ اون یکی کجا غیبش زد؟» شونه هامو بالا انداختم:« نمی دونم!» آنا با بدگمانی نگاهم کرد و گفت:« می خواییم بریم.... بیا کمک کن چیزا زو جمع کنیم!» « بریم؟» « آره ساعت 6 شده ...» بعد با ذوق ادامه داد:« میایم ویلای شما!» به سمت آرمان دویدم. داشت وسایل رو تو ماشین می ذاشت. پس اونم می دونه داریم می ریم! صداش کردم:«آرمان؟» «جانم؟» « داریم می ریم؟» سرشو تکون داد. پرسیدم:« پس آرمین چی؟» به سمت وسایل ها رفت... منم دنبالش:« چرا جواب نمی دی؟» پشت گردنشو خاروند و گفت:« داره میاد!» به اطراف نگاه کردم تا ردی ازش ببینم... نگرانش بودم! آرمان، شیطون گفت:« حواست کجاست؟ بیا کمک!» یه کم بهش نگاه کردم... مشغول کارش شد. به ماشین تکیه دادم و منتظر آرمین شدم. ناصر با فلاکس و زیرانداز اومد سمتم. بهم لبخند زد و گفت:« راحتی؟... به کمکت نیازی نیستا...!» حتی لبخند هم نزدم... چرا کمک کنم؟ به سمت دیگه ای نگاه کردم. ناصر با اخم به آرمان نگاه کرد و بعد بهم گفت:«لیدا چیزی شده؟» به سردی جواب دادم:« نه...!» ناصر صدا کرد:« آرمــان!» اومد طرفمون. اونم پرسید:« لیدا چی شده؟» هیچــــی نشـــــده! چرا الکی استرس می دید؟ جواب دادم:« هیچی!» آرمان گفت:« لیدا راستشو بگو!» اه.... گفتم:« نگران آرمین ام!» صدای گرم و کلفتی رو شنیدم که پرسید:« نگران من؟» لبخند زدم ، خوشحال بودم که سرحال می دیدمش... و دیگه نگران نبودم. انکار کردم:« نــــــه!» شونه شو بالا انداخت و رفت تا به آرمان کمک کنه. به اونا نگاه می کردم که یه دفه مامان صدام کرد جواب دادم:« بلـــه؟» مامان گفت:« بیا اینجا...!» به طرفش رفتم. با اخم نگاهم می کرد. استرس گرفتم. دستمو کشید و به سمت یکی از درخت های بزرگ برد. گفتم:«آخ... مامان یواش...!» بهم پرخاش کرد:« هیــــس.لیدا ساکت باش...!» لبامو جمع کردم. لحن خشنش اشکو تو چشمام نشوند. خودمو کنترل کردم و بهش نگاه کردم. منو به درخت تکیه داد و عصبانی گفت:« لیدا!... فک نکن نفهمیدم بهم دروغ گفتی... یعنی من نمی فهمم لباسات عوض شده؟» « مامان به خدا...!» دستشو جلو دهنم گرفت:« ساکت...! چرا دروغ گفتی؟ لباسات کجاند؟... لیدا... اگه یه بار دیگه بهم دروغ بگی من می دونم و تو... جلو بقیه چیزی نگفتم واسه خودت بد نشه... راست حسینی بگو ...!» با پررویی گفتم:« دروغ نگفتم!» اصلا نفهمیدم چی شد... فقط صدای زنگی تو گوشم پیچید... صورتم می سوخت. اشکی که تو چشمام جمع شده بود جاری شد. دستمو روی گونه ام گذاشتم ... مامان تا حالا منو نزده بود! « دارم بهت می گم راستشو بگو!» خواستم برگردم و برم تو ماشین اما بازومو محکم گرفت و منو به درخت کوبوند. به چشمای خیسم خیره شد. خشمگین درحالی که صدام از شدت گریه می لرزید گفتم:« به یه درخت گیر کردم و لباسم پاره شد...!» دروغ بچه گونه ای بود... داشتم ازش فاصله می گرفتم که دوباره گفت:« لیدا!... من که می دونم به درخت گیر نکردی...اون پسرا بلایی سرت آوردن؟» دستشو از رو دستم بر داشتم و گفتم:« من هیچ دروغی بهت نگفتم... حالا ولم کن...!» در حالی که هنوز گریه می کردم به سمت ماشین دویدم. آرمین از ماشین اومد بیرون تا وسط بشینم. سرمو پایین انداخته بودم و موهام تو صورتم پخش شده بود. خیلی آروم طوری که متوجه بغضم نشه گفتم:« می خوام کنار پنجره بشینم.» بدون هیچ حرفی رو به پنجره و پشت به همه نشستم. روی صندلی 4 زانو نشستم و موهامو کنار صورتم هم ریختم تا هیچ کس نتونه قیافه مو ببینه. چرا باید یا خاطر اون دوتا دروغ می گفتم؟ گرچه راستشم می گفتم تهش تیمارستان بود... من ... هم زیر پنجه اون گرگ وحشی شکنجه شدم... هم ضرب دست مامانو چشیدم! اگه برای اونا اهمیت داشتم ... اگه واقعا منو دوست داشتن حتی نباید می ذاشتن این جوری عذاب بکشم... کلا بلوف زده بودند...پس.... منم می دونم چی کار کنم. اونا رو دوست دارم اگه دوستم داشته باشن... حالا که هیچ کسو ندارم... اونقدر بی ارزشم که مامان روم دست بلند می کنه... چرا باید چیزی واسم مهم باشه؟ همون خانواده کوچیکی هم که داشتم رو از دست دادم. از اول باید می دونستم که اگه مامان با کسی ازدواج کنه دیگه متعلق به من نیست... من تنهام... تنها...! دیگه گول نمی خورم. نه با لبخند ها و خوشرفتاری های ناصر... نه با دروغ های آرمان و آرمین و ... نه با محبت های مامان! این مسیر زندگی منه... اگه قرار بود همه چیز خوب پیش بره یا... پدر مارو ترک نمی کرد...یا وقتی داشت از این زندگی جدا می شد منم با خودش می برد... چقدر دلم واسش تنگ شده! نفس نفس مس زدم خیلی سعی می کردم هق هق نکنم... و بقیه رو تو حصار غمم شریک نکنم. من به اوتا ربطی ندارم... پس چرا باید بذارم غم من رو لمس کنند؟ سرمو به شیشه تکیه دادم و هندزفری گذاشتم. آهنگ forgtten از Avril رو گوش می دادم. درسته منم فراموش شده ام... آرمین: این مشکلات ما تمومی نداره. از وقتی برگشتیم لیدا رفته اتاقش و خودشو اونجا حبس کرده... با هیچ کس حرف نمی زنه... حتی زهره! می دونستم مشکل چیه... تکون خوردن شونه هاشو وقتی داشت تو ماشین گریه می کرد رو یادمه... ناراحتی شو حس می کردم.... ناراحت بودم. نمی دونم آرمان از من حساس تر بود یا من خیلی بیخیال بودم... چون آرمان از جمع دوری می کرد. از پنجره می تونستم هیکل جمع شده شو ببینم. سرشو بین دستاش گرفته بود . رومو ازش برگردوندم. احساس تنهایی می کردم. حس می کردم وجودم تیکه تیکه شده. حتی آرمان هم که همیشه با من بود و با وجود فاصله فیزیکی نزدیکم حسش می کردم الان... ازم دور بود! بغض گلومو فشار می داد ، اما نیروی غرور درونی ام نمی ذاشت قطره هایی صورتمو خیس کنه! می خواستم یه جا تنها باشم... لباس هامو برداشتم تا برم حموم! تنها جایی که آدم می تونست نفس راحت توش بکشه! چند ثانیه ای پشت در اتاق لیدا وایسادم. صدای فین فین و ناله هاشو می شنیدم. قلبم پرس شد... نفسم سنگین شد... اونم داشت مث منو آرمان زجر می کشید. ما از هم جدا بودیم و شکنجه می شدیم. دستمو مشت کردم. گرمای اشکی رو که روی گونه ام می غلتید حس کردم. به سمت حموم رفتم. زیر دوش نشستم و گذاشتم سکوت حاکم بر مغزم در صدای آب غرق بشه... اشکم... با آب شسته شد... ای کاش غم هام هم شسته می شدند. ما این معامله رو باختیم... هیچ چیز درست پیش نمی ره! رمان: ای کاش می شد ناراحتی هامو با این امواج بفرستم یه جای دیگه. الان مث مرده ای ام که بعد از مدت ها زنده شده... حس می کنه... احساس بدبختی... سرمو بین دستام گرفتم... تنهاییم قابل توصیف نیست. دوس ندارم توی جای شلوغی باشم... دوس ندارم هیچ کسو ببینم جز... لیدا! توی شلوغی هم احساس تنهایی می کنم. تیکه های وجودم... آرمین و لیدا گم شده اند. ما مث یه پازل می مونیم که هرگز کامل نمی شیم. تصویر واقعی ما همیشه تو وجودمون پنهون می شه ... مث یه راز... نفس حبس شده مو با ناله بیرون می دم. تک قطره اشک ارزشمندی از چشمم جدا می شه. اولین اشکی که اختیاری ریختم... فرو رفتنشو توی ماسه ها تماشا می کنم. آرمان؟ اصلا فکر می کردی وقتی نشونت پیدا شد چنین بلا هایی سرت بیاد؟ چشمامو جمع کردم! نیم خیز شدم. از خودم متنفرم... از این که اینجوری اینجا نشستم . مثل آدمای ضعیف و بدبخت... خشم و ناراحتی ام با هم مخلوط می شه. از خونه دور شدم. به سمت جلو پریدم و روی 4 تا پام فرود اومدم. با تموم قدرت می دوییدم! وارد محوطه جنگل شدم...نفس نفس می زدم. بوی خون لیدا رو حس می کردم... به لباس هاش نزدیک شدم ، اونا رو با دندون از رو زمین برداشتم. یعنی من مکالمه ی زهره و لیدا رو نشنیدم؟ نمی دونم زهره لیدا رو زده؟ به سمت عقب برگشتم. هنوز کاملا دویدن رو شروع نکرده بودم که متوجه شدم تحت تعقیبم! نگاهی به گرگ انداختم... آلفای گروه دشمن بود... مالک اینجا... اینجا قلمرو صالح نبود... سرشو بالا گرفته بود و پوزه کشیده اش بالا تر از خط چشمش بود... ژنش با ما فرق می کرد... نژادش متفاوت بود. خواستم سریع حرکت کنم که دیدم از حالت سکون در اومد و خیز برداشت... هر دومون روی خاک ها قل می خوردیم. فرو رفتن دندون های تیزشو تو کتفم حس کردم. بدنم گرم بود و درد شدیدی رو توی ماهیچه هام حس نکردم... پامو ستون کردم و بدنشو توی راه کشیدم زیر بدنم... مث کنه چسبیده بود بهم! لباس ها قبلا از دهنم افتاده بود... سرمو بالا بردم و با خرخر وحشیانه ای تهدید رو شروع کردم. به سمت گلوش حمله کردم... سعی می کرد با پنجه هاش منو عقب برونه. با پاهای عقبش بهم لگد می زد... اما قدرت من بیشتر بود. بالاخره چیره شدم . دندون هام بی معطلی ماهیچه های گردنشو شکافت و فکم محکم و قفل شد! سفتی غضروف های خرخره اش رو حس می کردم، درحالی که هنوز فکم محکم بود سرمو عقب کشیدم و از اون دور شدم.. جون دادنشو تماشا نکردم... کثافت هایی رو که توی دهنم بود رو توف کردم و با لباس های لیدا از اونجا دور شدم. به خونه نزدیک می شدم... از روی پرچین پریدم و تغییر حالت دادم... پیراهن خاکی خودمو که آورده بودم پوشیدم... شلوار خاکی آرمین هم اونجا افتاده بود... خون هنوز از کتفم جاری بود... می خواستم دلیلی واسه خونی بودن لباس لیدا داشته باشم... برای همین از آرمین هم نخواستم ترمیمش کنه. آرمین تازه از حموم اومده بود تا منو دید با تعجب پرسید:«آرمان چی شده؟» با خشم گفتم:« آلفاشونو کشتم!» و به چشمای سرخش چشم دوختم! س اونم گریه کرده... ببین لیدا چه بلایی سرما و غرورمون آورده...! دنبال من راه افتاد و از اتاق اومدیم بیرون. ناصر تا منو دید گفت:« آرمان چی کار کردی؟» به سمت زهره رفتم. ناصر داد زد:« پرسیدم چه غلطی کردی؟» آرمین به جای من زمزمه کرد:« خفه شو...یه لحظه!» زهره تو آشپزخونه داشت واسه خانواده خواهرش که الان بیرون می گشتند و قرار بود بیان اینجا غذا درست می کرد. برگشت. وقتی قیافه به هم ریخته مو دید جیغ زد:« آرمان... حالت خوبه؟» شاکی پرسیدم:«به این قیافه می خوره خوب باشه؟» و لباس های لیدا رو روی میز کوبیدم. یه لحظه به من و بعد به لباسا نگاه کرد. با نگرانی پرسید:« اینا چیه؟» با خشم گفتم:« همونایی که واسشون زدی تو گوش لیدا...اینم لباسای پاره پوره اش... ببین که دروغ نگفته و اتفاقی واسش افتاده!.... دیگه حق نداری دست روش بلند کنی...!» کلماتم قاطع و محکم بود... زهره با تعجب بهم نگاه کرد. نمی دونست من گفت و گوشونو شنیدم... آرمین هم شنیده...! یه دفه گفت:« لیدا اینارو بهت گفته... نه؟ ... پس چرا اینا خونیه؟ لیدا که گفت به درخت خورده!» هنوز سوظنش برطرف نشده؟ نگاهی به ناصر انداختم. بعد تی شرتمو در آوردم و گفتم:« ببین!» وقتی گذاشتم اون زخم تازه و خونینمو ببینه جیغش به هوا رفت. صدای لیدا رو شنیدم که پرسید:« چی شده؟» زهره با بی حالی تلو تلو می خورد. ناصر گرفتش . غش کرده بود؟! ناصر با خشونت پرسید:«آخه این چه کاری بود؟» آرمین گفت:« ببرش درمونگاه... فک کنم حالش خیلی بده!» لیدا دوید طرف مامانش و گفت:«مامان؟» اما جوابی نشنید! ناصر زهره رو بغل کرد و گفت:« دارم میرم! فقط یادتون باشه امشب مثلا مهمون داریم!» و سریع رفت. لیدا بهت زده با چشمایی که از شدت گریه سرخ و پف کرد بود به در نگاه کرد. بعد به سمت ما برگشت. چشمش به شونه خونی من افتاد پرسید:« آرمان چی شده؟» وارد آشپزخونه شد وقتی کتفمو دید جیغ زد:« چی شده؟» متوجه شدم لیدا هم داره غش می کنه... آرمین دوید طرفش و روی صندلی نشوندش و بهش یه لیوان آب داد. بعد جواب داد:« هیچی... فقط با یه گرگ دعواش شده!» لیدا با این که پریشون بود اما حواسش جمع بود. به آرمین گفت:«چرا پشتشو درست نمی کنی؟» آرمین با تعجب نگام کرد و گفت:«شازده اجازه نمی ده!» با اخم بهم نگاه کردند. سرمو تکون دادم و موافقت کردم. همه چیزو به زهره ثابت کرده بودیم پس نیازی نبود زخم یادگاری داشته باشم! آرمین داشت زخمامو ترمیم می کرد و منم به لیدا نگاه می کردم. تو فکر بود. خیلی ناراحت به نظر نمی رسید. وقتی کار آرمین تموم شد لیدا با کنجکاوی پرسید:« چرا اینجوری شدی؟... وقتی رفتی لباسامو بیاری اینجوری شدی؟» جواب داد:« آره... داشتم میومدم با آلفای او گرگ قهوه ایه درگیر شدم!» «آلفا؟» آرمین گفت:« فرمانده گروهشون...!» لیدا گفت:« آلفا... بتا... جالبه... شما چی اید؟» «آلفا!» لیدا با تعجب پرسید:« واقعا؟» هیجان زده بود. گفتم:« آره...!» یه کم دیگه ذوق کرد اما چن دقیقه بعد غمزده پرسید:«چرا لباسامو آوردی؟» آرمین به جای من گفت:« ما شنیدیم زهره بهت چی گفت... لیدا باور کن من یکی داشتم دیوونه می شدم وقتی زدت...!» من ادامه دادم:«من رفتم لباسارو آوردم تا همه چیزو توضیح بدیم.» لیدا پرسید:« همه چیز؟» با خنده گفتم:« همه چیزایی که تو گفتی...!» لبخند زد... خیالم راحت شد! آرمین: آرمان رفته بود لباساشو عوض کنه و دوش بگیره. روی صندلی لم داده بودم و داشتم حرکت های پروانه وار لیدا رو از یه طرف به طرف دیگه آشپزخونه نگاه می کردم. داشت سالاد درست می کرد. دقیقا سر در نمی آوردم داره چی کار می کنه اما الان داشت یه چیزایی خورد می کرد و آهنگی زیرلب زمزمه می کرد. وقتی کارش تموم شد به سمت کابینت ها رفت. دنبال یه چیزی می گشت... پیداش کرد. یه بشقاب... ولی بشقاب ها توی ردیف بالا بود و دستش نمی رسید برشون داره. خب چرا از من کمک نمی خواد؟ دوست نداره؟ من که عاشق این کارم. رفتم و دقیقا پشت سرش وایسادم... بشقابو پایین گذاشتم. برگشت. از جام تکون نخوردم. خیلی خجالتی گفت :« مرسی!» بهش نزدیک تر شدم و گفتم:« خواهش می کنم!» هر چقد بهش نزدیک تر می شدم خودشو عقب تر می کشید. یه لبخند جالبی به لب داشت. دستمو از دو طرف بدنش رد کردم و روی لبه کابینت گذاشتم. دیگه نمی تونست فرار کنه. یه کم دیگه عقب رفت اما قبل از این که به کابینت بچسبه دستمو سر دادم و توی جیب های عقب شلوار لیش جا دادم و به طرف خودم کشیدمش. دستاشو رو بازو هام گذاشت نمی دونستم می خواد چی کار کنه... بدن ظریفشو به خودم فشردم. دستامو از جیب هاش در آوردم و کنارش گذاشتم. بلندش کردم و روی کابینت نشوندمش. بهم نگاه می کرد و لبخند به لی داشت. صورتمو جلو بردم. سرمو کج کردم... صدای قلبش که مث گنجشک می زد رو می شنیدم. دوست داشتم بدونم لب هاش چه م*ز*ه* ای داره. صورتمو نزدیک تر کردم و دستامو دو طرف صورتش بردم. هنوز لباشو لمس نکرده بودم که ناگهان... ناگهان صدای گوش خراش زنگ تو خونه پیچید. واقعا... تو این شانس...! لیدا چشماشو باز کرد و منو عقب هل داد:« درو باز نمی کنی؟» و شیطون لبخند زد. حرصمو در می آورد. همون طور که به سمت آیفون می رفتم گفتم:« باشه واسه بعد!...» زهرا پرسید:« پس زهره کجاست؟» آرمان گفت:« حالش بد شد ناصر بردش درمونگاه!» با نگرانی پرسید:« چش شد؟» « قندش افتاد... چیز مهمی نبود!» رفتم کنار اوپن وایسادم تا هم بر بحث ها تو سالن نظارت کنم و هم بشنوم آنا و آتنا به لیدا چی می گن! می دونستم لیدا وقتی با اوناس عذاب می کشه... البته نه به اندازه من وقتی ضایع می شم. آنا از پدر و مادرش پذیرایی می کرد. هه خیلی جالبه تو خونه ات از خودت پذیرایی کنن. آرمان کنارم نشست و با لبخند شیطانی گفت:« حال کردم... خیلی باحال بود... واااای.!» تو گوشش گفتم:«مطمئن باش سر خودتم میاد!» با غرور گفت:« نه... من همیشه خوش شانس تر از تو بودم... هر وقت اراده کنم می تونم!» ضایعش کردم:« خب هم حالا بوسش کن بینم!» همین موقع بود که آنا با پیش دستی پر از میوه اومد جلو. مطمئنم کلمه بوسه رو شنیده بود چون با لبخند عجیبی بهمون نگاه کرد. آرمان پیش دستی رو گرفت. مطمئنم می خواست اذایت کنه. در حالی که به آنا نگاه می کرد با لبخند جذابی گفت:« الان که نمی شه!» سرمو بردم نزدیک گوشش و زمزمه کردم:« عوضی... می دونی الان چه فکری می کنه؟» آروم گفت:« آره!» و رو به آنا گفت:« ممنون!!» پیش دستی رو روی اوپن گذاشت. نمی دونستم الان آرمان قصد داشت لیدا رو ت*ر*ی*ک کنه یا احساسات آنا رو جریحه دار! حتی منم که اونو مث خودم می شناختم نمی تونستم نقشع شو حدس بزنم! آنا دوباره رفت سمت آشپزخونه ، لیدا و خواهرش. آرمان در حالی که یه ابروشو بالا انداخته بود پرسید:« چرا سر این شرط نبندیم؟» چشمامو جمع کردم. شرط بندی سر اولین ب*و*س* ه ! به نظر جالبه! اما در هر صورت من باید ببرم... چون...! گفتم:« باشه... شرایط؟» این دفه نامردی نکرد و گفت:« نوبت توئه ... دفه قبل با من بود. فقط یه نظر... سر تلاش خودمون باشه... نه چیزای مسخره مث فوتبال!» سرمو تکون دادم. به اطراف نگاه کردم. دنبال سوژه بودم. هادی؟... نه زیادی اذیتش کردیم. آتنا... نه! من بهش آلرژی دارم! آنا...نه! دختره ی.... یه دفه یه فکری جرقه زد... آرمان درخشش شیطانی رو تو چشمم دید و پرسید:« خب؟» سرمو نزدیک سرش بردم و گفتم:« هر کی زود تر گریه ی آنا یا آتنا رو در آره!» لبخند شرورانه ای زد و گفت:«با این که وقت می بره... اما خوبه... ل*ذ*ت بخشه!»و به اونا نگاه کرد. چند لحظه بعد با لبخندی عمیق گفت:« گریه از شادی ... یا چیز دیگه ترس.. نمی دونم!... فرقی می کنه؟» اخم کردم چه فکری تو سرش بود؟ گفتم:« از شادی نه!» گفت:« از شادی نه!» می دونستم خیلی سریع کارشو شروع می کنه. خب من زود تر از اون نقشه می کشم! لیدا: آتنا داشت درمورد چیزایی که تو بازار دیده بودن حرف می زد. آنا هم گاهی یه جمله ای می فرمود... حواسش به آرمان و آرمین بود که پشت اوپن نشسته بودند و با هم حرف می زدند و می خندیدند. این کار آنا رو اعصابم بود... ولی... نباید زیاد حساسیت نشون بدم، نگاه کردن که جرم نیست! اما نمی تونستم! ناخودآگاه به اونا... صورت خوش ترکیبشون... بدن محکم و عضلانی شون فکر می کردم. به رفتارهای خشن اما بامزه شون. واقعا دوستشون داشتم... هر دوشونو... حالا مطمئن بودم که اونام منو دوس دارن... احتمالا! تو همین فکرا بودم که آرمان اومد توی آشپزخونه، به سمت یخچال رفت. دقیقا بی هیچ نگاهی از پست صندلی اون دو خواهر رد شدخ بود. آرمین هم اومد. دستشو پشت صندلی آنا گذاشت و از کنار صورت آنا به سمت من خم شد:« لیدا یه کمکی به من می کنی؟» آنا با لبخند صورتشو نزدیکتر کرد بهش! با اخم پرسیدم:« چه کمکی؟» با لبخند گفت:« پاشو بیا تا بگم!» یعنی چی کار داشت؟ آرمان دستشو روی شونه آرمین گذاشت و گفت:« هی...هی... داری جر می زنی...!» آرمین دستی رو که رو شونه اش بود پایین انداخت و گفت:«نه... ما قانون خاصی نذاشتیم!» آرمان در جواب گفت:«اگه این جوریه منم می تونم با یه رشوه کوچولو ببرم!» آرمین دست منو که کنارش وایساده بودم رو کشید و گفت:« می تونی رشوه تو بدی ... اما خودتو جلوش خراب می کنی!» منو دنبال خودش از اوپن گذروند و تا نزدیک راهرو کشید... با خودم گفتم:« نکنه می خواد از اون حرکتا بزنه!» گفتم:« خب.... بگو!» به دیوار تکیه داد و با لبخند نفسشو بیرون داد. با لحن خواهشمندانه ای گفت:« لیـــدا؟... می تونی... اسم... و شماره دوس پسر آنا... یا آتنا... یا هر دوشونو واسم جور کنی؟» اخم کردم. اینا رو می خواست چی کار کنه؟ با همون اخم پرسیدم:« می خوایی چی کار؟» قسم خورد:« بعدا می گم!» چشمامو جمع کردم... از این جمله متنفرم! این دو برادر جواب هر سوالشون همین بود! با حالتی که مثلا قهر کرده مو دلخورم گفتم:« نع!» و خواستم ازش دور شم! دستمو گرفت و سمت خودش کشید:« لیدا خواهش می کنم!» خیلی رک و راست گفتم:« تا نگی واسه چی من هیچ کاری نمی کنم!» گفت:« چیز مهمی نیست...» دستمو از دستش کشیدم بیرون و گفتم:« اگه چیز مهمی نیس پس چرا اینقدر التماس می کنی؟» لبشو گزید و با اخم بهم نگاه کرد. خیلی بد حرف زدم؟ یعنی ناراحت شده؟ خب اگه می خواد واسه چیز به این کوچیکی ناراحت بشه... بذار بشه! دوباره خواستم ازش دور شم که دوباره دستمو گرفت! پرسید:« نمی خوایی بگم؟» پیروز مندانه نگاهش کردم. گفت:« خب... این.. یه معامله که نه... یه شرط بندی بین منو آرمانه... و برا این که شرطو ببرم باید یه سری چیز بدونم که اینم یکیشه!» با ذوق پرسیدم:« سر چی شرط بستید؟» به نظرم کارشون خیلی جالب اومد... دوباره لبشو گزید و گفت:«خـــــب... اینو دیگه واقعا نمی تونم بگم! ولی وقتی یه نفرمون برد می فهمی!» یعنی چی می تونست باشه؟ مغزم از کار افتاده بود. هیچی به نظرم نمی رسید. گفتم:« اما...» آرمین جلو دهنمو گرفت و گفت:« اما نداریم... می تونی یا خودم یه خاکی بریزم تو سرم؟» دستشو کنار زدم و گفتم:« می تونم...! اما قبلش حداقل یه نشونه بده که سر چی شرط بستید؟» با لبخند شرورانه ای گفت:« کاری رو که گفتم بکن بعد!» و به سمت اتاقش رفت. خب نگو... از آرمان می پرسم! آنا رفته بود لب ساحل... آتنا هم کنار هادی نشسته بود و باهاش حرف می زد!!! آرمان تنها و متفکر روی صندلی نشسته بود... توی آشپزخونه! اونقدر غرق بود که متوجا اومدنم نشد... صداش کردم:« آرمان؟» به صورتم زل زد... نمی دونم به چیش اما خیلی متمرکز بود! پرسیدم:« تو و آرمین سر چی شرط بستید؟» متفکر گفت:« شرط بستیم؟!» چرا اینجوری شده؟ گفتم:« می گی؟» « برا چی شرط بستیم... آها... خب تو یه چیزی بهم بگو... منم جوابتو می دم!» کنجکاو پرسیدم:« چی؟ بگو!» با آرامش به جلو خم شد و آروم گفت:« فقط آروم بگو که بقیه نشنون! این... آنا و آتنا... نقطه ضعفی هم دارن؟» اخم کردم...آنا...آتنا؟ به اونا چی کار داره؟ چرا آرمان و آرمین همش از اونا می پرسن؟ پرسیدم:« چرا می خوایی بدونی؟» با لبخند که طوفان تو مغزمو تند تر می کرد گفت:« خب برا این که شرط بندی رو ببرم!» با لبخند گفتم:« خب اگه چیزی یادم اومد می گم!» « اگه چیزی باشه که روش حساس اند هم خوبه!» نقطه ضعف؟... چه می دونم! من تو این 16 سال عمرم هیچ وقت با اونا صمیمی نبودم که نقطه ضعفشون بیاد دستم! یعنی اونا چی کار می خوان بکنند؟ آرمان بلند شد و رفت. به میز زل زده بودم... دکمه گوشی که روی میز بود خاموش روشن شد! گوشی آنا بود! به اطراف نگاه کردم... آتنا که سرش با لپ تاب هادی گرم بود... کس دیگه ای هم به من توجه نمی کرد... گوشی رو قاپیدم و رفتم تا inboxشو چک کنم! کی بیشتر s داره؟ ارسلان؟ آخرین s شو باز کردم:« اون پسره کی بود؟ آنا بگو وگرنه من می دونم باهات چی کار کنم!» بیرون اومدم... فوضولی ام گل کرده بود s بالایی از سمانه بود:« من با اون دختره هرزه که باهاش دوستی کاری دارم؟» چی ؟ منظورش چیه؟ می خواستم بیام بیرون که یه دفه صدای خنده آتنا رو شنیدم و هول شدم... اشتباهی گزینه ی send رو زدم... لعنتی... اولین نفر تو لیستشم ارسلان بود...! چقد گوشی های لمسی آشغال اند! ترسیدم برم شماره بردارم! فقط گوشی رو بردم جلوی آتنا بذارم که آنا نفهمه چه گندی زدم! رفتم جلوی هادی خم شدم و پرسیدم:« هادی... اگه من بخوام دانش آموز سال سوم یه مدرسه نمونه شم.... باید آزمون ورودی بدم؟» همزمان کنار میز نشستم و موهامو رو میز پخش کردم... دست آتنا هم زیر موهام بود. هادی جواب داد:« آره... فک کنم... می خوایی سوالاشو واست سرچ کنم؟» آتنا به جام گفت:« آره... شاید به درد منم بخوره!» هادی که سرذوق اومده بود گفت:« آره ! حتما!» آروم گوشی رو برعکس کنار دست آتنا گذاشتم و بعد با خیال تقریبا راحت به مانیتور لپ تاب نگاه کردم! تا اینکه صدای ماشین ناصر اومد... اول مامانو دیدم و پشت سرش ناصر... مامان اومد جلو و گفت:« لیدا... عزیزم بیا ببوسمت...!» با تعجب رفتم جلو. گونه مو بوسید و گفت:« ببخشید حرفتو باور نکردم و همه رو تو دردسر انداختم!» منم بوسیدمش و گفتم:« حالا که تموم شده... فکرشم نکن!» با نگرانی پرسید:«آرمان چطوره؟» نمی دونستم چی بگم...! بگم خوب شد؟ چون می خواستم به آرمین هم خرابکاری مو بگم گفتم:« می رم ببینم!» و به سمت اتاقشون دویدم! بدون در زدن درو باز کردم و پریدم تو اتاق. آرمان رو تختش دراز کشیده بود و آرمین هم رو زمین نشسته بود... صدا کردم:« آرمین!» سرشو بالا آورد. رفتم جلوش نشستم. فکر کنم استرسو تو چشمام خوند چون پرسید:« چی شده لیدا؟» آرمان از روتخت پرید و روی تخت آرمین افتاد... چهرشو دقیقا کنار صورت آرمین نگه داشت... چه هماهنگی داشتند... با صدایی لرزون براشون همه چیو تعریف کردم! تا حرفام تموم بشه هیچی نگفتند. آخرش آرمان خندید و گفت:« بابا این که رو دست ما بلند شده! حال دوتامونو گرفت!» آرمین هم می خندید:« لیدا عاشقتم! نمی دونی چه گلی کاشتی!» اخم کردم... گیج شده بودم:« چی؟» آرمان گفت:« لیدا ما می خواستیم ... یعنی شرط بسته بودیم هر کی زود تر گریه اون دوتا رو در آره.... اونوقت...!» آرمین با آرنج زد به پهلوی آرمان و گفت:« حالا هم که هم حال اونا رو گرفتی شما... هم کار مارو خراب کردی!» باورم نمی شد که اونا قضیه رو به این سادگی می بینند! با نگرانی گفتم:« اگه بفهمن من بودم می دونی چه دعوایی می شه؟... من که حریف اون وحشی ها نمی شم!... اگه دعوا شه دیگه مو واسم نمی مونه!» اونقدر وحشی بودند و چنگ می انداختند که بعد دعوا حریفشون راه راه می شد! آرمان گفت:« حالا دعواشه... چی کار می تونه بکنه!؟» یعنی نفهمیدن؟!!! « خب هر چی از دهنشون در بیاد بهم می گن... ! بعدشم منو آش ولاش می کنن!» آرمین گفت:« نگران نباش... مگه من مردم... نمی ذارم بهت نزدیک شه!» سرمو پایین انداختم... می دونستم یه کتکو ملس خوردم! باید می رفتم کلاس ورزش رزمی تا بتونم از خودم دفاع کنم...! هنوز خیال پردازی هام تموم نشده بود که صدای جیغ آنا رو شنیدم... رنگم پرید. به بازوی آرمین چنگ انداختم و گفتم:« آرمیــــن!» آرمان سرخوش گفتک:« حالا بیا ببینیم چی شده...! اگه خودتو قایم کنی شک می کنه ها!» معقول حرف می زد... به سمت سالن رفتیم. آرمین فیلم بازی کرد:« چی شده؟...» دهن آنا باز مونده بود... گوشیشو پرت کرد و به سمت آتنا حمله کرد:« بی شرف... عوضی... کثافت...!» آتنا مونده بود این وسط که چی شد!؟ وقتی ناخن های آنا پوستشو نوازش کرد رگ وحشی اونم بالا زد! از این که فک می کردم این بلا ها باید سر من می اومد مو به تنم سیخ شد! آتنا پشت مبل بود و گفت:« چی شده آنا؟ چته؟ چرا این جوری می افتی به جونم؟» آنا گفت :« یعنی نمی دونی؟ پشت گوشام مخملیه دیگه..! آره آتنا؟ بدبختت می کنم!» و دوباره به سمتش حمله کرد. من پشت آرمین قایم شدم. از دور میدیدم که هادی با تعجب نگاهشون می کنه! خاله زهرا می پرسید :« چی شده؟» شوهر خاله هم جوری با تاسف نگاهشون می کرد انگار داشت می گفت:« بچه نیستن که اینا... جنگلی اند!» مامان ناراحت کنار خاله زهرا وایساده بود. تنها کسی که انگار واقعیتو می دونست ناصر بود که به ما نگاه می کرد. آرمان جلو تر از ما وایساده بود و مجذوب دعوا شده بود. آرمین هم خوشحال بود. اما من داشتم از شدت نگرانی می مردم اما این حسم خیلی دووم نیاورد و به عصبانیت تبدیل شد. عصبانیتی که نمی تونستم بروزش بدم! آتنا از روی مبل پرید و خودشو تو آغوش آرمان انداخت. هنوز کامل پناه نگرفته بود که آنا از پشت موهاشو کشید... آتنا با جیغی گریه رو شروع کرد. آرمان با تعجب داشت آتنا رو از خودش دور می کرد. آرمین تو گوشم گفت:« با اجازه!» و رفت آنا رو از خواهرش جدا کنه. آتنا پشت مبل نشست و هق هق گریه کرد. آنا هم روی مبل جا گرفت ، هنوز عصبی بود. ناله کنان گفت:« بدبختم کردی...!» و آروم گریه کرد. عذاب وجدان گرفتم! اعصاب نداشتم. به سمت ساحل رفتم! من این بلا رو سر دختر خاله هام آورده بودم!؟ دلم می خواست یه کم آرامش بگیرم... اما نمی تونستم هر وقت که ناراحتم به آرمین یا آرمان نزدیک شم... با اینکه اونا بهترین مرهم بودند! به نظرم بودن بین بازو های اونا اشتباه نبود...فقط ... نمی دونم آخرش چی می شه!... می دونم این رابطه ی سه نفر ماورایی! اما باید سرانجامی داشته باشه... سرانجامی سه نفره! *** رمان: پرسیدم:« خب حالا کی برد؟» آرمین جواب داد:« خب معلومه... لیدا!» « دارم جدی می گم آرمین!» « جدا؟ در اصل من بردم!» اخم کردم:« واسه چی؟» « چون این نقشه من بود که لیدا اجراش کرد!» « خب منم می تونم بگم این نقشه من بود!» « ولی دوتامون می دونیم نبود!!» « نع!» و بهم چشمک زد. منم نامردی نکردم و گفتم:« جاشو پیدا کردی ببوسش!» خیلی خشن پرسید:« می ذاری کپه مرگمونو بذاریم؟» با خنده گفتم:« شما راحت باش!» حرصش در اومده بود! خمیازه کشید و گفت:« 1-1 مساوی!» تایید کردم:« اولین بوسه تو... اولین خراش من!» و چشمامو بستم! ساعت 4 صبحه... دیگه خوابم نمی بره! آرمین خیلی راحت خوابیده. اما معلومه گوش به زنگه تا اگه اتفاقی افتاد زود پاشه! لباسامو عوض می کنم حال و حوصله نشستن تو خونه رو ندارم! توی بلوار خالی راه می رم و سکوتمو با آهنگ پر می کنم I walk this empty street on the bouvard of broken dreams ( من توی این خیابون خالی بلوار رویا های شکسته راه می رم) when the city sleeps I am the only one and I walk alone ( وقتی شهر توی خوابه، من تنها ام و تنها راه می رم) ... اما من الان خوشحالم... این آهنگ غمگین تموم می شه... دویدنو شروع می کنم. دیگه نمی تونم به تنهایی ها و افسردگی های کوتاه مدت فکر کنم... در امتداد ساحل جایی که شن های خیس و قهوه ای مرز خشکی رو پایان می دن می دوم. طلوع طلایی خورشید مثل طلوعی واسه فصل جدید زندگی ماست... زندگی من و آرمین با لیدا... رو به خورشید وایمیسم. آرامش عمیقی وجودمو پر می کنه. نفس عمیقی می کشم... صدای خش خشی می شنوم. صالح رو می بینم:« تو کشتیش؟» «آره!» « کی ؟» « دیروز!» « دختره رو نشون کردید؟» « نه!» نگران می گه:« پس بهتره زودتر برید... تا اوضاع وخیم نشده! ضربه رو بد جا زدید!» « تا آخر شب می ریم!» دستشو جلو آورد:« به هر حال ما رو فراموش نکنید! واسه کمک رو ما حساب کنید!» دستشو فشردم:«شما هم مارو یادتون نره... ما همیشه حاظریم!» خب... اینم از کار امروز! شیفتت شروع شد آرمین! چقدر آلفا بودن سخته! الان اینقدر خوشحالم که ما دوقلو ایم و من مجبور نیستم تمام وقت حواسم به گروه باشه! ناصر چه بدبختی کشیده! به خونه برمی گردم... دوباره خودمو رو تخت می اندازم و آرمین رو صدا می کنم. با ناله از جاش بلند می شه:« چه مرگته؟» با آرامشی که اعصابشو خط خطی می کنه میگم:« می خوام آغاز هفته کاریتو بهت تبریک بگم و برات آرزوی موفقیت کنم و بهت توصیه کنم تو دانشگاه مدیریت گرگی بخونی!» با می ناله:« لعنت تو ذاتت. شیفتم از ساعت 5 شروع می شه!» « الان 5:10 است!» « ساعت گویا... بذار نیم ساعت دیگه بکپم... قول می دم جبران کنم» با لحن شرورانه ای می گم:« حتی اگه 2-0 ببرمت؟» مثل فنر از جاش پرید و گفت:« همه داداش دارن ما هم داداش داریم والا...!» چشمامو بستم و آروم کردن اعصابمو شروع کردم که حرکت هایی کنار تختم حس کردم. نمی دونستم قصدش چیه . به پهلو خوابیدم و پشتم به آرمین بود. هنوز کامل جا به جا نشده بودم که اون دستمو از پشت چرخوند. منم باهاش چرخیدم. داد زدم:« چته؟... می فهمی چه غلطی داری می کنی؟» جواب داد:« دارم کاری رو می کنم که با نامردا می کنن!» « من نا مردم؟» خم شدم و اونو از پشت سرم بلند کردم و به پهلو رو زمین خوابوندم. خب... اینم استعداد وافر جودو... با آرنج کوبوندم پهلوش . داد زد:« آره... اول نامرد عالمی!» « اگه یاد آوری وظیفه نامردیه آره نامردم!» بلند شدم تا برم دست و صورتمو بشورم. جلوی آینه وایساده بودم. شیرو باز کردم. آب جاری بود. تا سرمو یه نمه خم کردم فشار ضربه آرمین روی گردنم حس شد. تعادلمو از دست دادم. پشت گردنمو گرفت و سرمو کوبوند به آینه... داد زدم:« آی... لعنتی!» گرمای خونی که از سرم جاری بود رو حس می کردم. به پیشونیم دست کشیدم و خورده های شیشه رو از زخم بیرون کشیدم. آرمین شیطانی می خندید. پرسیدم:« من نامردم؟» 5 متر ازم دور شد... دورخیز کردم و با سرعت پریدم. گردنشو چسبیدم و به پشت زانوش ضربه زدم. روی زمین افتاد. با زانوم به کتفش فشار آوردم و موهاشو گرفتم. سرشو کشیدم بالا و گفتم:« خون من که قرمز بود بذار ببینیم مال تو چه رنگیه!» و سرشو به زمین کوبوندم. اونم وحشی تر ازمن! برگشت!... از دماغ و لباش خون میومد. زیر گردنمو گرفت و گفت:« دیدی که مال منم قرمزه!» ادامه دارد ... (13-09-2014، 6:04)SmOkE bOy2 نوشته است: دیدن لینک ها برای شما امکان پذیر نیست. لطفا ثبت نام کنید یا وارد حساب خود شوید تا بتوانید لینک ها را ببینید. قسمت ششم راز حس کردم مرکز توجه قرار گرفتم... آرمین داشت گلومو فشار می داد... یه لحظه فکر کردم دو تا چشم آبی به ما دوخته شده! با ساعد دست آرمین رو روندم و گفتم:« لیس بزن تا لیس بزنم!» « داری پیشنهاد صلح میدی؟» « نه... دارم می ندازمش در آینده نزدیک... تو که نمی تونی بی سر و صدا دعوا کنی هی عر می زنی... نمی خوام کسی بیدار شه!» یه ابروشو بالا داد و گفت:« خب ادب هم خوب چیزیه!» « بزرگترم هر جور بخوام...!» نذاشت حرفمو تموم کنم به زور بلند شد و گفت:« بیا درستش کن بینم!» اه... من دماغ اونو لیس بزنم؟ آخه چرا آب دهنمون رو خودمون اثر نداره... خیلی مسخره است ها! شایدم واسه اینه که هیچ وقت زندگی گروهی رو ول نکنیم! گفتم:« هرگز... یه زخم ساده است دیگه... رو بینیته... زود خوب می شه!» « باشه... زخم تو هم اصن چیزی نیست...خودش خوب می شه!» « اه... داره می سوزه لعنتی...!» سرشو جلو آورد... چرا هرچی کار سخت و حال به هم زنه مال من بدبخته؟ زبونمو روی چاک کوچیک کنار بینیش کشیدم... عوضی هی می گفت :« هنو می سوزه... این ور تر!» عصبی سرمو عقب کشیدم و گفتم:« نوبت توئه!» زبونش روی زخم های پیشونیم بود.... سوزش عجیبی داشت... وقتی کارش تموم شد پرسیدم:« جاش مونده؟» « نه... مگه مال من مونده؟» « نچ!» چند لحظه بهم زل زد... پرسید:« آینه ی دستشویی رو چی کار کنیم آرمان؟» روی تخت افتادم. گفتم:« تو وحشی بازی در آوردی سرمو کوبوندی... خودت جمع جورش کن!» گفت:« آخه اسکل اگه می دونستم که از تو نمی پرسیدم!» با خنده گفتم:« اسکل تویی نه داداشت!» اگه عصبانی می شدم دوباره دعوا می شد و دیگه دعوای گرگی هم که تمومی نداره! آرمین عصبی گفت:« خب... الان چی کارش کنم؟» جدی گفتم:« هیچی... امشب داریم می ریم پس هیچی!» دوباره سعی کردم بخوابم! آرمین: پشت به خونه و رو به ساحل نشسته بودم. دارم کارای بچه هارو چک می کنم! درحالی که به امواج آروم چشم دوختم هر کسی منو تو این حالت ببینه فکر می کنه چه آدم فلسفی و متفکری ام! همه چیز خیلی خوب پیش می ره. بچه ها هماهنگ اند. مسیح هنوز تبدیل نشده... و علی هم حالش نسبت به قبل بهتر شده... نمی دونم آرمان چه اصراری داشت من این کارا رو کله سحر انجام بدم!؟ چی می شد یه کم دیرتر کار می کردم؟ ساکت نشستم... تو افکارم غرق شدم؟ زهره بعد از این که برگردیم بازم می ره سرکار؟ اگه بره ما زمان زیادی داریم تا با لیدا بگذرونیم! واقعا امیدوارم زهره بره! تو فکرام بودم که صدای جابه جا شدن شن ها رو شنیدم. فکر کردم آرمان اومده تا دوباره باهام کل کل کنه! اما... لیدا بود! چرا اون این موقع صبح بیداره؟ از حالت دفاعی خارج شدم و راحت نشستم نگاهش کردم! کنارم نشست... شلوار ورزشی طوسی با تاپی روشن تر تنش بود! موهای سیاهش بالاتنه شو کامل پوشونده بود! به سمتش خم شدم و طره ای از موهاشو پشت گوشش فرستادم و پرسیدم:« چرا اینقدر زود بیدار شدی؟» نگاهشو از چشمام گرفت و به دریا چشم دوخت:« شما هر روز صبح دعوا می کنین یا فقط امروز اینجوری بودید؟» اون از کجا فهمیده؟ پرسیدم:« سرو صدامونو شنیدی؟» دوباره بهم نگاه کرد و گفت:« فقط نشنیدم... یکمش هم دیدم!» هول شدم:« چی رو دیدی؟» با لبخند گفت:« که همدیگه رو می زدید دیگه!» پرسیدم:« بقیه هم بیدار شدن؟» « نه فقط من بیدار شدم!» سرمو تکون دادم. نگاهم از روی صورتش سر خورد و به گردن و بازو های سفیدش دوخته شد! واقعا زیبا بود. جلو اومدم و بازو های ظریفشو تو دستام گرفتم و به خودم نزدیکش کردم. زیر لب گفتم:« snow white queen» با لبخند پرسید:« من سفید برفی کیم؟» تو آغوشم فشارش دادم :« سفید برفی من و ... آرمان!» لرزش شونه هاشو که می خندید حس می کردم. روی پاهام نشوندمش و گفتم:« می خواک کارمو تموم کنم!» صورتمون دقیقا رو به روی هم بود... لرزون پرسید:« می خوایی چی کار کنی؟» « فقط می خوام بدونم چه جوریه!؟!» تا حالا تجربه اش نکرده بودم! دستمو پشت گردنش گداشتم و لب هامو به لبای کوچیک و گرمش چسبوندم. هنوز بهت زده بود... اما کم کم باهام هماهنگ شد... .... آخرین بوسه رو به گونه اش زدم... هیچ وقت سیر نمی شم! درحالی که روی شن ها دوباره نشستم به لیدا کمک کردم بشینه! خجولانه نگاهم می کرد... لبشو گزید... واااای نکن دختر...! التماس کردم:« یکی دیگه... ندی می دزدم ها!» یه بوسه خیلی کوتاه... قبل از این که دوباره ازش بخوام از کنارم پاشد و سر وضعشو مرتب کرد... جلوم وایساده بود گفت:« آرمین... تو برادر ناتنی منی... بوسیدن تو درست نیست ... پس چرا من حس بدی ندارم؟» خنده ام گرفت:« لیدا تو قبل از این که خواهر ما باشی... نشون منو آرمانی! پس هیچی اشتباه نیست!» لیدا گفت:« ولی من این قضیه نشون بودن رو هنوز درست نفهمیدم!» قبل از این که جوابشو بدم آرمان از پشت لیدا اومد جلو... گفت:« لیدا... من واست توضیح میدم...!» لیدا به سمتش برگشت! من حرفای آرمانو تایید کردم.:« آره... اون بهتر می گه... تازه منم یه سری کار دارم!» لیدا گفت:« مواظب خودت باش!» لبخندی زدم و از اونا جدا شدم... رفتم تا اوضاع رو بررسی کنم! یدا: توی اتاق روبه روی آرمان نشسته بودم... بهم نگاه می کرد. خجالت می کشیدم... یعنی اون من و آرمینو دیده؟ پرسیدم:« نمی گی؟» با آرامش همیشگی اش گفت:« چی در مورد نشون بودن می دونی؟» لبامو جمع کردم... اطلاعاتمو مرور کردم...:«چیز زیادی نمی دونم... جز این که... من نشون تو و آرمینم.. گرگینه ها عشقشونو اینجوری انتخاب می کنند و نشونه گذاریش می کنند! فقط... همین!» آرمان نفس عمیقی کشید و گفت:« درسته...! گرگینه ها یعنی ما همه انواعمون از هر ژنی... باید شریکی واسه زندگی مون انتخاب کنیم. ما به صورت گروهی زندگی می کردیم... همه مون... اما بعد از تغییراتی توی ژن ها و آمیزش با نژاد های دیگه بین ما تفرقه افتاد و گروه ها تشکیل شدند... اما رسوم بین ما تغییری نکرده و رسم های پیدا کردن همسر هنوز به صورت سنتیه! ... هر گرگ باید یه نفرو نشون کنه... هر گروه باید یه آلفا داشته باشه... تا به حال نشده گرگینه ها دوقلو باشند... اما... من و آرمین کلا استثنا ایم. ما دوقلوایم.... هر دو آلفا ایم... هر دو یه نفرو نشون کردیم... لیدا نشون کردن یعنی... یه نفرو به عنوان شریک انتخاب کردن... به عنوان همسر...! موضوع اینه که هر گرگینه... فقط از نشونش می تونه... یه بچه ی گرگینه داشته باشه... فقط با نشونش می تونه نسلشو از انقراض حفظ کنه. یعنی...!» از توضیح بیشتر باز موند... با تعجب حرفاشو تجزیه تحلیل کردم... بعد از چند دقیقه پرسیدم:« یعنی شما دوتاتون منو... همسرتون... نشونتون انتخاب کردید؟» جواب می ده...:« آره...» با شک ادامه می ده:« تو ... با این موضوع مشکلی داری؟» نه!... مشکلی دارم؟ من هر دو اونا رو با هم دوست دارم... آن دو هم من دوست دارند... پس... مشکلی هم وجود نداره! با لبخند اطمینان بخشی می گم:« نه!» هنوز منتظره! سوالی به ذهنم خطور می کنه:« شما منو چه جوری نشون می کنید؟ جواب داد:« خب... اول به همه اعلام می کنیم تو مال مایی... یعنی از نظر ذهنی نشونه گذاری شدی...بعد با موافقت خودت یه چیزایی روی بدنت می کشیم... تا... کاملا مال ما بشی!» « چه چیزی؟» « یه شکل هایی... مثل این خالکوبی خودمون... با... دندون!» تعجب می کنم:« با دندون؟» چه دردی داره... واای! لباشو جمع می کنه:« آره! با دندون های گرگی... فقط همون موقع است که ما در حالت انسانی دندون گرگی داریم. تا تو با ما همخون بشی و... تغییراتت باهامون هماهنگ شه!» متوجه منظورش نمی شدم! پرسیدم:« منظورت از تغییرات هماهنگ چیه؟» بی صبر گفت:« لیدا همینجوری می خوایی ازم سوال کنی؟» خواهش کردم:« فقط این یکی رو جواب بده... خواهش!» لبخند زد:« یعنی وجود ما به تو وبسته می شه و وجود تو به ما... از اونجایی که ما یه کم دیر تر از آدم های عادی پیر می شیم ... تو هم تغییرات بدنت با بزرگ شدن که نه... رشد کردن ما هماهنگ می شه!» با تعجب پرسیدم:« شما پیر نمی شید؟» ناله کرد :« لیدا... گفتی دیگه سوال نمی پرسی...!» با صدای زیری گفتم:« تو داری این همه چیز عجیب غریب می گی بهم بعد می خوایی سوال نپرسم؟» تسلیم گفت:« باشه... باشه!» آزرده گفتم:« من فقط جواب سوالامو خواستم!» با صدای جذابی بهم گفت:« شما جون بخواه...!» خیلی سعی کردم لبخند رو لبم نشینه... موفق هم شدم... گفتم:« تو که حوصله نداری جواب بدی... پس نمی پرسم!» بلند شدم که به اتاقم برم اما زود تر از من خودشو به در رسوند و راه رو سد کرد. گفت:« صبر کن...!» دست به کمر جلوش وایسادم:« بله؟ بگو چی می خوایی؟» بهم نزدیک شد و پرسید:« لیدا تو آرمین رو بوسیدی؟» صداش ناراحت و آزرده بود. لب پایینی مو گزیدم! از شدت خجالت سرخ شدم. جوابی ندادم. خواهشمندانه گفت:« لیدا... حالا که آرمین تورو بوسیده... به منم اجازه میدی ... که؟!...» و کمی نزدیک تر شد... نفسمو بیرون دادم و یه قدم جلو رفتم! با حرکات لبم گفتم:«آره...!» منو به دیوار تکیه داد و دستامو دور گردنش حلقه کرد... همون حس ل*ذ*ت*ی سراغم اومد که هنگام بوسیدن آرمین داشتم... با آرمان همراه شدم....! آرمان: پشت صندلی ناصر ایستادم و دارم دوباره دلایل محکم رو واسه ترک سریع تر اینجا تکرار می کنم! « ناصر... من آلفاشونو کشتم. اونا اعلام جنگ کردند... لیدا تو خطره... چرا نمی فهمی؟! اگه نمیای خودمون می بریمش!» ناصر درمونده گفت:« می دونم... آره باید بریم... اما ما هنوز یه هفته هم نگذشته ... چه بهونه ای بیارم؟» « شرکتو بهونه کن!» « نمی شه... زهره تو معامله آخر بود... تا سود اونو نگیریم کار مهمی ندارم!» اخم می کنم:« ناصر... خب لیدا رو تو مدرسه ثبت نام کردی؟» چند دقیقه ای تو فکر می ره! زهره رو صدا می کنه... از جام تکون نمی خورم! زهره جواب می ده:« بله؟» « شناسنامه لیدا رو عوض کردیم دیگه!؟» « آره!» قرار بود فامیلی لیدا رو بذاریم صالحی تا هیچ مشکلی به وجود نیاد... نه الان برای مدرسه و نه بعدا! ناصر با اخم پرسید:« ولی هنوز تو مدرسه ثبت نامش نکردیم مگه نه؟» زهره جواب داد:« نه.. هنوز!» « امروز چندمه؟» سریع جواب دادم:« 13 هم!» زهره با تعجب پرسید:«13 شهریور؟!» «آره!» ناصر با نگرانی مصنوعی گفت:« باید زود تر راه بیوفتیم... اگه دیر بشه ثبت نام تو اون مدرسه سخت می شه!» زهره هم که انگار به این موضوع حساسه گفت بهتر فردا صبح راه بیوفتیم! با لبخند از آشپزخونه امدم بیرون. چقدر خونه بی لیدا ساکت و خسته کننده است! لیدا با خانواده خاله اش رفته بازار ها رو بگرده... از اعت 10 صبح تا حالا که 7 بعد از ظهره من و آرمین مثل آدم های بیکار یا کار بچه هارو تو تهران هماهنگ می کردیم یا سربه سر هم می ذاشتیم! حدود 12 دست بلوف زدیم... سه چهار بار 21 بازی کردیم.... درحالی که عضلاتمون واسه بی حرکتی خشک شده بود به سمت ساحل رفتیم! آرمین 4 تا redbull از یخچال کش رفته بود! زهه از وقتی فهمیده بود ما زیاد از این نوشابه های انرژی زا می خوریم قدغن کرده بود! کلی سخنرانی کرد که این آت و آشغال ها چقدر مضر اند. اما مگه حرف حالیمون می شد؟ آرمین دوباره مسخره بازی رو شروع کرد:« وایسا اینو بخورم... می رم توپ میارم یه دست بازی کنیم!» جواب دادم:« قربون دستت اون دوربینم بیار!» « چرا؟» « فیلم تبلیغاتی واسه شرکتش بسازیم دیگه!» کم نیاورد:« اه... پس بیا لباسامونم عوض کنیم ... زشته با شلوارک و رکابی فیلم بازی کنیم!» خندیدم:« کت شلوار خوبه نه؟» توپ رو شوتید سمتم! با هد برگردوندمش... گفتم:« صبر کن دوپینگ کنم... هنو نخوردمش...!» با هم در قوطی ها رو باز کردیم... اونو تو چند ثانیه خوردیم... آرمین بازوشو بالا آورد و عضله گرفت:« نیگا چه می کنه!» قوطی بعدی رو باز کردیم و اونا رو به هم کوبیدیم. گفتم:« به سلامتی داداشت...!» « سلامتی داداش تو!؟» سرمو تکون دادم:« سلوته!» آرمین بعد از خوردن رفت توپ رو بیاره... بعد چند دقیقه برگشت و گفت:« آرمین فکر کنم مست شدم... سرم داغه... چشام تار می بینه!» خودشو انداخت رو زمین. منم فیلم بازی کردنو شروع کردم،تلو تلو خوردم و شل و ول گفتم:«داداش حد و حدود خودتو نمی دونی چرا می خوری اصن؟» « تو overdose کردی...! حالا من چه جوری جمعت کنم؟» گفتم:« به زهره بگو آبلیمو بیاره!» آرمین زیر لب گفت:« نه ... نه نمی خوام!» باختم... زود تر خنده ام گرفت... گفتم:« دیدی لیدا رو بدبخت کردیم؟... دیدی دوتا دیوونه گیرش اومد؟» خندید:« داداش redbull رو باید بخری ها!» شرط بندی قدیمی سر مسخره بازی و خندیدن و redbull!!... گفتم:« حالا بیا بازی کنیم!» خیلی راحت از مسئله مستی و آبلیمو و بقیه چیزا گذشتیم و بازی رو شروع کردیم! هنوز نیم ساعت نگذشته بود که اونا برگشتند... آنا قهرآمیز از ماشین پیاده شد و رفت تو خونه... بعد هادی از ماشین پیاده شد و بعد لیدا! یعنی لیدا کنار هادی نشسته بود؟ این هادی داره رو اعصابم راه می ره ها! اخم کردم و با پشت دست زدم به شکم آرمین که الان کنارم وایساده بود... انگار اعصاب اونم خط خطی بود... اخم عمیقی رو پیشونیش بود. آتنا هم از در دیگه خارج شد و با مامانش رفت تو خونه... آقای کاشف زاده- بابای هادی- هنوز تو ماشین نشسته بود. لیدا دم در وایساده بود. صداش کردم:« لیدا!؟!» به سمتم برگشت؛ حالت صورتشو درک نمی کردم. گفتم:« بیا اینجا...!» با اخم اومد پیشمون...:« سلام!» شاکی پرسیدم:«لیدا تو ماشین جای دیگه ای نبود؟ حتما باید بغل هادی می شستی؟» طلبکار تر از من پرسید:« دوس داشتم بشینم... به تو ربطی داره؟» اعصاب نداری... منم ندارم! بازوشو گرفتم و گفتم:« لیدا... عصبانی ام نکن!» لیدا گفت:« آروم... یواش...آرمــــان... آااای!» نفس عمقی کشیدم و فشار به بازوشو کم کردم. اشک تو چشماش حلقه زده بود... حالا که من آروم شده بودم آرمین ول کن نبود! با لحنی خشن تر از من پرسید:« چرا جواب نمی دی؟» چند لحظه به آرمین نگاه کرد، بعد نگاهش چرخید سمت چشمام... چشماشو بست. قطره اشکی از چشماش جاری شد... و رود ها روی صورتش ادامه دار شد! اعصابم بیشتر از قبل به هم ریخت... به سمت خودم کشیدمش... می خواستم تو آغوش بگیرمش و عذرخواهی کنم اما خودشو عقب کشید و با پشت دست اشکاشو پاک کرد. با بغض گفت:« ولم کن...!» ملتمسانه گفتم:«لیدا.... ببخشید!» خودشو عقب تر برد و تکرار کرد:« ولم کن!» این دفه آرمین التماس کرد:« لیدا... یه لحظه کنترلمونو از دست دادیم.. ببخشید!» چشماشو باز کرد:« چیزی نمونده بود واسه این بزنید تو گوشم!» گفتم:« لیدا... عذرخواهی کردیم... ببخش!» اخم کرد... بعد چند لحظه چشماش برقی زد و گفت:« به یه شرط!» آرمین زود تر از من پرسید:« چه شرطی؟» هر دو منتظر بودیم! لیدا با لبخند گفت:« دستمو ول کن تا بگم!» مطیعانه دستشو ول کردم. لیدا با خنده موزیانه گفت:« بعدا می گم!» و به سمت خونه دوید! همون موقع آقای کاشف زاده از ماشین پیاده شد... اگه همونجا می تمرگید لیدا رو می گرفتیم و شرطشو از زیر زبونش می کشیدیم! با درموندگی به آرمین نگاه کردم. گفت:« آرمان... خیلی بد باهاش حرف زدیم؟» گفتم:« حتما بد بوده که ناراحت شده دیگه!» رفتیم توی خونه... خب... تو سالن چی کار کنیم؟ از جلوی در اتاق لیدا وایسادم... آتنا هم تو اتاق بود. گفتم:« لیدا... بگو شرطت چیه!» آتنا کنجکاو پرسید:« شرط چی؟» لیدا گفت:« هیچی!» « لوس نشو بگو شرط چی دیگه!» لیدا موزیانه گفت:« آرمان و آرمین یه خرابکاری کردن... منم شرط دارم که صداشو در نیارم!» آرمین از پشت سرم گفت:« بگو دیگه!» آتنا هم کنجکاو به لیدا نگاه کرد! لیدا پرسید:« الان بگم؟» سرمونو تکون دادیم! لیدا به آتنا پشت کرد و با حرکت لبش گفت:« نمی خندید؟» آرمین گفت:« نع!» سرانجام با صدای بلند گفت:« دفه بعد باید منم واسه رانندگی تو رودخونه ببرید!» همین؟ اینقدر راحت؟ پیشنهاد دادم:« چه طوره اصلا با موتور بریم؟» آرمین هم تایید کرد. لیدا جیغ زد:« آره!» و بالا پرید. دیدن خوشحالیش لذتبخش بود! لیدا: چون تعداد افراد زیاد بود دور میز جا نمی شدیم ، سفره گذاشتیم. ناصر و شوهرخاله داشتند بیرون کباب می زدند! آنا یه سره با گوشیش ور می رفت... خاله زهرا هم واسه این که آنا کمک نمی کرد هی حرص می خورد. عوضش آتنا واسه خودنمایی هم شده کلی کار کرد... روی صندلی نشسته بودم و پاهامو تو شکمم جمع کرده بودم... تو فکر بودم اصلا به این فکر نمی کردم که این کار ممکنه اشتباه باشه... این که با دو برادر ناتنی ام رابطه ی خاصی شروع کنم! به این فکر می کردم که اگه مامان بفهمه همه چیو به هم می ریزه!... یعنی ناصر می ذاره مامانم چیزی بفهمه؟ از همه اینا بد تر... من باید واسه ملیکا نگران باشم. اون خیلی تیزه و زود همه چیو می فهمه! می فهمه رابطه من با آرمان و آرمین فرا تر از یه رابطه معمولیه! اگه به احسان چیزی بگه اون خیلی ناراحت می شه! من می دونم احسان از من خوشش میاد ولی هیچ وقت بهش رو نشون ندادم که بخواد باهام دوست باشه!... فقط در حد یه برادر... نه دوست پسر! چقدر دلم می خواد بدونم چه اتفاقاتی تو آینده می افته...! دلم واسه دوستام تنگ شده... نفس عمیقی می کشم! همه سر سفره نشسته اند، تنها جای خالی بین مامان و هادی... کنار هادی و روبه رو آرمین می شینم! اخم عمیقی رو پیشونیش می شینه! بهم نگاه می کنه. لبخند می زنم و شونه مو بالا می اندازم! به هادی نگاه می کنه... تصور می کنم الان گرگینه خاکستری آرمین هادی رو تیکه تیکه می کنه! ریز می خندم! دستمو رو زانوی هادی می ذارم:« هادی اون دیسو می دی بهم!؟» نگاه آرمان رو دستم ثابت می مونه! آروم می کشمش عقب... لبامو گاز می گیرم! در طول شام آرمان و آرمین حرکت های هادی رو زیر نظر دارند... این کارشون بیشتر از این که اعصاب خورد کن باشه بامزه است! ... آخر شب مامان به خاله زهرا می گه که قراره ما فردا بریم... و تعارفات بیهوده... ناصر صدام می کند. « بله؟» « لیدا فردا صبح راه می افتیم... الان آماده شو و وسایلتو جمع کن!» « چرا اینقدر زود بر می گردیم؟» « آرمان مگه نگفت بهت؟... نگفت چی کار کرده؟» نگران شدم:« نه... چی کار کرده؟» ناصر کلافه گفت:« برو ازشون بپرس... اما لیدا... نذار اونا چیزی رو ازت پنهون کنند... ممکنه با این کارا شون به خودشون یا تو صدمه بزنن... فقط اونا از تو محافظت نمی کنند تو هم محافظ اونایی!» سرمو با شگفتی تکون می دم! به سمت اتاق اونا روونه می شم! هادی هم پشت سرم میاد... دلم می خواست از اتاق بیرونش کنم اما خیلی ضایع بود...! به هادی توجه نکردم... از آرمان پرسیدم:« موضوع چیه؟ چی رو به من نگفتین؟» آرمان جواب داد:«لیدا من همه چیو گفتم....!» دستمو جلوی دهنش گذاشتم و گفتم:« همین حالا بگو... وگرنه کاری می کنم که همه پشیمون شن!» تهدیدم می گیره! آرمین گفت:« اونی که تو جنگل بود رو یادته؟» منظورش گرگه بود.... مگه می شه یادم بره؟ آرمان گفت:« آلفاشونو کشتم!» دهنم باز موند! بعد از چند دقیقه پرسیدم:« ا...ون... آدم!؟» آرمان به هادی اشاره کرد ، یعنی یواش! گفت:« برای امنیت تو... خونریزی تو منطقه اونا بود... اگه نمی کشتم کشته می شدم!» اون گرگ...(!) نه... آدم اصلا واسم مهم نبود...! فقط این که الان آرمان رو دارم واسم مهمه... همه حالشون خوبه آرمین... آرمان... و... خودم! لبخندی از روی شادی زدم... ... توی خطوط جنگلی راه بودیم... به بیرون چشم دوختم... مامان با ناصر صحبت می کنه و به بیرون توجهی نداره... حرکت محسوسی بین درختا می بینم. هیکل حیوونی پدیدار می شه! زوزه وحشیانه ای می کشه! نفسم رو حبس می کنم! از شدت ترس بازوی آرمین رو چنگ می زنم! آرمان زمزمه می کنه:« بتاشون...!» تک چشم براق گرگ رو از اینجا می بینم... به من دوخته شده... قصد جان من رو داره... لیدا: روز اول مدرسه اس... دیر کردم. مطمئنم چند ماهی طول می کشه تا من گوشه کنار این مدرسه درندشت رو یاد بگیرم. جلوی در دفتر وایسادم. ناصر من رو رسونده و الان داره با مدیر مدرسه صحبت می کنه. مدیر دوباره قوانین مدرسه رو برای اون می گه تا اونم به من گوشزد کنه! تو این چند روز اعصاب افراد خونواده خورد تر از اون بوده که به فکر مدرسه من باشند... ناصر وانمود می کنه کاراش توی شرکت گره خورده اما در اصل داره سعی می کنه میون گروه ما و اون گروه شمالی که یکی از افرادش به من حمله کرده بود و آرمین عضوی ازشون رو زخمی کرده بود و آرمان آلفاشونو کشته بود صلح برقرار کنه!!! زهی خیال باطل! مامان خیلی گرفتار بود... حال مامانجون دوباره بد شده بود و چند مدتی اومده بود پیش ما تا ازش مراقبت کنیم. آرمین و آرمان که کلا مشغول بودند و وقتی نداشتند که با من بگذرونند. اونا باید اعضای گروهشون رو آموزش می دادند. 3 نفر جدید! اوضاع بین اونا و حامد هم به هم ریخته بود... چند شب پیش حسین زخمی شده بود! تو این چند روز خیلی افسرده شده بودم. ملیکا نمی تونست باهام حرف بزنه... خیلی سرش شلوغ بود... مامانش مریض شده بود! در هر حال وقتی هم که تلفنی صحبت می کردیم افسردگی هر دومون شدت می گرفت... تو این چند روز آخر خیلی حالم بد شده بود. نمی تونستم هیچ کاری تو خونه بکنم. از همه کناره می گرفتم. تو اتاقم می شستم... یا آهنگ گوش می دادم... یا نقاشی می کشیدم و یا کتاب های درسی مو می خوندم. مامان فکر می کرد مشکلی که قرار بود بعد از ازدواجش بروز کنه الان داره خودشو نشون می ده! اما مشکل من ازدواج مامان نبود... تازه از این ازدواج خیلی هم خوشحال ام. چون اگه ازدواج نمی کرد من هیچ وقت آرمان و آرمین رو پیدا نمی کردم. تا همین امروز ما هیچ وقتی واسه تنها بودن و نشونه گذاری روی بدن من پیدا نکردیم! حس می کردم توجه اونا به من کم شده و این عامل افسردگیم بود... به گوشه ی یکی از موزاییک های کف مدرسه چشم دوخته بودم که دستی رو روی شونه ام حس کردم. سرم رو بالا آوردم. ناصر با لبخند خسته ای گفت:« لیدا... بعد از مدرسه یکی از بچه ها میاد دنبالت... مواظب باش... باشه؟» سرمو تکون دادم. انتظار داشتم الان بره اما نرفت. به سیاهی زیر چشمم دست کشید و گفت:« لیدا... سعی کن خوشحال باشی... می دونی چقدر حال و هوای اونا به تو مربوطه؟» همه چیز اونا به من ربط داره... اه! پس چرا هیچ کس نمی گه حال و هوای من به اونا وابسته است؟ اعصابم خورد شد! قطره اشکی از چشمم پایین غلتید. ناصر پاکش کرد و گفت:« همه چی درست می شه!» فقط گفتم:« خدافظ!» سرشو تکون داد و رفت. یه خانم جوون اومد و منو به سمت کلاسم راهنمایی کرد. کلاس ته راهرو بود. گفت:« سال تحصیلی خوبی داشته باشی... این کلاسته!» و ازم دور شد. به در کلاس نگاه کردم. روی تابلوی طلایی کنار در نوشته بود:« سوم A» از این مدرسه غیرانتفاهی متنفرم! قبل از این که وارد کلاس بشم موهامو توی صورتم ریختم و کلاه سویشرتم رو روی سرم کشیدم تا صورتمو بپوشونه! چرا تو این روز گرم... اول مهر سویشرت پوشیدم؟ چون از وقتی نگاه های گرم آرمان یا آرمین بهم نمی تابه احساس سرما می کنم! به در کوبیدم و وارد کلاس شدم! به دیوار سرد کلاس تکیه داده بودم. بغل دستیم دختر حرافیه که قدش یه کم ازم کوتاه تره. قیافه سبزه ی بامزه ای داره. امروز چند بار اسمشو شنیدم اما الان یادم نیست... داشت با جلویی هامون حرف می زد. تو بحثشون شرکت نمی کردم. فقط زمانی که حس می کردم دارند بهم نگاه می کنند لبخند می زدم! تو فکر بودم... تو فکر آرمان و آرمین... یعنی اونا هم تو فکر من بودند؟ دختر جلوییم کاملا برگشت طرفم و گفت:« لیدا...؟» سرمو بالا آوردم:« بله؟» « به چی اینجوری فکر می کنی... چرا باهامون حرف نمی زنی؟» دستپاچه گفتم:«آخه... گوش نمی کردم... تو فکر بودم... ببخشید.... درمورد چی حرف می زدید؟» بقل دستیم گفت:« حواست پرته ها!... خب بیاید در مورد خونواده هامون حرف بزنیم تا بیشتر آشنا شیم!» دختر دیگه ای گفت:« خوبه!» سرمو پایین انداختم... در مورد خونواده ام چی بگم؟ بغل دستیم گفت:« سارا... اول تو بگو!» سارا دختری که جلوم نشسته بود گفت:« شما بپرسید... من می گم!» بهش نگاه کردم... خیلی لاغر بود. استخون های گونه اش بیرون زده بود و لب های بزرگ و قلوه ای داشت. پوستش برنز بود و مو های فر یه دست داشت. چشمای درشتش سیاه بود... زیباترین عضو صورتش چشماش بود. چند بار اسمشو تکرار کردم تا اونو یاد بگیرم... گرچه فکر نمی کردم دوستان خوبی بشیم. به نظر خیلی مغرور می اومد! بغل دستیم پرسید:« چند تا بچه اید؟» سارا گفت:« سوال چرند نپرس هانیه... خب معلومه تک فرزندم!» هانیه پشت چشم نازک کرد و به من نگاه کرد. نوبت من بود که سوال بپرسم؟ تا گفتم:« سارا...؟» دختر دیگه_ بغل دستی سارا_ هم گفت:« سارا..؟!» به هم نگاه کردیم. لبخند مصنوعی زدم. هانیه با ذوق گفت:« بذار لیدا بگه!» سارا هم خیلی سرد گفت:« آره... نازنین... تازه زبونش باز شده!» دختره پررو! چه فکری می کنه که اینجوری با من حرف می زنه؟ به قول آرمین می زنم له و پهت می کنم ها! سوال ساده ای پرسیدم:« خونتون کجاست؟» لبخند زد:« کوچه مروارید... شما؟» هانیه گفت:« ما سهند ایم... چندتا کوچه بالا تر از شما... پیاده می رید خونه؟» نازنین گفت:« من پیاده می رم... ما هم سهندیم!» هانیه از شدت خوشحالی دستاشو به هم کوبید! هر سه به من زل زدند... اه... اسم کوچه مون چی بود؟... با اخم گفتم:« فکر کنم صدف بود...!» سارا با تحقیر گفت:« یعنی نمی دونی خونه تون کجاست؟» فرصت نکردم جوابشو بدم چون زنگ تفریح خورد. هنوز دو دقیقه نگذشته بود که دوتا دختر قد بلند به سمتم اومدند. دختری که موی بوری داشت و چشمای تیره اش خیلی خوشگل بود پرسید:« لیدا؟» « بله!!» دستشو روی کمرم گذاشت و بلندم کرد. منو آغوش گرفت و گفت:« من النازم... خواهر الیاس!» خیلی خوشحال شدم. « خوشبختم!» بعد از چند هفته واقعا خوشحال شده بودم! الناز گفت:« اگه کاری داشتی لیدا جون... من و شمیم هستیم!» شمیم! دختر قد بلندی که هیکل قوی داشت و آستین هاشو بالا زده بود و پوست سفیدش رو نشون می داد. چشماش مهربون بود و موهاش پسرونه و خرمایی رنگ بود. منو بغل کرد و تو گوشم گفت:« لیدا نمی دونی چقدر خوشحال شدم وقتی شنیدم تو هم نشون می شی... نمی دونی تنهایی چقدر سخته!» پس اونم نشون کسیه! پرسیدم:« تو نشون کی؟» با غرور گفت:« پوریا!» با نگرانی پرسیدم:« نشون بودن خیلی سخته؟» بلند و با خنده گفت:« بهترین چیز تو دنیاست...!» حرفشو باور کردم. در طول زنگ تفریح با اونا صحبت کردم... گفتم که خیلی ناراحتم و حس می کنم اونا دیگه بهم توجه نمی کنند و دوستم ندارند. شمیم بهم گفته بود:« نه!... لیدا اونا انتخابشونو کردن... این یعنی این که تو تنها ... واسشون مهمی... اونقدر مهم که بدون تو نمی تونن زندگی کنند. لیدا علاقه اونا ممکنه زیاد بشه اما امکان نداره کم بشه!» *** منتظرم زنگ بخوره و برم خونه. به حرف های الناز و شمیم فکر می کنم. الناز گفته بود این چند روز همه اونا خیلی مشغول بودند. زمان زیادی رو واسه نگهبانی می گذروندن. همه شون خسته اند. الیاس بهش گفته بود آلفا ها از همه داغون ترند! من با اونا چی کار کرده بودم؟ عذاب وجدان گرفتم. داشتیم از مدرسه بیرون می اومدیم. هانیه گفت:« لیدا با ما میای دیگه؟» به اطراف نگاه کردم.هیچ شخص آشنایی نمی دیدم! گفتم:« آره!» 4 تایی راه افتادیم. هنوز سر خیابون نرسیده بودیم که لندکروز مشکی ناصر رو دیدم. یه لحظه وایسادم و به ماشین نگاه کردم. بچه ها مسیر نگاهمو دنبال کردند. سارا پرسید:« اومدن دنبالت؟» قبل از این که جواب بدم آرمین از ماشین پیاده شد. شلوار 6 جیب مشکی با تی شرت مشکی ساده پوشیده بود. یه لحظه فکر کردم آرمینم چقدر خوشتیپه!... به من و بعد به دوستام سلام کرد.. سرمو تکون دادم. دوستام با تعجب جواب دادند... فقط سارا یه کم عقب رفت و تقریبا پشت نازنین قایم شد! آرمین پرسید:« آبجی کوچیکه... کیفتو نمی دی؟» و کوله مو گرفت. جلوی ماشین نشستم. تا آرمین نشست پرسیدم:« قراره از این به بعد به من بگی آبجی کوچیکه؟» با لبخند گفت:« جلو دوستات گفتم... فکر کردم اگه جلوشون بگم لیدا جان، عشقم، خوشگله... خانمی ... از حالا عصبانی تر شی و بگیری بزنیمون!» خنده ام گرفت. از ته دل می خندیدم و خوشحال بودم. وارد پارکینگ شدیم. آرمین گفت:« لیدا دلم واست یه ذره شده بود... همیشه بخند... باشه؟» لبامو جمع کردم« وقتی شما نمی خندید من چه جوری بخندم؟» « تو نمی خندیدی... برا همین ما نمی خندیدیم!» خیلی آروم گفتم:« شما هم باید روحیه منو تغییر بدید.» تا جمله ام تموم شد یکی در ماشین رو باز کرد. برگشتم تا ببینم کی بوده. اما یه دفه دستای آرمان دو طرف صورتم قرار گرفت و صورتشو به صورتم نزدیک کرد. لباشو روی لبام گذاشت و منو ب*و*س*ی*د... دست هاشو پایین آورد و منو از ماشین بیرون کشید... وقتی لبامو رها کرد نگران گفتم:« آرمان... مامان می بینه!» آرمین دستمو گرفت و گفت:« اگه خونه باشه می بینه!» آرمان کوله مو برداشت و سه تایی رفتیم سمت خونه. نامه مامانو روی یخچال دیدم:« لیدا جان... مامانجونو بردم دکتر. تا ساعت 6 برمی گردیم. غذاتو گذاشتم یخچال گرم کن و بخور!» ساعت 6؟ الان 12:30! دوست ندارم به احتمالات موجود درمورد تنها بودن با آرمین و آرمان فکر کنم! مقنعه مو در میارم و با مانتوم می ندازمش رو صندلی. الان یه بلوز آستین کوتاه سبز با شلوار سرمه ای مدرسه تنمه... چه تیپ ضایعی...! دست و صورتمو توی ظرفشویی شستم. وقتی برگشتم تا غذا رو گرم کنم دیدم هر دوشون رو صندلی نشستند و بهم زل زدند. لبخندی زدم و غذا رو گذاشتم تا گرم شه. وقتی داشتم عدس پلو رو واسشون می ریختم. آرمان با لبخند نگاهم می کرد و آرمین به صندلی تکیه داده بود و لبشو می گزید. استرس عجیبی گرفتم. نتونستم غذامو کامل بخورم. ظرفو توی ظرفشویی گذاشتم و لباس هامو برداشتم و به سمت اتاقم دویدم. درو بستم و شلوار مدرسه مو در آوردم... شلوار ورزشی مو پوشیدم. بلوزمو درآوردم... صدای پاشونو شنیدم که داشتند می اومدن بالا! هول شدم و پیراهن یقه داری رو که می خواستم بپوشم دور خودم پیچیدم! آرمان بدون در زدن در رو باز کرد. هنوز دکمه های پیرهن رو نبسته بودم... دوتایی شون بهم زل زدند... به سمتشون دویدم تا بیرونشون کنم... آرمین اومد جلو، دستمو روی شکمش گذاشتم تا عقب هلش بدم اما اون منو تو آغوشش فشرد. آرمان گفت:« اومده بودیم ازت بپرسیم که می ذاری الان نشونه گذاریت کنیم؟» رومو به سمتش برگردوندم:« الان؟» آرمین که حالا پشت سرم وایساده بود تو گوشم گفت:« آره!» سرخ شدم. آرمان پرسید:« میشه؟» با شک گفتم:« نمی دونم!» آرمین گفت:« بگو آره! هم خودتو راحت کن هم مارو!» کمی فکر کردم... این کار اشتباه نیس؟ صدایی تو ذهنم گفت:« نـــــه... تو باید این کارو بکنی!» بیشتر فکر نکردم... زمزمه کردم :« آره...!» میون آغوش های حامی هام فشرده می شم... بین بدن های سفت و قوی شون! گرما توی وجودم رخنه می کنه... خودمو به بوسه های اونا می سپارم... ل*ذ*ت*ی وصف ناپذیر منو در برمی گیره!... رمان: لباس های لیدا رو تنش کردیم و گذاشتیم راحت بخوابه... از حال رفته بود...! آرمین رفتهب ود به اعضای جدید گروه سر بزنه و آموزش هارو کامل کنه. مسیح 17 ساله بود اما سجاد 15 و سینا 13 سالش بود. سجاد و سینا هم برادر های بدشانسی مثل من و آرمین بودند. خوش شانسی شون این بود که دوقلو نیستند و بد شانسی شون این بود که کم سن و سالند و کنترلشون خیلی سخته و زیاد تنبیه می شند! بالای سر لیدا نشسته ام. 2 ساعتی می شه که خوابیده... ساعت تقریبا 6 شده . تو این 2 ساعت حتی تکون هم نخورده... فقط نفس های منظمش خیالم رو راحت می کرد که هنوز زنده است!!!! واقعا نگرانش بودم. شاید اونقدر خسته شده که بی هوش بشه! امیدوارم قبل از اومدن زهره چشماشو باز کنه... 5 دقیقه گذشت... به پهلو و رو به من خوابید. از روی صندلی بلند شدم و روبه رو ش روی زمین نشستم. اخم کرده بود. چشماشو جمع کرد و با صدای گرفته ای گفت:«آخ...!» و چشماشو باز کرد. آبی چشماش زیبا تر از همیشه بود. آروم روی تخت نشست و دستشو روی سینه اش ... جایی که نشونه گذاری شده بود کشید. اشک تو چشماش جمع شد. نگران شدم:« لیدا چی شده؟» فقط گفت:« درد می کنه!» گفتم:« بذار ببینمش!» جواب داد:« نه... نمی خواد... می شه ... میشه یه لحظه تنهام بذاری؟» نگران نگاهش کردم:« لیدا حالت خوبه؟» با لبخند گفت:« آره... فقط چند دقیقه!» و لباشو به گونه ام مالید... یعنی منو بوسیده! دلواپس تو اتاق تنهاش گذاشتم! پشت در اتاقش وایساده بودم. اگه بلایی سرش بیاد چی؟ هر وقت که نبینیمش این حس بهمون دست می ده. بعد از یه ربع با سسر وضعی مرتب از اتاقش اومد بیرون. با خیال راحت نفس حبس شده مو بیرون دادم. شلوار ورزشی سفیدش با تلش ست شده بود و پیراهن آبی روشنش خیلی بهش می اومد. با تعجب پرسید:« چرا اینجا وایسادی؟» « منتظرت بودم!» لبخند زد و از پله ها پایین اومدیم. روی کاناپه نشستم. از آشپزخونه پرسید:« شما ظرفا رو شستید؟» « من که نه! آرمین!» روی مبل یه نفره نشست . هنوز جا به جا نشده بود که گوشیش زنگ زد! با تمرکز به حرف هاش گوش دادم. « سلام ساحل جونم... آره خوبم تو چه طوری؟... عزیزم... تولدت... کی؟... دوهفته دیگه...!؟.... نه میام! به ملیکا هم بگم؟... باش... بای!» شماره گرفتن رو شروع کرد:« سلام ملیکا!... اه ببخشید آقا احسان!» آقا احسان؟ این مرتیکه این وسط چی می گه؟ دستمو مشت کردم تا خشممو کنترل کنم. « می شه گوشی رو بدید ملیکا؟... بله خوبن سلام می رسونن... می شه؟... نیست؟... پس بهش بگید به من یا ساحل زنگ بزنه... خدافظ!» با اخم به لیدا نگاه می کردم. پرسیدم:« لیدا؟...» حرفمو قطع کرد و گفت:« ساحل منو تولدش دعوت کرد بعد گفت به ملیکا هم بگم چون هرچقدر زنگ می زنه جواب نمی دن! منم زنگ زدم تا بهش بگم بعدم دیدی که احسان برداشت!» و نفس عمیقی کشید. ابروهامو انداختم بالا! ساعت 7 ناصر و زهره با مامان بزرگ لیدا اومدند. ناصر با ماشین ما یعنی هامر نقره ای رفته بود دنبالشون. مامان بزرگ لیدا پیرزن مهربونی بود که همیشه لبخند می زد. الان جلوش نشسته بودم و داشتم غذا می خوردم. گفت:« زهره این دوتا پسرت خیلی اشتهاشون خوبه آدم خوردنشونو می بینه گرسنه می شه! لبخند زدم. ناصر تو گوش زهره گفت:«این جوری که اینا سگ دو می زنن باید دوبرابر الان بخورن!» زهره چشم قره رفت و من هم پرسیدم:« سگ دو می زنیم؟» یه نکته ای رو یادش رفته بود... ما نمی تونیم سگ دو بزنیم... گرگ دو می زنیم! با لبخند درست کرد...:« دنبال کارای شرکت اید!» خندیدم. وقتی غذامو تموم کردم آروم تو گوش ناصر گفتم:« من می رم ... آرمین خودش میاد. دیشب تو دعوا بتای جنوبی ها صدمه دید کار امروزمون سبکه. می رم کار بچه هارو چک کنم!» به اتاقم رفتم تا لباس عوض کنم... ناصر خواسته بود گزارش کوتاه از کارامون بهش بدیم که یه وقت تو این موقعیت حساس اشتباهی نکنیم! وقتی اومدم بیرون دیدم لیدا دست به کمر جلوم وایساده:« کجا می ری؟» « باید برم کار بچه هارو چک کنم... الان آرمین میاد!» هوشیارانه پرسید:« امشب که نمی جنگید؟» اطمینان بخش گفتم:« نه!» جلو اومد و گفت:«مواظب باش!» سرمو توی موهاش فرو کردم...:« باشه!» « به آرمینم بگو زود بیاد!» به سمت پارک می دویدم. از دور الیاس و پوریا و رو می دیدم... آرمین هم کنارشون وایساده بود... هنوز بهشون نرسیده بودم که صدای سینا رو شنیدم:« آرمان... آرمان... صبر کن منم بیام!» گفتم:«تند تر بدو تا برسی!» کنار بچه ها ایستادم. سینا نفس نفس زنان رسید و روی زمین نشست:« خیلی تند می دوی!» به آرمین گفتم:« برو خونه... منتظره!» بی هیچ حرفی رفت. پرسیدم:« پس علی کجاست؟» امشب ماشین با اون بود! الیاس زیر لب گفت:« منتظرشیم!» با اخم به سینا گفتم:« پاشو خودتو جمع کن... اینجا چی کار می کنی؟» سینا هنوز نفس نفس می زد:« اومدم یه چیزی بگم!» حرف زدنش مثل بچه های دیگه بود اما احترام خاصی توش حس می شد. پرسیدم:« چی؟» ملتمسانه گفت:« آرمان... می شه من با تو بیام تمرین...؟» الیاس و پوریا مثل بز به سینا نگاه کردند. پرسیدم:« چرا؟» جواب داد:« آخه من با آرمین راحت نیستم...!» پوریا با خنده گفت:« دیوونه... با آرمین بمون... آرمان پدر درمیاره!» گفتم:« چرا نشه!» بالاخره علی اومد. به سمت کوهستان های شمال تهران رفتیم. جلو نشسته بودم. سینا پرسید:« قوانین چیه؟» الیاس گفت:« مگه آرمین بهت نگفته!؟» « فکر کردم مال این گروه...!» قبل از این که جمله شو تموم کنه گفتم:« وقتی آلفات باشه هر چی اون گفت... نباشه هر چی بتات گفت!» داشتیم می دویدیم. واقعا حس آزادی می کردم... هنوز 8 تا رو پر نکرده بودیم که سینا نالید:« من خسته شدم!» بهش پرخاش کردم:« بلند شو سینا وگرنه بد می بینی!» الیاس رفت نزدیکش تا تشویقش کنه. علی آروم گفت:« مرض داشتی اومدی این گروه؟» پوریا بهم گفت:«سخت نگیر آرمان!» سینا بالاخره بلند شد... 2 کیلو متر دیگه دویدیم... دوباره رو زمین پخش شد... خودمو بهش رسوندم:«پاشو... وگرنه بلایی سرت میارم که...!» خودشو جمع و جور کرد و مظلوم گفت:«دیگه نمی تونم! دوبرابر تمرین های قبلیم دویدم!» بازم خوب کار کرده... گفتم:« خب... برمی گردیم... الان باید سرگروه باشی... فردا غروبم 16 تا با پوریا می زنی!» سینا پرسید:«16 کیلو متر؟» علی گفت:« نه پس... متر...!» و زیر شکم سینا زد تا بلندش کنه! ادامه دارد ... RE: رمان راز (خیلی قشنگه) - tavsa - 13-09-2014 قسمت هفتم راز آرمین: سر میز نشستیم. زهره در مورد مدرسه از لیدا می پرسه. لیدا بی میل جواب میده... به نظر خسته میاد. وقتی از پشت میز بلند میشه تا تو سالن بشینه دنبالش میرم. روی کاناپه کنارش میشینم. لیدا کمی به زهره نگاه کرد و بعد با لبخند بهم گفت:« آرمین... الان می خوام یه چیزی به زهره بگم! فقط پشتم باش! باشه؟» تو جون بخواه خانمی چشم! دستمو گرفت:« باشه؟» با لبخند گفتم:« باشه...!» در حالی که به زهره نگاه می کرد گفت:« پس خودتم مخالفت نمی کنی دیگه!» « خب بگو می خوایی چی کار کنی؟!» « می خوام برم کلاس ورزش... جودو!!» بلند گفتم:« جودو؟!» ناصر و زهره برگشتند و به ما نگاه کردند. لیدا دندوناشو به هم فشار دادو پشت دستمو نیشگون گرفت. در حالی که لبخند می زدم سرمو پایین انداختم. زهره پرسید:« مشکل چیه لیدا؟» لیدا جواب داد:« هیچی ... فقط می خوام برم باشگاه.!» « می خوایی بری جودو؟!» «آره!» « وقت می کنی درساتم بخونی؟» « آره مامان مگه چقدر از وقتمو می گیره؟» «آخه... لیدا... یه کم خشن نیست؟... چیز دیگه ای نمی خوایی بری؟» زیر به لیدا گفتم:« چرا نمی ری تکواندو با الناز و شمیم!» سرشو کج کرد و موهاشو پشت گوشش ریخت و بلند شد و رفت پیش زهره. گفت:« مامانی.. خب می رم تکواندو...!» زهره کلافه گفت:« نمی دونم چرا اینقدر خشن شدی....!؟ خب این همه ورزش حتما باید یکی رو توش بزنی؟» لیدا معصومانه گفت:« خب باید یاد بگیرم از خودم دفاع کنم!» بحث داشت داغ می شد رفتم کنار اوپن وایسادم. لیدا با چشمایی باز به زهره نگاه می کرد. زهره یه کم فکر کرد بعد گفت:«نع!» لیدا پرسید:« چــــــرا؟» « این همه وقت بزرگت کردم نذاشتم کسی چپ نگاهت کنه بعد بفرستمت باشگاه کتک بخوری؟» لیدا پاشو به زمین کوبید:« مامان جون شما یه چیزی بگید!» مادربزرگش گفت:« چی بگم زهره که گوش نمی کنه!» لیدا ملتمسانه گفت:« ناصر...؟» ناصر سرشو تکون داد... کاری از دستش برنمی اومد. لیدا به من چشم دوخت...:« تو یه چیزی بگو آرمین!» مونده بودم چی بگم! تته پته کنان گفتم:« خب.... نمی دونم!» لیدا با خشم نگاهم کرد و به زهره گفت:« باشه... فقط بدون من از این به بعد می شم مثل دیروزم... می شینم تو اتاقم... تا وقتی که اجازه ندادی!» و رفت سمت اتاقش! ناصر با حرکت لب هاش گفت:« درستش می کنم!» منم دنبال لیدا راه افتادم و صداش کردم... زهره به ما نگاه کرد. لیدا از پله ها رفت بالا... قبل از این که وارد اتاقش شه کمرشو قاپیدم و دستمو جلوی دهنش گذاشتم. نمی دونستم چه قصدی داره. سرشو به سمت عقب و محکم به سینه ام کوبوند. ضربه اش محکم بود اما من دردی حس نکردم. لیدا وقتی دید ضربه اش کار ساز نیست دستمو چنگ زد و تا خودشو آزاد کنه. تو گوشش گفتم:« آروم... لیدا!» و آروم برش گردوندم و به دیوار تکیه دادمش. پرسیدم:« حالا من رو هم می زنی؟» شاکی پرسید:« چرا هیچی نگفتی؟» « ناصر گفت درستش می کنه!» لبخند زد و دستاشو به هم کوبید:« واقعا؟» از خوشحالیش خوشحال شدم! شوخی رو شروع کردم:« حالا که این جوری مارو می زنی... خدا به داد وقتی برسه که بری باشگاه!» با شیطنت بچگونه ای گفت:« خب بالا خره باید یه جوری تمرین کنم دیگه!» « آخه ضایع نیس ما... آلفاها... از کوچولویی مثل تو کتک بخوریم؟» « کوچولو ها هم می تونن قوی باشند!» ابرومو بالا می اندازم:« یه چشمه نشون بده ببینم!» با مشتش به شکمم ضربه ای می زند. خیلی آروم... خندیدم. لیدا با لبخند موزیانه ای گفت:« خب حتما نباید بزنمتون... باهاتون قهر می کنم!» اخم می کنم:« تو هم نقطه ضعف گیر آوردی ها!» اصلا از این حرفاش خوشم نمیاد. چشماشو می بنده و یقه مو می گیره! سرمو پایین می کشه و گونه مو آروم می بوسه!:« شوخی کردم!» منو رها می کنه و به سمت پله ها می ره تا دوباره روی مخ زهره کار کنه. اون متفاوته... خیلی متفاوت... لیدا: بعد از زنگ ادبیات، به سمت سالن ورزش رفتیم. به هر کدوممون کلید کمدی رو دادند که توش وسایلمون هست. کمد شماره 13. ته رختکن ردیف بالا! در کمد رو باز کردم. ناصر چقدر پول واسه ثبت نام من تو این مدرسه داده؟ دو دست لباس ورزشی مرتب تا شده ، یه قمقمه،دوتا حوله کوچیک صورتی ،چند تا وسیله ورزشی( راکت و توپ) تو کمد بود! نازنین اومد جلو و با ذوق گفت:«ست صورتی بپوش باهم تو یه گروه باشیم!» سرمو تکون دادم! داشتم بند کفش هامو می بستم که هانیه اومد و کنارم نشست.... سارا هم جلوم به کمد ها تکیه داد. هانیه گفت:« لیدا...! یه سوال بپرسم ناراحت نمی شی؟» همون طور که سرم پایین بود گفتم:« نه...!» سارا به جای هانیه پرسید:«دیروز کی اومده بود دنبالت؟» به تو چه؟ مردم چرا اینقدر فوضول اند. خیلی ساده جواب دادم:« داداشم!» سارا گفت:« می دونم! همه ی دخترای اینجا بچه های اون گروه رو می شناسند.... می دونی؟ آرمان، آرمین، الیاس... پوریا...!» گفتم :« خب؟» « ما نمی دونستیم آرمان و آرمین خواهر هم دارند!» مگه شما همه چیزو می دونید؟ اخم کردم. تا اومدم جواب بدم یکی از دختر ها پرید وسط و گفت:« ا... سارا در مورد عشق من حرف نزن!» هانیه پرسید:« عشقت؟» دختره گفت:« آرمان دیگه هانی!» اخمم بیشتر شد! دوست دختره گفت:« حالا خوبه بهت محل نمی ده!» دختره گفت:« خفه شو آزیتا!... حالا چی می گفتی سارا؟» نازنین جای سارا گفت:« لیدا خواهر آرمان و آرمینه!» آزیتا پرسید:« واقعا؟» همه ی رختکن برای شنیدن جوابم ساکت شد. خیلی ناراحت بودم...اونا چه حقی دارند در مورد آرمان و آرمین من اینجوری فکر کنند؟ یا حرف بزنند؟ عشقش؟ لرزون گفتم:« آره!» همه با تعجب نگاهم کردند. انگار من معجزه ای هستم! بلند شدم و رفتم طرف سالن. هنوز بهم نگاه می کردند! نازنین اومد و خودشو بهم رسوند:« لیدا؟ می دونستی داداشم عاشق گروه اوناس؟ بهشون بگو باهاش دوست باشند!» سرمو تکون دادم. کنترل صدامو نداشتم... کلا کنترل هیچی رو نداشتم در طول زنگ ورزش حرف دخترا تو ذهنم رژه می رفت. اصلا حواسم به بازی ها نبود! چرا اونا بین دخترا محبوب بودند؟ خب درسته که اونا خوش قیافه، خوش تیپ، خوش اخلاق و کلا باحال اند... اما مگه این دلیل می شه؟ یعنی می تونم اون دوتا رو واسه خودم نگه دارم؟ اه.... داشتم لباس هامئ در می آوردم تا فرم مدرسه رو بپوشم که هانیه ازم پرسید:« لیدا... اون چیه؟» « چی؟» تاپم رو که جلوی بدنم گرفته بودن رو کنار زد و به نشونم اشاره کرد:« این!» خندیدم و ساده گفتم:« تاتو... می بینی که!» نازنین رو صدا کرد تا نشون پیچ در پیچم رو به اونم نشون بدن! نازنین پرسید:« از این برچسب هاس دیگه!» « نه خالکوبیه!» هانیه پرسید :« مامانت گذاشت؟» سارا از دور اومد جلو... وقتی نشونم رو دید نگاهش روی بدنم قفل شد... چند ثانیه نگاهم کرد و بعد چشماشو بست و روی نیمکت تو رختکن نشست! هانیه ادامه داد:« می دونی مامان من عمرا بذاره همچین کاری بکنم... می گه بدن دختر باید یه دست باشه!» لبمو گزیدم و آروم گفتم:« مامانم هنوز نمیدونه!» هانیه پرسید :« حالا کجا این کارو کردی؟» تو اتاقم!.... سرخ شدم... یاد نوازش های آرمان و آرمین... یاد بوسه هاشون افتادم. جواب ندادم! نازنین پرسید:« درد داشت؟» واااای... نه.... بیشتر ل*ذ*ت داشت تا درد! یاد دندون های تیز اون دوتا افتادم که نوبتی روی پوستم کشیده می شد و این نقش هارو درست می کرد! آب دهنشون که وارد خونم می شد و رگ هامو آتیش می زد! آروم گفتم:« آره... یه کمی!» به سارا نگاه کردم ... سرشو بالا آورد... چشماش حالت عجیبی داشت... نمی دونستم چش شده! یه جور خاصی نگاهم می کرد... تقریبا با کینه! از سالن اومدیم بیرون. شمیم و الناز جلوی در منتظرم وایساده بودند. نازنین و هانیه لبخند زدند و ازمون دور شدندو الناز گفت:« پس می خوایی بیای باشگاه!» «آره!» شمیم گفت:«خودم هواتو دارم!» خیلی مهربون بود! گفت:« حالا بیا بریم دیگه!» از مدرسه خارج شدیم. الناز پرسید:« میاید خونه ما؟» شمیم گفت :« نه... پوریا اومده دنبالم...بای!» و برگشت و دوید طرف پوریا که با یه موتور مشکی اومده بود دنبالش. پشتش نشست و خیلی نامحسوس گردن پوریا رو بوسید و سریع راه افتادند! منم با الناز خدافظی کردم و الناز گفت:« فعلا...!» و رفت! به سمت بچه ها دویدم و صدا زدم:« هانیه!» صبر کردند تا من هم بهشون برسم! داشتیم توی پیاده رو راه می رفتیم که یه پسر قد بلند و هیکلی جلومون سبز شد! اخم کرده بود و به من چشم دوخته بود. بی اختیار وایسادم. نازنین دستمو کشید و گفت:« بیا دیگه لیدا!» نگاه پسره خشمگین و عصبانی بود. خیلی ترسیدم. لرزون راه افتادم. پسره دنبالم بود! رسیدیم سر کوچه مون... از دوستام خدافظی کردم. خونه مون ته کوچه بود. وقتی که از میدون دید دوستام خارج شدم یه کم تند تر راه رفتم. صدای نفس های پسره رو می شنیدم. می دونستم اونم یه گرگینه است. اینو از نگاهش فهمیده بودم. شاید اون بتای زخم خورده شمالی باشه! اگه اون باشه... الان کسی نیست که ازم محافظت کنه. پس.... حتما یه بلایی سرم میاره... دست کم منو تیکه پاره می کنه و منو می کشه! نفس هام سریع و سطحی شده بود! ضربان قلبم بالا رفته بود. درحالی که بند کیفم رو توی دستم فشار می دادم. قطره اشکی از شدت ترس از چشمم جاری شد. پاکش کردم. در حالی تقریبا می دوییدم به سمت عقب کشیده شدم. جیغ خفیفی کشیدم. بند های کیفم رو ول کردم و دویدن رو شروع کردم. گریه می کردم... نفس نفس می زدم و می دوییدم. به عقب نگاه کردم. ترسم بهم قدرت می داد. نزدیک خونه می شدم. دوباره به پشت سرم نگاه کردم. دست پسره به لباسم کشیده شد اما نتونست منو بگیره. تعادلم به هم خورد . تلو تلو خوردم و به جسم گرم و سفتی برخورد کردم. ته مونده ی قدرتم صرف اشک ریختن می شد. آرمین و آرمان رو صدا می زدم. دیگه کارم تمومه! دست هایی روی شونه هام کشیده شد. داشت منو نوازش می کرد؟... اینا نمی خوان منو شکنجه کنند؟ صدای آرامش بخش آرمان رو شنیدم:« جانم؟... لیدا! نترس!» با شنیدن صداش گریه ام شدت گرفت! یعنی به همین راحتی مردم... رفتم بهشت؟ می ترسیدم چشمامو باز کنم. آرمان با تحکم دستور داد:« مسیح برو کیفشو بیار!» بعد مهربون بهم گفت:« لیدا... گریه نکن دیگه!» و اشک هامو با بوسه پاک کرد. بالا خره چشمامو باز کردم. واقعا آرمان بود! بیشتر تو آغوشش فرو رفتم وگزارش دادم:« یکی می خواست منو بگیره!» « مگه من می ذارم کسی تو رو بگیره خانمی؟ تو بدون ما هیچ جا نمی ری!» عصبی لبخند زدم و پرسیدم:« پس اون کی بود؟» به پسر قد بلند که دنبالم کرده بود اما الان داشت کیفم رو می آورد اشاره کردم! پرسید:« مسیح رو می گی؟» وقتی اومد جلو هنوز می ترسیدم. خودمو تو آغوش آرمان جمع و جور کردم و سرمو تکون دادم. گفت:« خب این فقط یه امتحان بود تا ببینیم آماده هستی یا نه! که انگار آماده تر از اونی هستی که فکر می کردم!» لبخند زدم. مسیح شرمنده گفت:« ببخشید لیدا خانم باهاتون بد برخورد کردم...!» و ملتمسانه بهم نگاه کردو آرمان با خشم گفت: به هر حال تو دستورات رو کامل انجام ندادی.... تنبیه می شی!» مسیح گفت:« نه!... آخه از قصد که نبود!» آرمان دستور داد:« حالا برو به کارات برس... بعدا خودم حالیت می کنم!» مسیح نگران بهم نگاه کرد... داشت التماس می کرد! مگه آرمان باهاش چی کار می کنه!؟ سرمو واسش تکون دادم. یه کم خیالش راحت شد... آروم از پیشمون رفت! وارد خونه شدیم. آرمان تند گفت:« زهره...! گفتم بذار برم دنبال لیدا... الان یه پسره تو کوچه دنبالش بود!» زهره با چشمایی باز بهم چشم دوخت و بعد گفت:« چیزیت که نشد لیدا!؟» آرمان بهم چشمک زد. قضیه رو گرفتم. مظلومانه گفتم:« خیلی ترسیدم... کوچه خلوت بود!» زهره پرسید:«پسره رو می شناختی آرمان؟» آرمان گفت:« آره...» و زیر لب گفت:« حالا ول کن نیست!» بعد دوباره بلند ادامه داد:« شیر فهمش کردم!» ریز خندیدم و به سمت اتاقم دوییدم تا لباسامو عوض کنم! پشت میز نشسته بودیم... فقط ما 4 نفر، من و آرمان، مامان و مامان جون! دلم واسه آرمین تنگ شده بود! خونه بدون ناصر هم یه کم خلوت به نظر می رسید. یعنی روزی می رسه که من همه چیزو کامل بدونم؟ خطری مارو ، گروهمونو ، تهدید نکنه؟ من با آرمان وآرمین و خانواده ام خوشحال باشم. تو فکر بودم که مامان صدام کرد:« لیدا؟ چه خبر از ملیکا؟» سرمو تکون دادم . یه دفعه یه چیزی یادم اومد...:« مامان... ساحل منو تولدش دعوت کرده... 5 شنبه است!» « می خوایی بری؟» «آره!» « این چه ربطی به ملیکا داره؟» « خب ساحل گفت از طرفش دعوتش کنم!» مامان اخم کرد:« کی؟» « امروز بعد از ظهر!» سر آرمان به طرفم چرخید با اخم سرشو تکون داد! یعنی کجا؟؟ مامان سوالشو پرسید:« کجا؟» « شاید برم دنبالش بریم یه کادویی هم واسه ساحل بگیریم!» « خودت تنها می تونی تا خونه شون بری؟» آرمان با اخم گفت:« من می برمش!» مامان ابروشو بالا انداخت . مطمئنم الان مخالفت می کنه! اما قبل از این که حرفی بزند مامان جون گفت:« این جوری خیلی بهتره... خیال خودتم راحت تره!» ... ساعت 5 شده. قراره 5:30 راه بیوفتیم. دارم آماده می شم. مانتوی خاکی تنگم رو می پوشم، توی کمدم دنبال یه شلوار کتون همرنگ می گردم. بالاخره پیداش کردم. شلوار یه کم گشاده و با مانتوم جور نمی شه اما مهم نیست. موهامو با هد بند بالا می کشم و محکم می بندم. شال خاکی طوسی لجنی ام رو روی سرم می ذارم. کیف پول و گوشی مو بر داشتم و جلوی در اتاق آرمان وایسادم. چند ضربه به در زدم. « بیا تو!» وارد اتاق می شم. بهم پشت کرده بود. شلوار جین مشکی پوشیده بود و پیراهن مردونه ساده . داشت دکمه هاشو می بست. تا به حال با چنین تیپی ندیده بودمش! وقتی برگشت نمی تونستم ازش چشم بردارم. پایه یقه اش بلند بود و چند دکمه بالایی رو باز گذاشته بود. آستین هاشو بالا تا کرده بود. اونم بد جور بهم نگاه می کرد. بعد از چند لحظه گفت:«کماندویــــی؟» خنده ام گرفت اما کم نیاوردم و پرسیدم :« تو چی؟ بادی گاردی؟» « بعله... بادی گارد شما!» رمان: پشت چراغ قرمز ایم. توی لندکروز ناصر نشستیم. آهنگ lithium فضا رو سنگین کرده. نمی تونم علاقه بیش از حد لیدا رو به evanescence درک کنم. به هر حال منم از صدای خواننده خوشم میاد. به عدد های زیر چراغ نگاه می کنم... 348ثانیه دیگه چراغ سبز میشه! از چراغ های 4 زمانه متنفرم. خب حالا که وقت هست پس یه سری چیز به لیدا یاد می دم!:« لیدا؟» بهم نگاه می کند. :« تو... می دونستی... ما می تونیم افکارمونو واسه هم بفرستیم؟» زانوهاشو به چونه اش نزدیک کرد و با هیجان پرسید:« نه... چه جوری؟» « خیلی راحت... مثل حرف زدن می مونه! همون طور که توی حرف زدن طرفتو انتخاب می کنی تو پیام های ذهنی هم اونو انتخاب می کنی و به چیزایی که می خوایی بگی فکر می کنی! افکارت مثل تله پاتی منتقل می شن.... یه چیزی مثل بلوتوث!» زیرکانه پرسید:« خب وقتی مخاطبو انتخاب کردی بقیه نمی شنون چی می گی؟» « نه! می تونی پیام رو واسه همه بفرستی اما وقتی فقط یه نفرو انتخاب می کنی پیام فقط به اون می رسه! این به درد وقتی می خوره که گرگی می گردیم و می خواییم با هم حرف بزنیم!» با کنجکاوی گفت:« و...؟» با لبخند ادامه دادم:« خب من و آرمین که آلفا ایم می تونیم افکار همه رو بشنویم و الیاس که بتاس افکار همه به جز من و آرمین رو!» با هیجان گفت:« شما خیلی باحالید... تله پاتی... آب دهنتون... دیرتر پیر شدنتون!... راستی ... چرا من بعد از نشونه گذاری با شما پیر می شم؟» خیلی باهوش و زیرک بود و نکته مهمی رو پرسید:« ما وقتی زخم یه نفر رو ترمیم می کنیم مایع خاصی که از دهنمون ترشح می شه پوست رو جوش می ده ولی وارد خون نمی شه!... وقتی ما نشونه گذاری می کنیم مایع وارد خون نشون ما می شه! وقتی این جوری شد یعنی تو با ما همخون شدی...!» « یعنی خون من با خون آدم معمولی فرق می کنه؟» « آره... همینه که باعث می شه با ما رشد کنی... و بتونی با ما ارتباط ذهنی برقرار کنی!» نفسش رو محکم بیرون داد:« یعنی منم با شما تله پاتی دارم؟...بلوتوث؟» سرمو تکون دادم. یه کم فکر کرد بعد پرسید:« بلوتوثم چه جوری on می شه؟» توضیح داد:« بهم فکر کن... بعد چیزی رو که می خوایی بگی تو ذهنت تکرار کن!» چراغ سبز شده بود. لیدا کاملا ساکت بود. منتظر بودم. حرف نمی زدم، شاید تمرکز کرده! بعد از چند ثانیه صدای آرومش توی ذهنم پیچید:«آرمان؟» جواب دادم:«جــــانم؟» «خیلی باحاله!» لبخند زدم. پرسید:« تو می تونی با اعضای یه گروه دیگه هم بلوتوث بازی کنی؟» «آره... فقط آلفا ها می تونن!» ساکت شدیم... به آهنگ گوش می دادیم. 10 دقیقه ساکت بودیم. گفتم:«لیدا... دوست دارم!» جواب داد:«می دونم!» بهش نگاه کردم، با لبخند گفت:«منم تورو دوست دارم!» لبخند زدم. ادامه داد:« ولی...!» با اخم پرسیدم:«ولی چی؟» سرشو تکون داد و بلند پرسید:«من تنها کسی ام که تو دوستش داری؟... آخه می دونی...من تنها کسی نیستم که تورو دوست داره!» جواب دادم:« معلومه که من فقط تورو دوست دارم و عاشقتم!» سرشو غمگین تکون داد:« من چه جوری باور کنم؟» « لیدا... ما قبلا گفتیم که گرگینه ها عشقشونو غریزی پیدا می کنند. از اول همینجوری بوده! ما تورو نشونه گذاری کردیم. چون تو مال مایی و تنها عشقمونی!» با لبخند بهم نگاه کرد:«یعنی تو بقیه رو دوست نداری؟» « لیدا این با دوست داشتن فرق می کنه... من و آرمین فقط دوستت نداریم. عاشقتیم و بهت وابسته ایم!» « یعنی قبل از من با کسی نبودین؟» « ما که گفتیم فقط می تونیم یه باز نشونه گذاری کنیم!» عصبی گفت:« منظورم نشونه گذاری نیست!» اخم کردم، پس منظورش چیه؟ سعی داشتم خشمگین نشم. فرمون ماشین رو محکم گرفتم :« پس چی؟» صدام می لرزید... کنترل خیلی سخت بود! جواب داد:« دختر های دیگه!» جوابی ندادم. وقتی چیزی نشنید گفت:« چرا هیچی نمی گی؟... می تونی دروغ...» نذاشتم جمله اش تموم شه! عصبانی تر از اون گفتم:«آره بودم... کی بهت اینو گفته؟» سرشو پایین انداخت و زمزمه کزد:« پس درسته...!» هر لحظه عصبانی تر می شدم. کشیدم کنار خیابون و شمرده گفتم:« کی اینو بهت گفته لیدا؟» با چشمایی که ناراحتی و خشم ازشون می بارید تو چشمام زل زد و پرسید:« با کی؟» می دونستم تا جواب ندم جواب نمی ده. گفتم:« آخریش گلناز بود!» « آخریش؟ مگه چند تا بودند؟» ملتمسانه گفتم:« لیدا فقط بگو کی اینو بهت گفته!» به پایین نگاه کرد و زمزه کرد:« هر احمقی حرفای دخترای مدرسه رو راجب شما بشنوه می فهمه... گروه شما مورد توجه دختر هاس!» گفتم:« خب... لیدا؟ الان از دستمون ناراحتی ... تقصیر ما نیست که!» دوباره اخم کرد:« نه پس خوشحالم!» التماس کردم:« لیدا... الان فقط تو مهمی ... اونای دیگه برن به جهنم... لیـــدا؟!» حتی بهم نگاه نمی کرد. بهش زل زده بودم. درماندگی در نگاه و ذهنم موج می زد. بعد از چند لحظه پرسید:« چند نفر؟» با صداقت گفتم:« زیاد وقت نداشتم... 5، 6 تا بیشترر نبودند!» اخم کرد و گفت:« خوبه وقت نداشتی! آرمین چی؟» من باید به جای اونم جواب بدم؟ گفتم:« از خودش بپرس!» سرشو تکون داد و گفت:« حالا از اون 5، 6 تا بگو!» می دونستم اگه چیزی نگم بیشتر لج می کنه و بدبختمون می کنه! چیزی هم واسه پنهون کردن نداشتم. گفتم:« خب... گفتم که آخریش گلناز بود... فکر کنم الانم تو مدرسه تون باشه... دختر مهربون اما احمقی بود!» پرسید:« دوستش داشتی؟» خواستم بگم نه اما بهم گوشزد کرد:« راستشو بگو...!» لب هامو به هم فشار دادم و از بین اونا گفتم:« اون موقع آره... اما وقتی فهمیدم چه عوضیه دیگه اندازه ... واسم ارزش نداشت» ساکت شدم. سرشو تکون داد:« خب؟» بی صبرانه گفتم:« لیدا اونا خیلی مهم نیستن... چند تا دختر عوضی دیگه مثل گلناز... الان... تو مهمی!» دیگه بهم نگاه نکرد فقط گفت:« نمی دونم می تونم باور کنم یا نه!» عاجزانه گفتم:« ما باید واسه پیدا کردنت تلاش می کردیم؟!» از زیر چشم بهم نگاه کرد.لبخندی زد. خیالم یه کم راحت شد. با لحن دخترونه ای پرسید:« قول می دی دنبال دخترای دیگه نری؟» لبخد زدم. آروم گفتم:« وقتی تو حضور تو دخترای دیگه اونقدر بی ارزشن که انگار نمی بینمشون... چه جوری برم دنبالشون؟» سرشو پایین انداخت و گفت:« ای کاش می تونستم کاری کنم که دخترا هم به تو فکر نکنند!» حرفاش لذت عجیبی توی ذهنم جاری می کرد. حس کردم همونقدر که ما روش حساسیم اونم رو ما حساسه! *** لیدا: از ماشین پیاده شدم. زنگ خونه ملیکا اینا رو زدم. خیلی خوشحال بودم. آرمان حقیقتو بهم گفت! اونا واقعا دوستم داشتند! کاملا باور کردم. از پله ها بالا رفتم. آرمان بلوتوث کرد:« مواظب باش لیدا!» شیرین زبونی کردم:«چشم آقــــا!» وارد خونه شدم. احسان آماده شده بود و روی مبل نشسته بود. مگه اونم میاد؟ ملیکا با مانتوی سفیدش خیلی خانم شده بود. اومد جلو و گونه مو بوسید. گفتم:« دلم واست یه ذره شده بود.» محکم بغلم کرد و جیغ زد...:« لیـــدا!» بعد از سلام احوال پرسی ملیکا گفت:« احسان پاشو بریم دیگه!» با تعجب پرسیدم:« مگه آقا احسان هم میاد؟» احسان گفت:« من قبلا فقط احسان بودما!» لبخند زدم. اگه آرمان می فهمید من با احسان صمیمی بودم چی کار می کرد؟ ملیکا گفت:« پس چه جوری بریم خرید؟» خجالت زده گفتم:« آرمان پایینه!» دهن ملیکا باز موند. احسان گفت:« داداشت؟» سرمو تکون دادم. ملیکا تو گوشم گفت:« لیدا تو که از اون بدت می اومد؟» وااای... ملیکا چقدر از قافله عقبه... من حتی بهش نگفتم آرمان داداش دوقلو داره! بدبخت شدم... سوتی ندم خوبه! شونه هامو بالا انداختم و گفتم:« توضیح میدم! حالا آقا احسان می خواد بیاد؟... با آرمان؟» احسان گفت:« نه!... با دوستام می رم! شما خوش باشید... ملیکا زود برگرد... شما هم مواظب باش لیدا!» از پله ها می اومدیم پایین. ملیکا فوضولی کرد:« بگو قضیه چیه! مردم از فوضولی!» ناله کردم:« اگه بخوام کامل بگم خیلی طولانی می شه! باید بیای خونه مون تا بگم!» بیرون اومدیم. آرمان به لندکروز تکیه داده بود و به ما نگاه می کرد. ملیکا هنوز ندیده بودش! یه ضربه به پشتم زد و گفت:« بگو دیگه لیدا!» آرمان اخم کرد. مطمئنم اخمش واکنشی در برابر ضربه ملیکا بود. ابرومو بالا انداختم و گفتم:« تو پاساژ و مغازه ها می گم!» جلوی آرمان وایسادیم. آرمان اول به پنجره خونه اونا نگاه کرد و بعد با آرامش گفت:« سلام... ملیکا!» ملیکا هم با آروم ترین صدای ممکن گفت:« سلام!» آرمان پوزخندی زد و رفت تا ماشین رو روشن کنه. ملیکا منو به سمت در جلو هل داد و گفت:«نپیچونی ها!» به شوخی گفتم:« اصلا به تو چه که تو مسائل من و خونواده ام دخالت می کنی؟» ابرو بالا انداخت:« خواهرتم... حق دارم!» خندیدیم و تو ماشین نشستیم. می تونستم برق کنجکاوی رو از چشمای ملیکا ببینم. آرمان پرسید:« کجا برم؟» ملیکا که کلا جواب تو کارش نبود. آروم گفتم:« هر جا خودت فکر می کنی بهتر... فقط ملیکا باید زود برگرده.!» آرمان تمسخر آمیز پرسید:« مثلا ساعت چند؟» و گاز داد... بلوتوث فرستادم:«ملیکا ازم پرسیده چی شد یه دفعه با تو خوب شدم؟ اون حتی نمی دونه آرمین هم هست... چی کار کنم؟» « حقیقتو بهش بگو!» « که منو دیوونه فرض کنه؟» لباشو به هم فشرد:«چه می دونم یه داستان سرهم کن و بگو... فقط زیاد تخیلی نباشه!» « مثلا خوبه بگم... آرمان و آرمین گرگینه هایی اند که پی نشان می گشتند... ناگه مرا یافتند و ...» حرفمو قطع کرد:«نه... اینم زیادی واقعیه... همون تخیلی بهتره!» لبخند زد. منم لبخند زدم! جلوی مغازه وایسادیم. آرمان رفته توی یکی از مغازه ها ولی مطمئنم که حواسش به ماست! خسته پرسیدم:« ملیکا... واسش چی بگیریم؟» دستمو کشید:« هیچی!.. لیدا باید بگی چی شده وگرنه کچلت می کنم.!» سرمو تکون دادم:« آخه...!» با اخم گفت:« لیدا!» جواب دادم:« خب باشه... ببین خیلی ساده اس... مامان بهم گفته بود بهتره رابطه ام با اونا خوب باشه... تا اینکه همش دعوا کنیم...!» « آره... تو هم دختر خوب گفتی چشم!» لحنش تمسخر آمیز بود. گفتم:« نه... اولش خیلی ازشون دور می شدم... ولی تو این مسافرت شمالمون یه کم به هم نزدیک تر شدیم... حالا مثل دوست می مونیم!» ملیکا با لبخند گفت:« ولی من می دونم تو..._ با انگشت اشاره اش منو نشون داد_ اونو بیشتر از یه دوست معمولی دوست داری!» خب درسته... خیلی جدی جواب دادم:« آره... اونا رو مث برادر هام میبینم!» ملیکا دوباره اخم کرد:« اونا؟» خجالت زده گفتم:« آره... آرمان یه داداش دوقلو داره... آرمین!» خندید!!! پرسیدم:« چیه؟ چرا می خندی؟» جواب داد:« گل بود به سبزه نیز آراسته شد... ببین لیدا... تو نمی دونی همین... آرمان چه جوری نگات می کنه! می دونم تو اونو مثل داداشت دوست داری اما اون چی؟ ... یا داداشش...؟ خب آرمان یه جور خاصی نگات می کنه انگار یه چیزی توی تو می بینه که بقیه ندارن... یا... اصلا فقط تورو می بینه!... مثل عاشقاست!» بیشتر از اون چیزی که فکرشو کنه حق داشت... فیلم بازی کردم:«خوبه همون اول هم گفتم عشق به من نمیاد...!» ملیکا غمزده گفت:« این نظر توئه... اما شاید نظر آرمان یا آرمین کاملا برعکس باشه...آخه دوقلو ها خیلی شبیه اند... از همه نظر!»... سرشو تکون داد:« پس حتما داداش آرمان هم همین جوری نگات می کنه!» التماس کردم:« آخه... من عاشقشون نیستم... همچین حسی ندارم!» چه دروغ مزخرفی؟!!؟ « حس تو مهم نیست احمق!» سرمو پایین انداختم. چرا بهش دروغ بگم؟ با تله پاتی از آرمان _که کل بحث رو از همین راه شنیده بود_ پرسیدم:« آرمان؟... راستشو بگم بهش؟» « اگه اعتماد داری بگو!» « باشه!» هنوز سرم پایین بود... پرسیدم:« حتی اگه دوستشون داشته باشم هم مهم نیست؟» دستشو زیر چونه ام گذاشت و با تعجب پرسید:« منظورت چیه؟» روی یکی از سکو های کنار راهرو پاساژ نشستیم. جواب دادم:« خب منظورم اینه که منم یه جورایی اونا رو دوست دارم!» پوزخند زد:« لیدا شوخی نکن!» « شوخی نمی کنم!» « خب... خیلی بد جوره... ! یعنی برادر ناتنی ات ... اون دوتا.... نمی شه که با اونا دوست باشی!» « ولی شده!» اخم می کنه و با بد گمانی می پرسد:« یعنی تو با اونا رابطه خاصی داری؟» با عصبانیت زدم روی رونش:« چشمم روشن... از کی تا حالا این جوری درموردم فکر می کنی؟» خیلی ناراحت شدم... منظورش چیه؟ درسته که رابطه من و آرمان و آرمین یه کم عجیب غریب و خاصه اما... نه اون خاصی که ملیکا فکر می کرد! رابطه ما فرا تر از رابطه معمولی انسانی هست! ملیکا صورتم رو گرفت و گونه مو بوسید:« عزیزم منظوری نداشتم... خب عیبی نداره که دو نفر هم دیگه رو دوست داشته باشند...!» اخم کردم. جمله شو اصلاح کرد:« خب سه نفر!... من فقط نگران احسانم!» چشمام باز شد!:« چرا احسان؟» سرشو کج گرفت و گفت:« لیدا... خودت می دونی احسان چقدر دوستت داره... همیشه یا شمارتو ازم می خواد یا می گه باهات در موردش حرف بزنم... منم هی می گفتم تو اهل این چیزا نیستی...!» حرکتی کنارمون حس می کنم. قلبم می ریزه! یعنی واکنش آرمان چیه؟ فقط امیدوارم دعوا نباشه... نگران آرمان نیستم... نگران احسانم. اونم یه مدتی داداشم بوده! به صورت ملیکا نگاه می کنم. رنگ اونم پریده. اصلا به این توجه نکرده بودم که ته یکی از راهرو نشستیم. یه جای خیلی خلوت با چند مغازه تاریک. چند پسر نوجوون از 16 تا 20 سال اطرافمون وایساده اند. نفس عمیقی کشیدم. دست ملیکا رو گرفتم. تا خواستم بلند شم یکی از پسرا که صورتی پر جوش داشت جلو وایساد و با صدای نکره اش گفت:« کجا خانم خوشگله؟» سعی کردم از اون دور شم... دوباره رو سکو نشستم. خیالم راحت می شه... اونا گرگینه نیستند... دست ملیکا تو دستم می لرزد. با جرات گفتم:« برو کنار...!» و تو چشماشون زل می زنم. یکی از پسر ها بلند گفت:« چشاشــــو!» دست ملیکا رو فشار می دم و دوباره بلند می شم. از کنار پسره رد می شم. یکی از اونا بازومو می گیره و یکی دیگه دست ملیکا رو! صدای ملیکا در نمی آد وگرنه تا حالا جیغ می کشید! خیلی محکم دستمو کشیدم و گفتم:« دستتو بکش... برو گمشو!» مسخره ام کرد:« اوه.. اوه چه خشن... کاریت ندارم که خانمی!» من رو طرف خودش کشید... فقط توی ذهنم جیغ کشیدم:«آرمــــان!» ه 30 ثانیه نکشیدکه صدای قدم های سنگینش رو شنیدم. به چهره اش نگاه کردم. اخم کرده بود. با اون صدای کلفت و خشنش تقریبا غرید:« چه غلطی می کنی مرتیکه!» پسره منو سمت خودش کشید:« فوضولیش به شما نیو مده!» ناگهان چیز عجیبی تو قیافه آرمان دیدم. چشماش روشن شد... یاد زمانی افتادم که آرمین می خواست جلوم تبدیل بشه. التماس کردم:«آرمان... آروم باش!» چشماشو بست و نفس عمیقی کشید... جلو اومد... خواهش کردم:« اول ملیکا...!» دست ملیکا رو گرفت و سمت خودش کشید و با عصبانیت گفت:« مگه خودت ناموس نداری؟» پسرک یقه آرمان رو چسبید... آرمان مچ دستشو گرفت. پسره ناله کرد:« ول کن... آااای... ول کن!» آرمان اونو عقب هل داد . پسره پخش شد رو زمین. آرمان پاشو بالا آورد و با نوک کفشش چونه پسره رو بالا آورد:« بگو غلط کردم!» پسره ناله کرد:« غلط کردم!» همه دوستاش خشک شده بودن سر جاشون! آرمان صورت پسره رو یه طرف فشار داد:« نه.... نشد!» پسره با ناله و التماس گفت :« گه... خوردم!» آرمان همون موقع برگشت طرفمون. پسره تقریبا منو تو آغوش گرفته بود. چشمای آرمین دوباره عسلی شد! خواهش کردم:« آرمان؟!» آرمان کمرمو گرفت و منو فرستاد پشت سرش، همزمان گلوی پسره رو چسبید. از دهن پسره صدای خر خر می اومد. آرمان داشت پسره رو می کشت! بازوی آرمان رو چنگ زدم و گفتم:« آرمان .. خواهش می کنم ولش کن!» محکم تر گلوی پسره رو فشار داد و پرسید:« این عوضی رو؟» زیر چشمای پسره کبود شده بود. با گریه گفتم:« خواهش می کنم!» آرمان یه لحظه دیگه چشماشو بست و نفس عمیق کشید. پره های بینی اش هنوز از شدت خشم می لرزید. سر پسره رو عقب کشید و محکم به دیوار کوبوند. چشمامو بستم. آرمان پسره رو رها کرده بود. وقتی چشمامو باز کردم پسره رو زمین نشسته بود و سر لباسش خونی بود! آرمان غرید:« دفعه بعد ببینمت زنده نمی ذارمت!» خیلی جدی حرف می زد. می دونستم حتما این کارو می کنه! کمرمو چسبید و منو به سمت خروجی پاساژ کشید. دست ملیکا رو گرفتم. صورتش سیاه شده بود... تمام ریملی که زده بود به خاطر گریه تو صورتش ریخته بود. حتی منم که یه چشمه از دعوا های اونا رو دیده بودم الان شوکه بودم چه برسه به ملیکا! به سمت ماشین می رفتیم. آرمان ولم نمی کرد. کمرمو چنگ زده بود و به خودش می فشرد. ملیکا هنوز گریه می کرد. نفس نفس زنان خواهش کردم:« آرمان ... یواشتر... نفسم در نمیاد!» یه دفعه وایساد.ملیکا خورد بهم. آرمان هنوز خشمگین بود. ملیکا بغلم کرد و میون گریه هاش گفت:« لی... دا!» و سرشو گذاشت رو شونه ام! پشتشو نوازش کردم. آرمان سرشو پایین انداخت. گفتم:«ترسیده!» خشن جواب داد:« اگه اون کارو نمی کردم بیشتر می ترسید!» لبمو گاز گرفتم:«منم ترسیدم!» درمونده چشمای تیله ای شو بهم دوخت... نمی خواستم بیشتر عصبانی بشه برای همین اینو گفتم. گفت:« لیدا ببخش... اما اگه اون کارو نمی کردم ... حتما اتفاق بدی می افتاد...خیلی خودمو کنترل کردم!» ... روی صندلی عقب ماشین کنار ملیکا نشسته ام. آرمان خیلی عادی پرسید:« برم خونه؟ یا جای دیگه؟!» به ملیکا نگاه کردم... گفت :« خونه!» آرمان با سرعت به سمت خونه اونا روند. خواستم برای اتفاقی که افتاده بود از ملیکا عذر خواهی کنم که خود ملیکا قبل از من گفت:« خیلی خوشحال شدم که دیدمت لیدا..._ گونه مو بوسید!_ ... آقا آرمان خیلی ممنون... واسه این که تو اون اتفاق هم کمکمون کردید ممنون!» تنها جواب آرمان این بود:« خواهش می کنم!» از ملیکا پرسیدم:« دفعه بهد هم باهام میایی بریم بیرون؟» « آره عزیزم حتما!» خداحافظی کرد و به سمت خونه شون رفت... قبل از این که وارد خونه شه آرمان گازشو گرفت ... از مسیر های تاریک و پیچ در پیچ می رفت... حس کردم توی یه هزار تو گیر کردیم... آرمان خیلی ساکت بود... توی تاریکی ترمز زد. آرمان در ماشین رو باز کرد و پیاده شد. حس کردم الان اونم مثل همه چیز تو تاریکی گم می شه و من تو این ظلمت تنها می مونم! در عقب رو باز کرد و کنارم نشست. بهش نگاه کردم. دستشو دراز کرد و چراغ رو روشن کرد. چشماش ناراحت و ... شرمنده بود. بهم نزدیک تر شد و دستامو گرفت. آروم گفت:«لیدا... باورم نمی شه گذاشتم اون پسره عوضی اونجوری بهت نگاه کنه و به بدنت دست بزنه ...! من اجازه دادم اون جون سالم به در ببره!» دستمو از دستش بیرون کشیدم و اونو جلوی دهنش نگه داشتم:« هیس... تو الان عصبانی... نمی دونی چی داری می گی!» دستمو که جلوی دهنش بود گرفت و به لباش چسبوند. نفسم رو با خوشحالی و خیلی راحت بیرون دادم. در حالی که دستمو می بوسید گفت:« نه... لیدا... من الان خیلی آرومم!» دستمو روی شونه اش گذاشت و منو روی پاهاش نشوند. دستامو دور گردنش حلقه کرد و بعد دستای خودشو دور کمرم! لب هاشو رو لبام گذاشت و آروم منو بوسید. روی بدنم خم شد و من رو روی صندلی خوابوند... روم خیمه زد... داشت با ولع منو می بوسید... رمین: سجاد مثل اسب می دوید تا خودشو به من برسونه... به یکی از نیمکت های پارک تکیه دادم و منتظرم یه خبری از الیاس واسم بیاد. سجاد نفس نفس زنون جلوم وایساد:« پیداش کردن... طرفای جاده کرج بود... اومدم تا با هم بریم! الان علی و سامان بالا سرش اند!... بد جور زخمی شده!» بدبخت شدیم! دار و دسته حامد طرف کرج چی کار می کنند؟ اونا که مال جنوب تهرون اند! این حمله حتما از اون گروه شمالیه! به سمت ماشین پوریا دویدیم! سوار شدم و به پوریا دستور دادم:« برو سمت کرج!» پوریا تو راه پرسید:« چی شده؟» « فکر کنم بچه های اون گروه شمالی که آرمان آلفاشونو کشت حمله کردند! مرزهای شمالی مونو تهدید کردن!... بتا مون زخمی شده!» « چرا به همه خبر ندادند؟» « دستور قبلی ما بود... طبق اون کار کردند تا گروه به هم نریزه!» توی یکی از جاده های فرعی و خاکی می پیچیدیم. ترمز تیزی می زنه. از ماشین بیرون می پرم. به سمت کلبه بالا کوه می رم... چراغ های کلبه خاموش بود. از سجاد پرسیدم:« مگه نگفتی اینجان؟» « چرا... باید همین جا باشند!» در کلبه رو به شدت باز کردم. چند قدم جلو رفتم. حرکتی تو تاریکی و پشت سرم حس کردم. وانمود کردم متوجه چیزی نشدم. چند قدم دیگه جلو رفتم. هنوز نرسیده بودم وسط اتاق که کسی با قدرت پشت گردنم رو گرفت و من رو به سمت دیوار هل داد... قبل از این که به دیوار بخورم فضای اتاق روشن شد. پامو جلوی پای کسی که پشت سرم وایساده بود گرفتم و تعادلشو به هم زدم. نیم چرخی زدم و با زانو به پهلوی او کوبیدم. ناله کرد:«آااای!» به صداش توجه نکردم. دست اونو که گردنمو می فشرد رو پیچوندم و صورت طرف رو به دیوار چسبوندم. علی داد زد:« آرمین نزن!» صدای اون از پشت سرم می اومد. صورت سامان رو به دیوار چسبونده بودم. با لحنی کاملا عصبانی و خشن پرسیدم:« معلومه شما چه غلطی می کنید؟» سامان گفت:« داشتیم از مصدوم محافظت می کردیم!» گردنشو تو پنجه ام فشردم و گفتم:« این جوری؟... با قایم کردن خودتون؟ مث بزدلا؟» ناله کرد:« آاای... آرمین یواش!» زیر پاشو خالی کردم. همون طور که صورتش به دیوار چسبیده بود به دیوار کشیده شد تا بالاخره سامان رو زمین پخش شد! اعصاب واسم نذاشتند... از هر چی تازه کار و بچه اس بدم میاد! به سمت علی برگشتم. خودشو جمع و جور کرد... با قاطعیت دستور دادم:« می ری خبر هارو کامل به آرمان می رسونی... بعد هم می ری پیش سینا و حسین نگهبانی، تو جنوب غرب! فهمیدی؟» علی فقط سرشو تکون داد. دو ثانیه نگاهش کردم. از کلبه خارج نشد. داد زدم:« چرا گورتو گم نمی کنی؟» لرزان گفت:« الان.. آرمین .. آرمین!» و با سرعت رفت. پوریا داشت زخم های الیاس رو ترمیم می کرد. رفتم بالا ی سرش وایسادم... درحالی که به استخون شکسته ی ران پای چپ الیاس نگاه می کردم. به سجاد گفتم:« اوضاع اطراف چه جوریه؟» سریع گفت:« الان چک می کنم!» الیاس فریادی زد. پوریا داشت استخون شکسته رو جا به جا می کرد. دست های الیاس رو از پشت گرفتم و تو گوشش گفتم:« آروم پسر... الان درست می شه!» تموم بدن الیاس از شدت درد می لرزید. دندوناشو به هم می فشرد و خفه ناله می کرد. سجاد برگشت و گفت:« بیرون خبری نیست... اوضاع عادیه!» دستور دادم:« بیا دست الیاس رو بگیر... تو... سامان برو نگهبانی!» سامان از کلبه خارج شد و سجاد هم اومد و جای من رو گرفت. پوریا داشت ماهیچه های پای الیاس رو کنار هم می کشید تا ترمیمشون کنه... جوری که استخونا تکون نخورند. پوریا گفت:« آرمین تو درستش می کنی؟» دست هاش کاملا خونی بود و پوست رو به زور نگه داشته بود... زبونم رو به زخم نگاه کرد. سوزش امون الیاس رو برید... الیاس نعره میزد و کمک می خواست. پوریا داد زد:« الیاس... یه کم تحمل کن...!» قسمت های پایینی زخم رو که تمیز بود رو جوش دادم. پوریا به سختی گفت:« سجاد محکم تر بگیرش... اینقدر تکون نخور!» داشتم لایه لایه ترمیم می کردم. لعنتی چی کار کرده! نفس الیاس در نمی اومد. صورتش سرخ شده بود و عرق کرده بود... زبونم رو روی لایه آخر پوستش کشیدم. اطراف زخم رو خیس کردم تا کمتر درد حس کند... اگه به هوش باشد... وقتی سرمو بلند کردم دیدم چشمای الیاس بسته است و از شدت درد غش کرده. گفتم:« سجاد آب بیار..!» اول بدن الیاس رو از لکه های خون پاک کردیم و بعد ، لباسش رو عوض کردیم. وقتی کمی آب سرد رو به صورتش پاشیدم به هوش اومد... چشماش خسته بود و دنبال چیزی می گشت... پرسیدم :« بهتری؟» الیاس با آرامش نسبی گفت:« آره... خیلی!» حتما خیلی درد کشیده. قیافه اش خیلی داغونه. گفتم:« می تونی بگی چی شد؟» سرشو تکون داد و بی جون شروع کرد:« یکی از اعضای گروهشون... احتمالا سرگروه موقت یا بتاشون قانون شکنی کرد... به صورت گرگی وارد منطقه مون شد...قصد حمله داشت... قبل از این که به آدمی برسه بهش حمله کردم... اما اون گرگ... قهوه ای تنها نبود... سه تا دیگه هم باهاش بودن... همژن ما نبودند... خونشون بوی ... خون کایوت می داد... پوستشون یه دست نبود...! مطمئنم همژن نبودیم...» نفسی تازه کرد و ادامه داد:« بهم حمله کردن و این بلا رو سرم آوردند... تونستم دوتاشونو زخمی کنم... خیلی حرفه ای آموزش دیده نبودند... غریزی می کشیدند... قهوه ایه بهتر از بقیه بود... وقتی یکی شون کتفم رو گرفته بود با پهلو بهم ضربه زد و منو به درخت کوبوند. از بالای کوه پرت شدم و پام شکست!» سرمو تکون دادم. مطمئنم که کار اون گروهه. اونا جنگ رو با حمله به لیدا شروع کرده بودند و حالا آتش اونو با حمله به بتای ما شعله ور تر کرده بودند. گرچه یکی از افراد گروهشونو... یه فرد اصلی، رهبر یا آلفا شونو کشته بودیم... سه نفرو زخمی کرده بودیم و از اونا جلوتر بودیم اما... قبل از ورود جنگ به داخل این شهر باید اونا رو شکست بدیم یا وادار به صلحشون کنیم. جلوی در و توی چارچوب ایستادم و از بچه ها خواستم تا ساکت باشند تا بتونم با صالح ارتباط برقرار کنم... چندین بار صداش کردم. بعد از 8مین بار جواب داد:«بله؟» « بچه های گروه شمالی بهمون حمله کردند... مطمئنم اونا اند... تو خونشون ناخالصی دارند!» « آره... کایوت اند.» « لعنتی ... خودشونن! به شما حمله کردن؟» « نه ... درگیر شما اند...فعالیتشون اینجا کم شده!» چند لحظه ساکت شدیم. تو فکر بودیم. پرسیدم:« الان که آلفا ندارن خیلی ضعیفن... اما انگار تعدادشون زیاده... بهید باهاشون مذاکره کنیم یا بجنگیم؟» « نمی دونم! کی حمله رو شروع کرد؟» « یکی از اونا به نشون ما حمله کرد!» « پس میدون دار شمایید! چه مذاکره کنید چه بجنگید بردید!» « از شمال حمله می کنید؟» «آره باید نقشه طراحی کنیم... خبرتون می کنم!» ارتباط قطع شد... برگشتم تو کلبه! سامان کنار الیاس نشسته بود. سجاد گوش به زنگ پشت پنجره وایساده بود... پوریا هم تو فکر بود. گفتم:« پوریا من و تو می مونیم و نگهبانی می دیم..._ رو به بقیه بچه ها_ شما هم برید شهرو زیر نظر بگیرید!» الیاس خوشو بالا کشید. سجاد گفت:« آرمین تو خسته ای... از صبح نگهبانی بودی... من جات می مونم.!» خوشم اومد... بچه با مرامی بود. به سامان گفتم:« تو یه وقت پیشنهاد ندی؟!» سامان مظلوم شد:« از عصر تا حالا دوییدم...!» گفتم:« یعنی از 5 تا الان 9! 4 ساعت دوییدی! تو هم تا صبح پیش اینا نگهبانی می دی!» ماهیچه زیر چشمم رو جمع کردم. سامان می دونست اگه حرفی بزنه یه بلایی سرش میاد. سرشو با درموندگی تکون داد. پوریا سویچ رو پرت کرد طرفم! ادامه دارد ... RE: رمان راز (خیلی قشنگه) - tavsa - 13-09-2014 قسمت هشتم راز سوار ماشین شدیم. تا وارد شهر شدیم پیام ذهنی دریافت کردم:«تو برو خونه... من می رم شمال شرقی... مواظب لیدا باش!» پرسیدم:«کی راه می افتی؟» « یه ربع دیگه!» به سرعت ماشین افزودم. تا ساعت 10:40 الیاس رو جلوی خونه شون پیاده کردم. وقتی ماشین پوریا رو جلوی خونه شون پارک کردم با سرعت تمام به سمت خونه دوییدم. ... داشتم از پله ها بالا می اومدم که به آرمان برخورد کردم. آرمان گفت:« لیدا رو بپا...!» سرمو تکون دادم و پرسیدم:« بیرون شهر که درگیری بود... تو شهر حرکت جدیدی ندیدی؟» « نه... هنوز به شهر نرسیدن... خودتو با برنامه های لیدا تنظیم کن!» « آره... باید هماهنگ شیم... فردا من می برمش مدرسه!» « آرمین اوضاع خراب تر از اونیه که انتظارش می رفت!» هشدار دادم:« آرمان... تو خون اون شمالی ها... می دونی ... اونا فقط ژن گرگی ندارن... خیلی وحشی و مبتدی اند... کایوت اند...!» آرمان دستشو مشت کرد و به دیوار کوبید:« لعنت...!» از پله ها پایین پرید و از خونه دور شد... حالا من باید مواظب لیدا می بودم... وارد خونه شدم. زهره تو سالن نبود. سلام کردم. کسی جواب نداد. لیدا کجاست؟ صدای لطیفش رو تو ذهنم شنیدم.:« سلام آرمین...!» بدن ظریف و کوچیکشو دیدم که از دور بهم نزدیک می شد. جلو دوید و بالا پرید. دستاشو دور گردنم حلقه کرد. بالا و تو بغلم کشیدمش. لبخند زد. جواب دادم:«سلام...!» صورتش چند سانتی صورتم بود. چشمکی زدم و پرسیدم:« چی شده؟ شما یه دفه درت اومدی استقبال؟» جواب داد:« مامان حمومه... مامان جون هم خوابه... ناصر هم خونه نیست!» ابرو هاشو بالا انداخت... کمی بالا تر کشیدمش و پشت گردنشو تو دستام نوازش کردم و به سمت جلو خمش کردم. منتظر موند تا لب هاشو لمس کنم... با حسرت و ولع لب هاشو بوسیدم... کم کم عقب رفتم و همون طور که لیدا رو تو آغوش گرفته بودم روی کاناپه نشستم. هنوز 5 دقیقه نگذشته بود که ناصر در رو باز کرد... نمی دونم اگه ناصر نیومده بود کار به کجاها می کشید... وقتی ناصر بهمون زل زد دستام روی دنده های لیدا و زیر بلوزش بود... پوست سفید بدنش کاملا معلوم بود... لیدا از شدت خجالت سرخ شده بود و به من زل زده بود... سر و وضع لیدا رو مرتب کردم... ناصر خیلی ساده گفت:« شما همخون همدیگه اید... خجالت نکش لیدا... این عادیه...!» لیدا از روی پام بلند شد و گفت:«آرمین دارم از خجالت می میرم!» خندیدم:«دفه بعدی میایم تو اتاقت که خجالت نکشی...! هم تو راحت تری هم ما!» به سمت اتاقش دوید. لیدا: تو این دو هفته که گذشته با نازنین و هانیه صمیمی تر شدم اما سارا....!؟ با شمیم و الناز رفتیم تا برای ساحل هدیه بگیرم. .... کلی التماس کردم تا آرمان و آرمین اجازه بدند بدون اونا برم خرید... اما... پوریا و سامان دنبالمون راه افتاده اند. تو یکی از مغازه ها بودیم. از الناز پرسیدم:« چی بگیرم؟» الناز هنوز جواب نداده بود که صدای تودماغی و تقریبا مهربونی گفت:« چه کمکی می تونم بکنم خانم؟» برگشتم... قیافه ساده و البته یه کم لوس پسرونه ای جلوم بود، گفتم:« می خوام برای دوستم کادوی تولد بگیرم ولی نمی دونم چی بگیرم!» پسر پرسید:« دختره دوستتون؟ چند سالشونه؟» جواب دادم :« دختره...!» شمیم تو گوشم گفت:« عروسک بگیر...» و یک Teddy شیری رنگ که کروات تیره داشت جلوم گرفت... خندیدم:« خوبه...!» خرس رو روی میز گذاشت... پسر فروشنده داشت با لبخند به حرکات شادمانه ما نگاه می کرد. مجذوب شده بود. الناز بازومو کشید و یه جعبه چوبی تیره جلوم گرفت. گفت:« لیدا؟ این بهتر نیست؟» جعبه رو ازش گرفتم. روی سطح براق و لاک خوردش گره های چوب معلوم بود و نقش یه گل روش حک شده بود. اونو باز کردم. سطح مخمل قرمز توشو نگاه کردم. آهنگ fur elise موزارت تو فضا پخش شد. شمیم با ذوق گفت:« عالیه!» الناز لبخند زد. متفکر گفتم:« آخه من دوتاشو دوست دارم!» جعبه موسیقی رو کنار خرس گذاشتم. فروشنده هنوز به ما نگاه می کرد و هیچ حرفی نمی زد. دوستش اومد توی مغازه... به ما نگاه کرد و بعد گفت:« سلام امیر..!» فروشنده سرشو به طرف دوستش چرخوند و تکون داد. پرسیدم:« چقدر می شه اینا؟» صدام آروم بود... گفت:« قابلی نداره...!» لبخندی زدم. ادامه داد:«... تومن!» کیف پولم رو باز کردم. کادو هارو بسته بندی و آماده جلوم گذاشت. اسکناس ها رو دادم. تا بسته ها رو برداشتم فروشنده گفت:« خانم... ببخشید؟» به سمتش برگشتم. فکر کردم چیزی جا گذاشتم... شمیم و الناز دم در وایساده بودند. پسره- امیر- کارت سرخ رنگی رو جلوم گرفت. نفهمیدم چی شد... کارت رو گرفتم. کارت مغازه بود. گفت:« شمارم اون پایین هست... خوشحال می شم زنگ بزنید...!» اخم کردم. الناز اومد جلو و صداشو بم کرد:« هو... دور برداشتی؟!» و سرشو بالا داد و پسره رو دور کرد. امیر مودبانه گفت:« اما من فقط... به لیدا خانم گفتم... دوست دارم بیشتر آشنا شیم!» شمیم سرشو از مغازه بیرون برد. من هنوز اخم کرده بودم. الناز گفت:« چه زود پسر خاله شدی... دیگه اسمشو نمیاری ها!» تعجب کردم... دیگه الناز چرا روم غیرت داشت؟؟ دوست امیر گفت:« دوست دخترته؟» چقدر بی شعور بود...! قبل از این که حرفی بزنیم هیکل پوریا و پشت سرش سامان ظاهر شد. فروشنده گفت:« سلام... سامان ... پوریا...!» !!!! اینا هم دیگه رو می شناختن؟ یعنی چی آخه... چرا؟ الناز از کنارم رفت! حالا من بین 4 تا پسر مونده بودم. سامان بسته هارو ازم گرفت و گفت:« بیاید این ور لیدا خانم!» پهلوی سامان وایسادم... یعنی پشتش قایم شدم. پوریا زیر لب به سامان گفت:« آرمین بدبختمون می کنه!!»فقط من و سامان شنیدیم! امیر گفت:« ببخشید... نمی دونستم از آشنا های شما اند... قصد مزاحمت نداشتم!» سامان با صدای زیری گفت:« آشنا؟؟» دوست فروشنده که انگار خیلی پوریا و سامان رو نمی شناخت و ازشون نمی ترسید با پررویی گفت:« حالا آشناشون باشه...تو که اشتباهی نکردی... خواستی دوست بشی باهاش!» کارتی که توی دستم بود رو مچاله کردم. ای کاش الان آرمان و آرمین اینجا بودند و این دوتا بچه پررو رو ادب می کردند. امیر به دوستش گفت:« خفه شو رضا!» پوریا گفت:« امیر می دونی چه غلطی کردی؟ اگه به گوش آرمان یا آرمین برسه می دونی چی می شه؟... می شناسیشون که!» امیر زرد کرد:« آرمان؟... آرمین؟» سامان گفت:« بــــله... دوست دختر که چه عرض کنم... خانومشونه!» مشتی به کمر سامان زدم. گفت:« ببخشید... ببخشید!» امیر سراسیمه التماس کرد:« خانم... بهشون نگید تورو خدا!» کارت مچاله شده رو انداختم و از مغازه اومدم بیرون... مگه آرمان و آرمین هیولا اند که اینجوری ازشون می ترسند؟ لوی آینه نشستم ... داشتم مو هامو خشک می کردم. حالا من چی بپوشم؟ فقط می دونستم باید یه چیزی باشه که این نشون خوشگلم رو قایم کنه. بلوزم رو پایین تر می کشم و بهش نگاه می کنم. لمسش می کنم... مثل خالکوبیه... مثل طرح روی بازوی آرمان و آرمین... چیزی که نشون می ده تا ابد واسه اونام... لبخند می زنم.... از افکارم میام بیرون. اگه تاپ بپوشم ... باید موهامو کج یه طرف شونه ام بریزم... تا رو نشونم باشه. یا اگه تاپ رومی بپوشم همه چیز درست میشه!... ولی با اون که نمی شه شلوار پوشید... اه.... نمی خوام اصلا نمی رم!... یه لحظه... چطوره یه تیریپ من در آوردی بزنم؟ شلوار مشکی شیش جیبم رو از تو کمد در آوردم... یه کم گشاد و بلنده اما مهم نیست... تاپ مشکی و یقه اسکی پوشیدم... زیادی ساده نیست؟ موهامو به جز اونایی که رو صورتم بود رو بالا کشیدم و محکم بستم. یه سویشرت که بلندیش تا کمرم بود رو پوشیدم و کلاه شو رو سرم گذاشتم. پیکسل هایی که ملیکا دفعه آخر روی لباسم زده بود هنوز بودند... جلوی آینه وایسادم... یه کم شلخته بودم... هه... چه باحال. به سمت اتاق آرمین رفتم. در زدم. وقتی منو دید ابروهاشو بالا انداخت و سرشو عقب برد. اعتماد به نفسم رو از دست دادم.:« خیلی بد شدم؟» یه تای ابروشو بالا نگه داشت. « نه...!خیلی باحاله!» سرمو پایین انداختم:« راستشو بگو...!» دستشو زیر چونه ام گذاشت و سرم رو بالا آورد. چشماش خندون و مهربون بود. گفت:« لیدا... حیف! این تریپتو خیلی دوست دارم. .. خوردنی شدی...! مثل این عروسک کوچولو ها... ظریف تر از اونی که تیریپ پسرونه بزنی... بهت میاد!» لبخند زدم. سرشو پایین آورد. تا می خواد منو ببوسه مامان صدام می زنه:« حاضر شدی لیدا؟» کادو هارو زیر بغلم می زنم و می دوم پایین. مامان یه کم واسه این که چرا مانتو نمی پوشم گیر می ده اما خیلی زود راه می افتیم! به آهنگ های linkin park گوش می دادیم. خیلی وقت بود که ساکت نشسته بودیم. حس می کردم از آرمین دورم. دلم می خواست باهاش حرف بزنم... نه راجب دوست دختر های قبلیش... می خواستم بدونم چرا اینقدر بقیه پسر هایی که می شناسنشون... اینقدر ازشون حساب می برند... اصلا می خواستم در مورد تاریخشون ازش بپرسم... « آرمین؟» «جانم؟» « می شه ازت یه سوال بپرسم؟» « هر چندتا می خوایی بپرس.» لب هامو تر کردم و با انگشتام بازی کردم:« چرا... اون پسرا... اونایی که شما رو می شناسن ازتون حساب می برن؟» با تعجب پرسید:« پسرا؟» سرمو تکون دادم:« فقط گرگینه ها نه... اونایی که آدمن!» پوزخند زد:« خب باید از اونا بپرسی چرا می ترسن!» لحنم رو تغییر دادم، موزیانه گفتم:« شما عامل ترسید... حتما خودتون می دونید!» ابروهاشو بالا انداخت و گفت:« تو هم عامل اعصابی! ... الان بدجور رو اعصابمی...!» مظلوم شدم:« من؟» شیطون نگاهم کرد و گفت:« آره!» همون طور مظلوم پرسیدم:« شما... عوامل اعصاب رو می ترسونید و تنبیه می کنید؟» « بستگی داره کی باشه!» « من!؟» « تورو که نمی شه تنبیه کرد... من تورو با یه بوس می خورم!» اخم کردم:« آرمین اذیت نکن بگو!» « اعصابمو آروم کن تا بگم!» لبخند زدم:« اول بگو... من قول می دم...!» حرفمو قطع کرد:« قول دادی ها!» سرمو تکون دادم... چقدر سخت بود نشون بدم هیچ اشتیاقی ندارم! شروع کرد:«خب کنترل خشم واسه همه گرگینه ها یه نمه سخته... در هر صورت... ما وقتی عصبانی شیم... چیزی جلو دارمون نیست و خب... تا یه بلای سر یکی نیاریم آروم نمی شیم!» دستشو روی رونم گذاشت و ادامه داد:« البته بلا هایی که سر شما میاریم فرق داره!» لبخند زدم:« خـــب... بقیه اش!؟» ادامه داد:« اونایی که می ترسن... حتما یه نمه از خشممون رو چشیدن یا یه چشمه شو دیدن!» دوباره ساکت می شیم... خب حرفاش منطقیه... آرمین پرسید:« خب... ورزشکار کوچولو مون چی یاد گرفته؟» یه هفته است که با الناز و شمیم می رم تکواندو... اون دوتا قوی اند و کمربند مشکی دارند اما من... سفیدم! لب پایینیم بیرون زد:« هیچی!» « چرا ناراحتی؟ یاد می گیری بالا خره!» شیطون گفتم:« می خوام زود تر شما رو بزنم!» پوزخند زد. گفتم:« یعنی نمی تونم؟» خب البته که نمی تونم... بخوام این دوتا غول رو بزنم... دست و پای خودمو می شکونم اول! آرمین با خنده گفت:« چرا! کی گفته نمی تونی!» با لبخندی که به نظرم تمسخر آمیز بود نگاهم کرد. ترمز کرد. پشت خونه ساحل اینا بودیم. به خاطر لبخندش یه کم ناراحت شدم... برگشتم طرفش و پرسیدم:« منو مسخره می کنی؟» مو هاشو تو دستام گرفتم و کشیدم. با خنده منو سمت راننده- خودش- کشید و پرسید:« اینو بلد بودی یا تو باشگاه یاد گرفتی؟» حرصم گرفت... با مشت به سینه اش می کوبیدم. دستم درد گرفت... با همه ی قدرت و زورم می زدم اما اون یه بارم واسه دلخوشیم نگفت آخ... دستشو پشت کمرم کشید و با لبخند گفت:« نزن لیدا دستت درد می گیره!» اه... چرا هیچی حس نمی کنه؟ گردنشو چنگ زدم! منو به خودش فشار داد... آروم لب هاشو به لبام فشار داد... ... از ماشین پیاده شدم. آرمین گفت:« اگه کاری داشتی ذهنی... یه تک بنداز!» خندیدم و به سمت خونه ساحل دوییدم... یه جشن پرسر و صدا تو راه بود!... آرمان: تو غالب انسانی نزدیک یکی از رودخونه های شمالی تهران نشسته ام. جای لیدا حتما الان امنه. اون گرگینه های کایوتی اونقدر احمق نیستند که از دیوار دفاعی ما عبور کنند. چون حداقل می دونند که اگه بیان این ور خیلی صدمه می بینند. الان هم بین گروه ما و گروه صالح گیر کرده اند. از هفته پیش تا حالا هیچ حرکت محسوسی ندیدیم... حمله های پراکنده شون به کسی صدمه نزده. الیاس الان اونقدر بهتر شده که مرز های جنوبی و شرقی رو بگیره. ... حرکتی توی تاریکی می بینم! هیکل گرگ لاغری نمایان می شه... نیم خیز می شم و از عرض رودخونه می پرم. میون هوا و زمین و وسطای راه تبدیل می شوم! اه... لباسام پاره شد... اینا شاید پنجاهمین دست لباسی باشند که در طول این هفته جر داده ام! کایوت- گرگ طوسی بی درنگ متوجه من می شه و فرار می کند... بدبخت... هیکلش خیلی کوچیکه با این که کوچیکه خیلی فرزه و سریع تغییر جهت می ده! به یکی از درخت ها لگد می زنه تا نیروشو به جهت مقابل بده و به یه طرف دیگه بدود. قبل از این که کارش تموم شه خیز برمی دارم و بهش حمله می کنم. می ذارم دندونام زیر پوزه شو لمس کند و با کتفم به گلوش ضربه زدم. هیکلش به درخت خورد. ناله ای کرد و خودش رو با ضعف جمع و جور کرد. دندون های تیزم رو بهش نشون می دم و با غرشی وحشیانه بهش می فهمونم چقدر تو خطره... با صدای زیری واق واق کرد و گوش هاشو پایین انداخت. خال های کمرنگ و پررنگ طوسی بدنشو پوشونده... کایوت بیچاره معلومه مجبوره... سرمو بالا گرفتم و اعلام جنگ کردم. قدمی عقب رفت. گذاشتم فرار کند تا پناهگاهشون رو پیدا کنم. دنبالش راه می افتم... جوری نشون می دم که انگار هر لحظه می خوام بهش حمله کنم. به حرکاتش دقیق می شم... صبر کن ببینم...!؟ اخم می کنم... اون دختره؟... یعنی... ماده اس؟ می غرم. اونم یه استثنا. گرگینه ماده؟! به نزدیکی یکی از کوه های عریان اما پر صخره می رسد. از اون بالا می ره و توی یکی از غار ها گم می شه! به سمت بچه ها و پناهگاهمون برمی گردم. مطمئنم امشب حمله ای در کار نیست. در حال لباس پوشیدنم. باید برم به مرز های جنوبی سر بزنم... با حامد حرف دارم... گر چه گروه اون خون کایوتی نداره... اما هم ژن ما هم نیست... شاید بتونه بهمون کمکی بکنه... کایوت ها همیشه نفرین شده بودند... یادم هست که چند سال پیش حامد هم با یکی از اون گروه ها درگیر شده بود... کایوت های جنوبی... اونموقع کمکش کردیم... پس اونم الان کمکمون می کند. البته با جون و دل چون از کایوت ها کینه داره... به علی و حسین نگاه کردم. علی خمیازه کشید. زدم پس گردنش و گفتم:« چته؟ هی خمیازه می کشی؟» خوابالو گفت:« آرمان یه شبانه روز! 24 ساعت... نخوابیدم. هی از اینور شهر به اون ور... تو هم بودی مث زامبی ها می شدی...!» حسین که هنوز سرحال بود گفت:« الان آدمم می خوری علی زامبی؟» علی با چشمایی خمار نگاهم کرد. گفتم:« میّت...! الان من... دقیقا 38 ساعت و 49 دقیقه است که اصلا تختمو ندیدم. سرمو نذاشتم رو بالش... تو چرا می نالی؟» علی نالید:« بمیرم واست آرمان... چقدر سختی می کشی... بذار یه ساعت بخوابم.» اخم کردم. خواهش کرد:« التماست می کنم آرمان!» بازوشو گرفتم و بلندش کردم. با خشونت کشیدمش و به حسین گفتم:« با سینا اینجا رو بپا تا یکی رو بفرستم... نوبتی استراحت کنید.» حسین مث بچه های حرف گوش کن گفت:« چشم!» با این که به طرز فلاکت باری خوابم می اومد و نیاز داشتم حداقل 12 ساعت بکپم چیزی مانع بود. اونم نفس کشیدن اون بتای شمالی بود. من و آرمین و بچه های گروه سعی می کردیم لیدا و شمیم- نشون های اعضای گروه- با خانواده هامون و مردم ساکن مرزمون امنیت داشته باشند. علی روی صندلی جلو کنارم نشسته بود. چشماشو بست. اگر همون طور ساکت می شستیم من هم حتما می خوابیدم. آهنگ های heavy metal گذاشتم تا سر و صداش هشیارم کنه. علی فقط ناله کرد و تو اون سر و صدا خوابید! دستورات جدید رو به پوریا دادم و گفتم به الیاس هم گوشزد کنه. به سمت جنوب شهر ... مقر حامد راه افتادم. تا از خط مرزی گذشتم پیامی واسه حامد فرستادم:« باید ببینمت! شمال مرزتون ام!» هنوز 5 دقیقه نشده که امید یکی از بچه های حامد سوار ماشین شد و گفت:« برو!» از کوچه های باریک و پیچ در پیچ گذشتیم. فرمون دادم و طبق حرف امید کنار خرابه ای ایستادم. امید تازه عضو گروه حامد شده و نسبت به ما حس کینه ی قوی و خشم مخربی داره. سحاب یکی دیگر از اعضای گروه آنها از خرابه بیرون پرید و با لبخند سری تکون داد. در جلو رو باز کرد و گفت:« امید جامو بگیر!» امید بی هیچ حرفی ازمون دور شد. سحاب پرسید:« چی شده آرمان؟... اومدی اینجا...!؟» « یه مشکل... بزرگ... کارم گیره!... احتمالا جنگ تو راهه!» برقی توی چشمای سحاب دیدم. سحاب با ذوق گفت:« جنگ؟ ما هم شرکت می کنیم؟» اینو از من می پرسه؟ مگه من آلفاشم؟ « بستگی داره حامد نظرش چی باشه! اگه قبول کنه آره!» ... وارد یه خونه قدیمی شدیم. حامد تا منو دید سرش رو بالا گرفت و سحاب رو مرخص کرد. دستشو جلو آورد. دست دادم و کنارش نشستم. چند لحظه گذشت. حامد نفس عمیقی کشید و گفت:« خب... آرمان!... موضوع چیه؟» به جلو خم شدم. آرنج هامو به زانو هام تکیه دادم:« حامد... یه جنگ تو راهه... برنامه هامون خیلی فشرده است... یه سری گرگ شمالی می خوان حمله کنند!» اخم کرد:« با شمالی ها درگیر شدید؟» « آره... یکی از اعضای اون گروه به نشون من وآرمین حمله کرد! جنگ شروع شد و من آلفاشونو کشتم. الان یه گروه هم ژن شمالی با ما متحد اند و علیه اون گرگ ها... یعنی کایوت ها می جنگیم!» تا اسم کایوت رو آوردم حامد با حالتی عصبی از کنارم بلند شد. یکی از هم ژن های کایوت ها که دشمن بودند... پارسال خواهر کوچیک حامد رو کشته بود... حامد با این که انتقام گرفته بود اما هنوز هم آروم نشده بود. انگار می خواست نسل کایوت هارو از رو زمین محو کنه. لرزون پرسید:« کدوم سمت اند؟... ما تو جنگ با شما ایم!» لبخند زدم:« شمال و شمال غربی!» « عالیه... شیفت های نگهبانی و چیدن بچه ها رو مشخص کنیم؟» اون حتی بیشتر از ما برای جنگ مشتاق بود. ابروهامو بالا انداختم و بحث های استراتیژیکی مون شروع شد. ... قرار شد شیفت ها بین بچه ها تقسیم بشه و هر نفر از هر گروه مقابل یه نفر دیگه... گرگی ظاهر شدن تو مرز های هم دیگه زیاد مهم نبود... قانون شکنی نبود... قرار شد نشون های دو گروه از هر دو طرف محافظت شن. تنبیه ها هنوز سرجاشون هستند و... صبح ها سحاب الیاس ، با سینا و امید مرز شمالی باشند. من و حمید، یوسف و حسین مرز غربی . آرمین و حامد ، سامان و ساسان مرز شرقی رو داشته باشند. علی و سجاد با راستین و امیر علی مرز جنوبی. پوریا هم در شهر بماند... وقتی که می خواستم از حامد جدا شم بهم اطمینان داد:« حتما شکستشون می دیم!» سرمو تکون دادم:« آره!» از مرز های قراردادی گذشتم و رفتم تا جامو با آرمین عوض کنم! آرمین نزدیک خونه ی ساحل، دوست لیدا نگهبانی می داد تا مشکلی پیش نیاد. از مزدا 3 الیاس پیاده شدم و سمت آرمین رفتم. سرمو تکون دادم و به هم دست دادیم. در عرض 10 دقیقه همه چیزو واسش توضیح دادم... از همکاری با حامد تا پناهگاه کایوت ها و اون استثنا... آرمین با تعجب و خنده گفت:« واقعا؟... ماده بود؟» سرمو تکون دادم. ادامه داد:« بی چاره... چه مشکلاتی داره... همیشه تنها می مونه...!» درسته... اون ماده اس و نمی تونه زخمی رو ترمیم کنه... پس اون ماده خاص رو توی بزاقش نداره و نمی تونه کسی رو نشون کنه... و از خودش نسلی داشته باشه. آرمین چند بار سرشو تکون داد و گفت:« خب این خودش یه نقطه ضعفه... اون ماده است پس حتما احساساتی هم هست و توی جنگ تن به تن این به نفع ماست!» با خستگی حرفشو تایید کردم. آرمین دلسوزانه گفت:« آرمان امشب به جز شیفت های خودم مال تورو هم وایمیسم! خیلی خسته ای... من چند ساعت پیش خواب بودم. امشبو تو بخواب!» زیرلب گفتم:« چه داداش با معرفتی داریم ما!» « از معرفت گذشته... امشب با لیدا تنهایی... زهره و ناصر مامان جون رو بردن خونه اش... دست از پا خطا نمی کنی... مفهومه؟» و با چند تا ضربه به بازوم تهدیدشو جدی تر می کنه! لبخند خسته ای زدم.« حیف که الان حال و حوصله بحث ندارم... ولی... باشه!» ضربه ای به شونه ام زد. سوییچ هارو با هم عوض کردیم. به لندکروز تکیه دادم و به در خونه چشم دوختم. کوچه بدون آرمین خیلی ساکته!!!! الان ساعت 11:30 شده... هنوز سر و صدای دختر هارو می شنیدم. خسته نمی شند؟ با دلتنگی لیدا رو صدا کردم:«لیدا؟» بعد از چند لحظه با خوشحالی تو صداش گفت:« بله؟» « کی جشن تموم می شه؟... دلم واست تنگ شده!» « الان... منتظرم ملیکا لباس بپوشه بعد احسان بیاد تا با هم بیایم پایین!» احسان؟ ای بابا! خوش ندارم این پسره رو اینجا ببینم! بله...! اینم 206 سفیدش که از سر کوچه نزدیک شد... جلوی در ترمز زد و از ماشین پیاده شد. گفت:« سلام... آرمان... چطوری؟» دستشو فشار دادم:« به خوبی شما!» کنارم به ماشین تکیه داد و گوشی شو از جیبش در آورد. با لبخند به این فکر کردم که این تله پاتی قدیمی ما چقدر راحت تر و سریع تر از این تکنولوژی مسخره است! بعد از چند دقیقه لیدا و ملیکا با چند تا دختر دیگه از خونه خارج شدند. فقط لیدا رو می دیدم... چقدر خاصه... با اون لباس شبیه رپرها شده بود، به سمتم دویید و خوشحال گفت:« سلام آرمان!» مو هاشو از صورتش کنار زد و گفت:« بیا دوستامو بهت معرفی کنم!» با تعجب گفتم:« دوستات؟» « اوهوم!» آروم کلاه سویشرتش رو روی سرش کشیدم و به سمت دوستاش رفتیم. به دختر ها اشاره می کرد:« آرمان، این نیلوفره، این رزان و اینم که میشناسی... ملیکاس!» آروم گفتم:« خوشبختم!» نیلوفر دختری که کمی از لیدا بلند قد تر بود و آرایش غلظی داشت گفت:« لیدا... داداشت خجالتیه؟» پوزخندی زدم و قبل از جواب لیدا گفتم:« خجالتی نیستم خسته ام!» دختره با اخم سرشو تکون داد. انتظار نداشت جوابی ازم بشنوه. لا نیم لبخند موزیانه ای از لیدا پرسیدم:« بریم؟» سرشو تکون داد و از دوستاش خدافظی کرد. لیدا: سرمو به شیشه سرد ماشین تکیه دادم و به ابر هایی که آسمون رو پوشونده بود نگاه می کردم. ماه حلالی شکل نور نقره ایشو پشت ابرها قایم کرده بود و پتوی ابری ضخیم تر از اون بود که نور ماه رو ببینم. خیلی آروم پرسیدم:« امشب بارون میاد؟» « آره... فکر کنم بیاد!» هنوز جمله ی آرمان تموم نشده بود که قطره ای روی شیشه غلطید و قطره های بعدی پشت سرش... وقتی به خونه رسیدیم شدت بارون بیشتر شده بود. در ورودی خونه رو باز کردم. خونه تاریک و سرد بود. یه کم ترسیدم و عقب رفتم تا با آرمان وارد خونه بشم. بدن گرمشو پشتم حس کردم. چراغ رو روشن کرد.:« ناصر و زهره مادربزرگتو بردن خونه اش... فردا می آن!» بی هیچ حرفی به سمت اتاقم رفتم. دوش گرفتم و لباس هامو عوض کردم. ساعت تقریبا 2 شده. مست خوابم. پایین رفتم تا قبل از خواب یه لیوان آب بخورم. آرمانو دیدم. سرشو روی اوپن گذاشته و بدنشو جمع کرده بود. آروم زدم پشتش:« آرمان؟» سرشو برگردوند اما چشماش بسته است! خوابیده! دو باره:« آرمان؟!» اگه همینجا بخوابه حتما کمردرد می گیره. مژه های بلندش تکون می خورد و چشمای تیله ایش نمایان می شود. پرسیدم:« می خوایی همینجا بخوابی؟» سرشو پایین انداخت و خوابالو گفت:« حال ندارم برم اتاقم...!» « کمکت می کنم ... پاشو... بازوی قوی و عضلانی شو با دو دستم چسبیدم، زور زدم اما تکون نخورد. بعد از چند دقیقه بلند شد و در حالی که به شونه ام تکیه داده بود به سمت اتاقش رفتیم. درو واسش باز کردم. وقتی روی تختش افتاد هنوز دستم رو گرفته بود... گفت:« لیدا... همینجا پیشم می خوابی؟» زیر دلم خالی شد... نمی دونم از ترس یا خوشحالی... خودکار جواب دادم:« نه نمی تونم!» دستمو کشید و گفت:« کاری باهات ندارم... فقط پیشم بخواب...!» « آخه...!» اونقدر دستم رو پایین کشید تا صورتم جلوی صورتش موند. با چشمای خمارش بهم نگاه کرد:« خواهش ... لیدا!» به چشماش نگاه کردم. نمی تونستم نه بگم. لبخند زدم و به پهلو کنارش خوابیدم. سرمو روی بازوش گذاشتم و دستاشو دورم حلقه کرد. احساس آرامش و امنیت وجودمو فرا گرفت.... تو آغوش گرمش فرو رفتم و تو رویا هام شناور شدم... توی رویام... همه با هم خوشحالیم... آرمان و آرمین دیگه خسته نیستند... ... تکون های محسوسی رو حس کردم. چشمامو باز کردم... این جا کجاست؟... محیط کاملا غریبه و ناآشنایی بود. سرم رو سطح گرم و سفتی بود. خمیازه کشیدم... هنوز خوابم میاد... اینجا هم اونقدر بد نیست که نذاره بخوابم!...! سرمو جا به جا کردم... مست خواب بودم... چه خوبه این بالشه... ولی... چرا مث پارچه نیست؟؟ یه کم هشیار شدم. دوباره چشمامو باز کردم... سرمو بالا آوردم و با چشمای شاد آرمان رو به رو شدم... خندید:« خوب خوابیدی؟ ... جات خوب بود؟» تموم شب تو آغوشش بودم و سرم رو سینه ش بود... خون به صورتم دویید... پرسیدم:« مامان نیومده؟» « نه... راحت باش!» از روی تخت پایین پریدم و بهونه آوردم:« خب شاید بیاد!» خجالت می کشیدم!... قبل از این که آرمان حرفی بزنه از اتاق بیرون دوییدم و گوشی تلفن رو قاپیدم... شماره مامانو گرفتم... بعد از هفتمین بوق برداشت...:« الو؟» با ذوق گفتم:« سلام مامان!» « سلا عزیزم... خوبی...؟ دلم واست یه ذره شده... تولد خوش گذشت؟!» « آره... خیلی... کجایید مامان؟ کی میاید؟» نمی تونستم صبر کنم... نمی دونم چرا ناگهان اینقدر دلتنگش شده بودم! نگران گفت:« لیدا جون؟ sms ام رو ندیدی؟.... بعد از ظهر یا شب میام... چی شده حالا؟» ناراحت شدم... همه ی ذوقم مث باد بادکنک خالی شد...:« چرا دیر میاید؟» « خاله و مامان بزرگ اصرار کردن!... باید وقتی برگشتیم باید تو محلمون واسه دایی محسنت دنبال خونه بگردیم... دارن میان تهران!» خب چی کار کنم حالا؟... اه... اصلا به من چه؟ عصبی... سرد و بی احساس گفتم:« اِه... چه خوب... مامان من تو خونه تنها نمی مونم... می رم خونه الناز!» مامان الناز رو می شناخت... چند بار دیده بودش... نگران گفت:«لیدا... آخه!» « آخه نداره... من تو خونه نمی مونم!» ناچار گفت:« باشه... فقط مواظب باش...!» راضی شدم:« چشم... سلام برسون... خدافظ!» حتی اجازه ندادم خدافظی کنه. خوشحال برگشتم سمت آرمان که پشت سرم وایساده بود و گفتم:« می رم خونه الناز!» « پس صبحونه تو بخور .... آماده شو بریم!» « الان؟... سر صبح؟» خندید:« سر صبح ساعت یک!» با تعجب نگاش کردم... فکر کرد الان می خوام غر بزنم... پرسیدم:« صبحونه یا ناهار؟» ابروشو بالا انداخت... ... آماده کنار آرمان نشستم. به سمت خونه الیاس می روند. بهش گفتم که می خوام واسه الناز شکلات تلخ بخرم چون می دونستم عاشق شکلاته و البته موقعی که بهش گفتم دارم میام پیشش خودش سفارش داد...! جلوی یکی از سوپرمارکت های بزرگ نگه داشت. قبل از این که از ماشین پیاده شه گفتم:« بذار خودم بخرم...!» با خواهش نگاهش کردم. سرشو تکون داد... با احتایط از کوچه عریض رد شدم. فضای آروم سوپرمارکت بهم آرامش داد. پول رو پرداختم و شکلاتو با کیف پولم تو دستم گرفتم. از سوپر اومدم بیرون. دستمو بالا آوردم تا شالم رو درست کنم. ... همزمان صدای وحشتناک ترمز ماشینی رو شنیدم... یه ون آبی... خیلی بزرگ ... از سر کوچه به طرفم می اومد... شوکه بودم و توانایی حرکت نداشتم... نفس نمی کشیدم... ون بهم رسید... قبل از این که از جلو رد شه در کشوییش باز شد و یه پسر هیکلی با موهای فرفری تا کمر اومد بیرون... همه این اتفاقا تو کمتر از یه ثانیه افتاد... پسره کمرمو قاپید و منو وحشیانه تو ون کشید... پهلو مو داغون کرد... شوکه تر از اون بودم که دردی حس کنم، واکنشی نشون بدم. تو اون صداهای گنگ و مبهم فقط یه صدا آشنا بود... هشیارم کرد... صدای کلفت و دورگه آرمان که داد زد:« لیـــــدا! ادامه دارد ... RE: رمان راز (خیلی قشنگه) - tavsa - 14-09-2014 قسمت نهم راز صدای آرمان رو دیگه نمیشنیدم... اشک از چشمام جاری شد... مغزی که تازه شروع به کار کردن کرده بود بهم دستور می داد محیطو شناسایی کنم. تو آغوش پسر مو فرفری نشسته بودم. پشت ون مثل وانت... خالی بود و صندلی نداشت. تنها راه فرار در کشویی بود... با آرنج با شکم پسره کوبیدم و با تمام قدرت جیغ زدم:« ولم کن... عوضی...!» کسی از جلوی ماشین خیلی خشن دستور داد:« یاسر... ببند دهنشو... صداشو نشنوم!» دست های سفت و محکم یاسر- پسر مو فرفری- روی صورت و لبم نشست، با دست دیگه اش کمرم رو گرفت تا تکون نخورم. به دست چپش که روی صورتم بود چنگ زدم و سعی کردم عقب بکشمش! به زور دهنم رو باز کردم و دستشو گاز گرفتم... انگار کارساز بود... هواری زد و صورتم رو ول کرد... خودمو بالا کشیدم و با پشت سرم به صورتش ضربه زدم. ضربه دقیقا به دماغش خورد... کف ون پخش شد... تا از دستش آزاد شدم به سمت در یورش بردم... قبل از این که دستگیره در رو لمس کنم یکی منو به سمت دیگه ون پرت کرد. آخ... سرم به دیواره ون خورد... صدای زنگی توی گوشم پیچید... کف ماشین دراز کشیده بودم... یاسر رفت جلو و کنار راننده نشست... پسری که منو ناکار کرده بود به طرفم اومد... با ترس گریه کردم.... خودمو جمع کردم و سرم رو... جایی که ضربه خورده بود می مالیدم. اشک هام با خون مخلوط شده بود... پسره کنارم نشست و زیر گلومو گرفت و منو بالا کشید... چشمم به قیافه اش افتاد... به تنها چشم درشت و تیره اش. یه گرگیه... نگاه گرگی... وحشی و پر از خشونت... تاریک... اما برخلاف نگاه عشقام... نامهربون! چشم دیگه اش تقریبا بسته بود... زخم هایی سمت راست صورتشو تزیین کرده بود... جای پنجه گرگ.... رد ها رو می شد تشخیص داد.... با لحنی خشن گفت:« اگه بخوایی از این مشکلا درست کنی برخلاف قسمی که خوردم... خودم می کشمت!» جدی بود.... چشماش از شدت خشم داشت روشن و زرد می شد... گریه ام شدت گرفت. گلومو محکم تر چسبید و سرمو به یه طرف چرخوند تا زخمی که روی پیشونیم بود رو ببینه. لباشو جمع کرد و تف کرد روی زخمم... در حالی که با انگشتاش آب دهنشو روی زخم پخش کرد... داشت با فشار دستش شکنجه ام می کرد... بعد از چند دقیقه بهم پشت کرد و گفت:« حالا مث بچه آدم بشین... جیکتم در نیاد!» در حالی که سعی می کردم هق هقم رو خاموش کنم گوشی می از جیبم درآوردم. قبل از این که کاری کنم گوشی رو از دستم قاپید و تو دستاش فشار داد... خورده های گوشیم کف ون ریخت... با صدایی که ازز شدت خشم می لرزید گفت:« از جات تکون نمی خوری... مفهومه؟!» رمین: به سمت حامد دویدم... درست چند ثانیه پیش آرمان تو ذهنم داد زد که لیدا رو بردند... لیدا... تموم زندگی مون... نفسمون!... حامد تو ضلع شمال شرقی بود. با تمام وجودم داد زدم:« حامد... جنگ شروع شد!» هشیار پرسید:« حرکت از طرف اونا بوده؟ الان کجان؟» « از جاده کرج فرار کردند. آرمان پناهگاهشون رو بلده... تغییر مکان بدن سخت می شه!» « بچه های گروهمو الان جمع می کنم! تو هم سریع باش!» موضوع جدیه... خیلی جدی... همه چیز با هم قاطی شده... صالح پیام ذهنی فرستاد:« داریم میایم طرف جنوب...6 نفریم... شما چند نفرید؟» سر انگشتی حساب می کنم:« 7 نفریم... 2 نفر تو شهر داریم... حامد هم 5 نفر میاره... آمار اونا رو داری؟» « به بچه ها میسپارم در بیارن! تا چن لحظه دیگه... کی نقشه رو می گی؟» « تا 10 دیقه دیگه!» از این سکوتی که الان به ذهنم حاکم بود متنفر بودم. نمی تونم بیکار بشینم و فقط نگران لیدا باشم. باید نجاتش بدم. آرمان اولین گرگی بود که دیدم. با خشم غریدم:« آرمان... اگه بلایی سرش بیاد...!» قبل از هر جوابی... الیاس و سینا اومدند. سحاب و امید به سمت حامد دویدند. به سینا گفتم:« توی شهر بمون و با سجاد از شهر محافظت کن!» دستورم اونقدر قاطع بود که بدون وقت کشی حرکت کنه. بچه ها کم کم کامل شدند. همه تازه کارا رفتند شهر... گروه های 2 یا 3 نفری تشکیل دادیم... حامد درخواست کرد من و آرمان از هم جدا باشیم تا اگه از لیدا پیامی دریافت کردیم کارایی بهتری داشته باشیم. به سمت شمال حرکت کردیم. من و سحاب و علی... آرمان با حمید و امید... حامد و الیاس و پوریا... صالح بالاخره پیام فرستاد:« 6 نفر بیشتر نیستندیه بتا و اعضای گروه...اسم بتا محمده...اسم اعضا رو نمی دونم...به نظر ضعیف میان... تا حالا بازندانی نداشتن... فکر کنم هدفشون شما باشید... ما شمال رو پوشش می دیم... بقیه اش با شما.» وقتی کلمه ی زندانی رو شنیدم از شدت عصبانیت در جا نایستادم. باید از جنوبشون بهشون نزدیک می شدیم! خاک مرطوب زیر پام فشرده شد... از بچه های همگروهیم جلو افتادم... بوی خون کایوتی شونو حس می کردم... غریدم... جلو می رفتم... حرکتی به چشمم اومد... یکی از کایوت ها بالای کوره راه بود... بین درختای تنک تپه گم شد... نگرانی و خشمم هر لحظه بیشتر می شد... به حد جنون رسیده بودم... چرا لیدا تا حالا واسمو پیامی نفرستاده؟... علی خودشو بهم رسوند تا آسیب پذیریم کم شه... از تپه بالا رفتیم . دوباره کایوت خاکستری رو دیدم. سحاب جلو کشید و دنبال کایوت دوید. کایوت داشت مارو سمت شمال می کشید و از شهر دور می کرد! رمان: اونا تو پناهگاه قبلی شون نبودند... حامد این خبرو بهم داد. دیگه نمی دونستم کجا باید بریم... بی هدف لیدا رو صدا می کردم... آرمین به سمت چالوس می رفت .احتمالا درگیری رو به کوه های اونجا می کشند. اما ما به سمت دیگه ای رفتیم... یعنی در اصل تو جاده های شمالی پخش شدیم... دور از جاده ها و تو حاشیه می دوییدم. دنبال ردی از کایوت ها یا لیدا بودیم... اما هیچی پیدا نمی کردیم... هیچی... سمت کوه های مرتفع شمالی رفتیم. حدودا 5 ساعته که بی وقفه دوییدیم و هیچ نشونه ای پیدا نکردیم. نا امید برای صدمین بار لیدا رو تو ذهنم صدا کردم. جوابی نشنیدم. گرگ های دیگه رو صدا کردم تا دستور و روش کارو تغییر بدیم. خیلی تند دوباره دور هم جمع شدیم. باورم نمی شه... 4تا آلفا... من آرمین ، حامد و صالح جلوی یه بتای بدوی کم آوردیم... شاید خشم و ناراحتی بیش از حد نمی ذاره درست تصمیم بگیریم. ما همگی نسبت به کایوت ها حساس ایم و از اونا زخم خوردیم. قبل از این که حرفی بزنیم صدای امیدوار کننده ای شنیدم:«آرمان؟... آرمین؟» لیداست! سریع قبل از این که چیز دیگه ای بگه پرسیدم:« لیدا... حالت خوبه؟... الان کجایی؟» جوابی نشنیدم... بقیه افراد متوجه ارتباط ما شدند... همه ساکت اند تا اخبار رو بشنون... لیدا: محمد... رئیس اون گرگ هایی که منو دزدیدند با خشم دستور داد:« بکششون اینجا...!» ما تقریبا تو دل جنگل های شمال هستیم. نور خورشید رو نمی بینم نمی دونم شبه یا روز.... تمام سر تا پام گلی و خونیه. اون عوضی ها خیلی وحشی اند. گوشه ی کلبه ی نمور نشستم و با صدایی لرزون وحشت زده پرسیدم:« بگم بیان کجا؟» « بگو بیان شمال غرب... خودشون پیدامون می کنند!» می دونستم می خواهند اونا رو ... آرمان و آرمین رو بازی بدهند.. یه کم به خودم جرات دادم و پرسیدم:« چرا شما کارو تموم نمی کنید؟... منو بکشید و کارو تموم کنید!» یکی از پسرا با صدای نکره اش گفت:« نه بابا... چه فداکار...!! شما آلفامونو کشتید... آلفا در برابر آلفا...!» پس هدفشون آرمان و آرمین بود... اگه بلایی سرشون بیاد چی؟... جیغ زدم:« نمی گم... هرگز..!» محمد صورت خط خطی شو نشونم داد و گفت:« کاری نکن که از این خز ها تو صورتت بندازم.!» اشک از چشمام جاری شده بود. با اینکه خیلی ترسیده بودم اما هنوزم کله شقی می کردم...:« نع!» اما دقیقا همون موقع پیام ذهنی فرستادم:« شمال غربی ایم... آرمان کمک کن... من حواسشنو پرت می کنم ... زود بیاید!» قبل از این که حرفم با آرمان تموم شه محمد چونه ام رو چسبید و با یه دست . همون طوری منو بالا کشید . گفت:« اگه همین حالا بهشون نگی... بلایی سرت میارم که... اونا... جنازه تم نتونن ...!» اونقدر خشمگین بود نتونست جمله شو کامل کنه. چشماش زرد شده بود و دستاش می لرزید. من رو پرت کرد یه گوشه ی کلبه.... مطمئن بودم الان تبدیل میشه... پسر دیگه ای که تو کلبه بود با یه ضربه محمد رو پرت کرد سمت مقابلم... پسره داد زد و از بقیه کمک خواست. چشمامو بستم و با تمام وجود جیغ زدم. گرگینه محمد به سمتم خیز برداشته بود. قبل از این که اعضای دیگه ی گروه برسند و متوقفش کنند پنجه ی قوی اش روی شکمم نشست. عمق زخم رو دقیقا حس کردم... گرمای خونم روی پوستم پراکنده شد... دید چشمام تار شد... ناله ای کردم... هیچ وقت چنین مرگی رو ... چنین پایانی رو برای خودم تصور نکرده بودم. ناله کردم... :«آرمین... آرمان... دوستتون دارم!» آرمین: نه...! لیدا...! خشم تنها چیزی بود که منو جلو می روند. بوی خون اون کایوت های لعنتی رو ردگیری می کردم و جلو می رفتم. همه گروه ها با هم ادقام شده بود... آرمان شونه به شونه ام می دویید... جلو تر می رفتیم ولی انگار بهشون نمی رسیدیم! آخرین چیزی که از لیدا شنیده بودیم خیلی... ناامید کننده بود! مثل یه پایان تلخ واسه همه چیز... برای یه زندگی تقریبا بی پایان.... گروه کمی از من و آرمان فاصله داشت حرکت ها 5 کایوت رو اطراف یه کلبه کوچیک می دیدم، از همه آشنا و محسوس تر اون کایوت قهوه ای بود... همونی که تابستون به لیدا حمله کرد... همونی که صورتشو دست کاری کردم... همون بتای شمالی... گروه کایوت ها با دیدن جمعیت 20 نفره ما تقریبا جا خوردند... 4 برابرشون بودیم. من و آرمان هر دو به سمت بتا خیز برداشتیم بعد از حمله ما تقریبا کایوت ها با بچه های ما دوره شدند... با این که حرکاتمون بدون تمرین بود اما با هم هماهنگ بودیم... پشت گردن بتا رو بین فکم گرفتم و عقب کشیدم. می دونستم آرمان الان دقیقا به چی فکر می کنه... خرخره ی اون...!کاملا معلوم بود. می دونستم آرمان عاشق این اسلوب واسه ناکار کردنه! سریعه و کمترین احتمال اشتباه رو داره... خون از گلوی کایوت قهوه ای جاری شد... خونی غلیظ و تیره... به جای این که از تماشای جون دادنش لذت ببرم به سمت کلبه دوییدم تا به لیدا برسم... *** آرمان: لیدا کف کلبه افتاده بود .... خون سرخش کف رو پوشونده بود... دختری رو شکمش خم شده بود و موهاش اطراف شکم لیدا پراکنده بود... قبل از هر کاری تغییر معکوس کردم... عریان بودنم اصلا مهم نبود. شونه دختره رو تو چنگم گرفتم و عقب کشیدمش... کف کلبه افتاد. موهای بلند و فرش توی هوا تکون می خورد و پوست برنزه اش مشخصه اصلیش بود. خیلی سریع برگشتم طرف لیدا. چشماش بسته بود. شکمش خونی بود.. مانتوی که تنش بود رو پاره کردم تا زخم رو ببینم. جای 5 تا ناخن پنجه روی شکمش معلوم بود اما خیلی عمیق نبود. بدون هیچ فکی سرمو رو شکمش خم کردم و زخم ها رو ترمیم کردم. بعد از چند ثانیه آرمین هم سرش روی شکم لیدا خم شد.... لیدا بی هوش بود... از شدت درد و ترس... علایم حیاتی داشت... دیگه روی شکمش اثری از زخم نبود... جز رد ها کوچیکی... توی آغوشم گرفتمش و روی تخت کنار دیوار خوابوندمش! ... الیاس به بچه های تو شهر سپرده بود لباس و غذا برسونند! نزدیک نیمه شب بود... دختر گرگینه خیلی دور و بر لیدا می پلکید و بهش می رسید... صورتشو پاک می کرد... لبای لیدا رو تر می کرد... کمی آب روی صورت لیدا ریخت تا هشیارش کنه... کلا در مورد خودش و وجودش کنجکاو بودم. پرسیدم:« هی... تو... اسمت چیه؟» دختره به طرفم برگشت... به صورتش نگاه کردم... خیلی لاغر بود و استخون های گونه اش به پوستش چسبیده بود... لب های قلوه ایش بیش از حد بزرگ بود. گفت:« سارا!» « تو استثنایی... نه؟» سرشو با ناراحتی تکون داد. پرسیدم:« تو می تونی زخم ترمیم کنی...؟ یعنی بزاقت؟؟!» « نه... نه می تونم ترمیم کنم و نه نشونه گذاری!» « پس چرا سرت رو روی شکم لیدا خم کردی؟» نفس عمیقی کشید:« سعی کردم همینجور خون رو بند بیارم!» آخی... نمی دونم چرا فکر می کنم این بشر دوروئه! اما دلم واسش سوخت... یه زندگی طولانی و بدون امید رو در پیش داره... اگه زنده بمونه... چیزی که نزدیک بود یه ساعت پیش سرمون بیاد... زندگی بدون لیدا... زندگی بدون نشون... چه معنی می تونست داشته باشه؟ الیاس بالاخره با لباسا وارد کلبه شد. سارا از کلبه بیرون رفت. پتویی که دور خودم پیچیده بودم رو باز کردم و لباس پوشیدم. یه بلوز و شلوار پسرونه هم واسه لیدا آورده بود. خیلی آروم لباس های لیدا رو عوض کردم... وقتی می خواستم بلندش کنم تا ببرمش سمت ماشین - بچه ها آورده بودند-آرمین زد پشتم و گفت:« تو ماشینو برون!.» و به جام لیدا رو تو آغوش گرفت!... آرمین: لیدا رو جلو ، کنار آرمان نشوندم و خودم عقب کنار سارا- دختر گرگینه -نشستم. نسبت بهش یه کینه ی خاصی داشتم. زیر لب گفتم:« نمی دونم چرا تورو زنده نگه داشتیم؟» سارا با آرامش گفت:« چون من همراه گروهمون نجنگیدم!» « ولی عضوش بودی!» سکوت کرد و به بیرون چشم دوخت... حس کردم لیدا رو صندلی جلویی یه کم جا به جا شد. سرمو بالا کشیدم تا صورتشو ببینم. مژه هاش تکون می خورد... قند تو دلم آب شد. لبخند زدم. حال لیدا خوبه. نفسم رو که حبس کرده بودم بیرون دادم. به صندلی تکیه دادم تو خوشحالیم غرق شدم. آرمان که داشت رانندگی می کرد چشماشو از جاده گرفت و دستشو به سمت صورت لیدا دراز کرد:« سلام خانمی... خوبی؟» بعد از یه روز زجرآور و پردردسر صدای آهنگین اما گرفته ی لیدا رو شنیدیم. انگار دنیا رو بهمون داده باشند! گفت:«آرمان..!؟» یعنی چی؟ فقط آرمان؟ پس آرمین اینجا برگ چقندر؟ ما هم بوق... « آرمین کجاست؟» نه بابا!؟ انگار لیدا نمی تونه ما رو از هم جدا ببینه. با خوشحالی گفتم:« اینجام عزیزم!» سارا با حیرت و البته یه حالت خاص غیرقابل درک بهم زل زد. لیدا بیحال به سمتم برگشت. گفتم:« تکون نخور لیدا... آسیب دیدی!» مهربون گفت:« می خوام ببینمت... دلم واست تنگ شده... شکمم درد نمی کنه!» روی زانوهاش نشست و روشو به سمت من کرد. چشماش خمار و خسته بود لبخند زد و گفت:« حالم خوبه!» سارا تو تاریکی حرکت کرد. وقتی لیدا متوجهش شد پرسید:« اون کیه؟» سارا صورتشو جلو آورد و زیر نور چراغ گرفت. لیدا متعجب پرسید:« سارا تو اینجا چی کار می کنی؟» اونا همدیگه رو میشناسن؟ از کجا؟ پرسیدم:« لیدا تو سارا رو از کجا می شناسی؟» ساده گفت:« هم کلاسیمه... اینجا چی کار میکنه؟» یه دفه آرمان ترمز کرد و با خشم برگشت طرف سارا اون بوده که نقشه ی دزدیدن لیدا رو کشیده... چون... تو اون گروه کایوتی از همه به لیدا نزدیک تر بوده و می تونسته راحت برنامه های لیدا رو در بیاره! ما چقدر احمق بودیم! دندون هامو به هم فشار دادم لیدا شاکی پرسید:« چرا جواب نمی دید؟» آرمان زیر لب گفت:« یکی از اعضای اون گروهیه که دزدیدت!» لیدا تعجب کرد:« گرگینه است؟ الناز گفته بود دخترا نمی تونن گرگینه باشن!؟!» جواب دادم:« استثنا!» سارا که خطرو حس کرده بود آروم سمت در ماشین رفت. دنبالش از ماشین بیرون پریدم. از پشت موهاشو کشیدم. نمی تونست ازم دور شه. سعی می کرد موهاشو آزاد کنه. لگدی به کمرش زدم. با ناله روی زمین افتاد. داد زدم:« تیکه تیکه ات می کنم! لعنتی چرا این کارو کردی؟» آرمان هم دوید این طرف تا تو این حرکات خشونت بار کمکم کنه! لیدا جیغ زد :«بس کنیــــد!» ضربه هی پیاپی ما به بدن سارا قطع شد. به لیدا چشم دوختیم.... لیدا دویید و با مهربونی از سارا پرسید:« حالت خوبه؟» سارا ناله کنان خون رو از دهنش تف کرد و لیدا رو عقب هل داد:« ازت متنفرم... برو به جهنم!» لیدا رو خاک ها پرت شد.. آروم گریه کرد. آرمان رفت طرفش. به پیشونی سارا فشار وارد کردم :« چرا این کارو کردی؟» دوباره خون رو تف کرد و بریده بریده گفت:« از لیدا متنفر بودم... بهش حسودیم می شد... حالا که همه چیز واسم تموم شده... پس می گم!... من عاشق شما دوتا بودم... نمی تونستم ببینم شما مال اون می شید و دیگه بعدش اصلا نمی تونید بهم نگاه نمی کنید... من از... همون اول که می خواستید... تو جنگل رازتون رو بهش بگید... دیدمتون و عاشقتون شدم...!» سرشو عقب هل دادم و به آرمان نگاه کردم آرمان گفت:« بدبخت... حیف که لیدا ازم خئاست نکشمت... وگرنه...!» لگد دیگه ای به پهلوی سارا زدم و رفتم کنار لیدا تا ببرمش سمت ماشین... وقتی تو ماشین نشستیم لیدا ناراحت پرسید:« سارا میمیره؟» آرمان بی رحم گفت:« آره!» لیدا اشک هاشو پاک کرد و به سمت عقب برگشت و زیر لب گفت:« خداحافظ سارا... ببخشید» لیدا: روزهای بعد از حادثه سریع گذشتند. حالا هم روی کمرم رد پنجه ی گرگ بود و هم روی شکمم... امیدوارم دیگه از این خط ها رو بدنم نیوفته... خیلی معلوم و محسوس نیستند اما خب.... باعث می شه خاطرات خونبار و پر از خشونت رو به یاد بیارم. خشونتی که واسم عادی شده. ... امروز روز آخره... آخرین امتحانو دادیم. امتحان تاریخ... 26 خرداد... بعد از غیبت سارا دیگه هیچکس سراغشو نگرفت... انگار وجودش تو مدرسه فقط یه رویا بوده... از جلسه ی امتحان بیرون زدم. نازنین جلوی در منتظرمه. به طرفم اومد و منو در آغوش گرفت. پرسید:« چه طور دادی؟» لبخند زدم:« بد نبود... تو چی؟» « نمی دونم... مهم اینه که تابستون شروع شده... آخ جــــون!» هانیه دیگه با ما نمی پره. از وقتی نازنین اومده تو گروه من، شمیم و الناز... هانیه ازمون دور شده. نازی پارسال نشون سجاد شد. اونم راز گرگینه هارو می دونه... خیلی از بچه ها نشون پیدا کردند. الیاس بهد از عمری خواهر علی... ساره رو دید و نشونش کرد. جالبیش اینجا بود که الیاس سه سال می رفته خونه علی اینا ولی حتی یه بارم ساره رو ندیده بود. حسین هم ساحل دوستم رو یه روز که اومده بود خونه ما دید و بعد از ماه ها عشق و عاشقی نشونش کرد. الان فقط سامان و سینا مونده اند... و... علی! آرمان می گه سینا واسه نشونه گذاری بچه اس... اما سامان و علی چی؟ از مدرسه بیرون اومدیم. نازنین دویید سمت سجاد. به اطراف نگاه کردم... نه آرمان رو دیدم نه آرمین! ناراحت و سرخورده به سمت خونه راه افتادم. هنوز چند قدمی نرفته بودم که یه هامر نقره ای جلوم ترمز زد. آرمین شیشه رو پایین کشید:« کجا خانوم خوشگله؟... برسونمت؟!» با لبخند سوار ماشین شدم. آرمین گفت:« بریم اساس کشی؟» تعجب کردم:« چی؟» « هیچی... آقا داییت اومدن کوچه بالایی مون... حالا ما هم باید بریم خر حمالی... البته دور از جون من... سامان و علی!» خندیدیم. گفتم:« الان منظورت اینه که علی و سامان... خرند یا حمال؟» چشماشو جمع کرد و بعد از چند لحظه متفکر گفت:« احتمالا هر دوتاش!» از ماشین پیاده شدیم. وقتی رفتیم تو حیاط رمینا دوید طرفم. همزمان سامان از پشتم گفت:« سلام لیدا خانم!» به سمتش برگشتم:« سلام... سامان!» رمینا هم که بچه خوش مشربی بود گفت:« سلام!» سامان با چشمایی باز به رمینا نگاه کرد... زیر لب گفت:« سلام...» روی پاهاش نشست تا همقد رمینای 6 ساله بشه. با شگفتی به سامان زل زدم. آرمین وارد حیاط شد . اول به اون دوتا نگاه کرد و بعد گفت:« چه خبره؟» شونه هامو به نشونه بی خبری بالا انداختم نیش آرمین باز شد و زد پشت سامان:« می بینم که داری متاهل می شی!» اول منظورشو نگرفتم... بعد چند لحظه گفتم:« رمینا... بچه اس!» آرمین من رو سمت آرمان که کنار حیاط وایساده بود کشید و گفت:« خب سامان الان خیلی بزرگه؟» سرمو به نشونه منفی تکون دادم و به آرمان لبخند زدم. آرمان پرسید:« تابستون... خوش می گذرونی؟» مقنعه مو در آوردم و گفتم:« باید بهم موتور سواری باد بدید!» آرمین گفت:« چشم!» این دفعه آرمان شیطون شد:« تک چرخ و ژانگولر بازی بامن!» با خوشحالی بالا پریدم... ... روی زمین نشستیم و تخم مرغ نیمرو می خوریم. مثلا ناهاره. آرمین که لقمه آخرشو قورت داده ناله می کند:« زهره... گشنمه!» آرمان گفت:« کارد بخوری... یه دونه از تخم مرغای منم خوردی!» به قصد اذیت گفتم:« خب تو هم نصف مال منو خوردی!» زندایی با خنده گفت:« زهره؟ همیشه تو خونه تون سر غذا اینجوری دعوا؟... ای کاش بچه های منم اشتهاشون مث اینا بود... ناصر خندید:« نه... از این حرفا نزنید... اگه من یه روز ورشکست شدم بدونید پولامو خرج شکم اینا کردم!» آرمین گفت:« کم خرج می کنی که گشنه ایم!» دایی محسن گفت:« اگه 8 تا تخم مرغ سیرت نمی کنه پس چندتا سیرت می کنه!؟» همه خندیدند! آرمان و آرمین و سامان و علی با هم یه شونه تخم مرغ خورده بودند. ... وقتی دوباره واسه کار کردن و تمیز کاری آماده می شدیم از مامان پرسیدم:« مامان... تابستون کجا میریم؟» به سادگی گفت:« هیچ جا... مگه نمی دونی حال مامانجون رو به راه نیست؟» ناراحت به آرمان نگاه کردم. پس چه جوری موتورسواری یاد بگیرم؟ ... شب تو راه خونه- همون یه کوچه!- بودیم. علی و سامان هامر رو برده بودند و ما تو لندکروز نشسته بودیم. دستم تو دست آرمان بود و سرمو به بازوی آرمین تکیه داده بودم... روی کاناپه نشستم . مامان و زندایی و خاله زهرا رفتند خرید. بچه ها هم خونه ی ما اند. آتنا که با گوشیش سرگرم بود و داشت sms بازی می کرد. هادی و رامین هم با لپ تاب سرگرم بودند و رمینا تو حیاط با سامان(!) بازی می کرد... عشق سامان به رمینا الان یه عشق برادرانه است! سامان داره جای رامین واسه رمینا برادری می کند! الان... الان تنها چیزی که اذیتم می کنه... تو این لحظه اینه که آنا به آرمین می چسبه هی! نمی تونستم اخم رو از بین ابروهام پاک کنم. وقتی آنا از آرمین در مورد خالکوبی اش پرسید:« این خالکوبیه؟ واسه چیه؟» و دستشو روی بازوی آرمین کشید. توی ذهنم به آرمین اخطار دادم:« آرمین... همین حالا...!» هنوز حرفم تموم نشده بود که آرمین خودشو کنار کشید:« آره... خالکوبیه... یه نشونه اس!» و رو به آرمان ادامه داد:«فوتبال می زنی؟» باز خوبه تونست آنا رو از سر خودش باز کنه! آرمان تیم ملی برزیل رو برداشت و آرمین آرژانتینو... دقیقا نمی دونستم چرا رو این تیما تعصب داشتند... اما در هر صورت من ایتالیا رو ترجیح می دادم! آرمین بعد از زدن گل اول گفت:« آره داداش... آرژانتین همیشه برنده اس!» آرمان زیرلب گفت:« حالا مونده ... همیچین بکوبمت که نفهمی چی شده!» « باشه... هرکی برد با لیدا بازی می کنه!» چشمام باز شد... بامن؟ من که بازی بلد نیستم! داد و بیداد های اون دوتا و... رامین تموم نمی شد!... آخر سر آرمین 3- 4 آرمان رو برد. آرمان دسته رو طرفم گرفت و گفت:« کدوم تیمو می خوایی؟» آنا پوزخند زد... گفتم:« می شه یه بازی دیگه بریم؟...من فوتبال دوست ندارم!» آرمین پیشنهاد داد:« combat؟» گفتم:« باشه!» گرچه اونم همچین بلد نبودم! اما باز بهتر بود... آرمین batman رو انتخاب کرد. اما من هنوز بالا پایین می رفتم. آخر سر jocker رو برداشتم. آرمان گفت:« طرف لیدا ام!» آرمین تو ذهنم زمزمه کرد:« لیدا بردی... چون منم طرف توام!» خنده ام گرفت. 3 2 1 faight... آرمین خیلی ملایم بازی می کرد. آرمان هم با نامردی هی رمز هارو می گفت:« عقب جلو مثلث... لیدا... مثلث مثلث مربع... ایول!» هیجان به رامین هم سرایت کرد... آخر سر بردم... آرمین بلند گفت:« نگفتم؟» ... این تابستون واقعا خوش می گذره...! آرمان: مرداده... هوا خیلی گرم شده... از حموم بیرون اومدم. قراره برای تمرین موتور سواری به جاده های شمالی تهران بریم... داشتم لباس هامو می پوشیدم که لیدا پرید توی اتاق:« آرمان بدبخت شدیم... مامان زنگ زد گفت بیاید ... باید بریم خونه خاله زهرا...!» ابروهام تابه تا شد:« چرا؟» « نمی دونم!» ... برای آرمین پیام ذهنی فرستادم:« ساعت 6 جاهامونو عوض کنیم... مرز جنوبی وایمیسم. تو هم بیا خونه خاله زهراش!» بعد از چند دقیقه گفت:«باش!» وقتی وارد خونه ی خاله اش شدیم هادی مث بچه آدم نشسته بود روی صندلی و نه با گوشیش ور می رفت ، نه با لپ تاب... داشت طرح های روی ام دی اف اوپن رو دنبال می کرد. هنوز روی کاناپه ننشسته بودم که زهرا گفت:«آرمان جان...؟ می شه با این دخترا برین بیرون یه گشتی بزنید؟» زهره ادامه داد:« حال و هواتونم عوض می شه!» تو رو دربایستی موندم... بگم نه خیلی ضایع اس! سوییچ رو بالا انداختم و گفتم:« هر چی شما بگید!» لیدا، آتنا و آنا بلند شدند... هادی هم پشت سرشون! اونم جز دخترا حساب می شه؟ آخه این خرمگس باید همیشه باشه؟ ... آتنا دست لیدا رو کشید و عقب بین هادی و خودش نشوندش. آنا هم جلو نشست و بهم... درحالی که استارت می زدم لبخند زد. اوه... اوه! رنگ از این ضایع تر نبود بمالی؟ رژلب قرمز رنگش بدجور تو چشم بود. آرایشش واقعا حالم رو به هم زد... حتی لبخند هم نزدم... عصبی رو فرمون کوبیدم و به چشمای هادی که به سمت لیدا می چرخید نگاه کردم. پوفی کردم... چرا شمارش معکوس این چراغ قرمز تموم نمی شه؟! آنا با لحن مهربون ساختگی گفت:« چی شده؟ حوصله ات سر رفته؟» به حرکت لباش نگاه کردم... هه... اون چیه؟ یه کم از رژش روی دندونش مالیده بود. گفتم:« آنا؟» هر سه نفری که عقب نشسته بودند به طرفمون برگشتند... لیدا اخم کرده بود. جواب داد:« بله؟» و دوباره لبخند زد. پرسیدم:« این رژا رو رو دندون هم میزنن؟ یعنی تازه مد شده؟» اول سفید شد... بعد قرمز... رنگ بعدی حتما بنفشه... کبود... روشو برگردوندو به بیرون چشم دوخت. لیدا لبخندشو جمع کردو سرشو پایین انداخت. آتنا ریز خندید و هادی هم شونه هاشو بالا انداخت. ... در طول پاساژ گردی این مسخره بازی ها هادی به لیدا چسبیده بود و روی اعصابم پیاده روی می کرد. به لیدا گفتم:«الان این هادی تنش می خاره؟ لیدا اعصاب نذاشته واسم گرفتم زدمش نگی چراها!؟» « آرمـــان... آروم... کاری نکرده که... فقط کنارم وایساده و دستمو می گیره!» « غلط کرده... بهش بگو سیریش بازی در نیاره وگرنه خونش پای خودشه ها!» « من بگم؟» « نه پس، من بگم! خودت می دونی من حرف نمی زنم... عمل می کنم... یه دفه دیدی یه طرف صورتش رفتا!» آنا کنارم وایساد و بازومو چسبید. اینا خانوادگی کنه اند! نه؟ نکنه هوس تیکه کرده!؟ منو جلوی یکی از بوتیک ها نگه داشت. به لباس ها نگاه می کرد... اما همه حواس من به لیدا و هادی بود. آتنا اومد کنار آنا وایساد و گفت:« اون صورتیه خوشگله... نه؟!» همون موقع یه دختر آشنا از بوتیک اومد بیرون... ادامه دارد ... RE: رمان راز (خیلی قشنگه) - tavsa - 15-09-2014 قسمت دهم راز اول به من و بعد به آنا و در آخر به دست آنا که دور بازوم بود نگاه کرد... به... گلناز... گل بود به سبزه نیز آراسته شد... ما هم که هی آس هارو رو می کنیم. تو ذهنم گفتم:«لیدا... کمک...!» گلناز گفت:« آرمان... ؟ سلام!» آنا و آتنا متعجب و البته وحشیانه بهش نگاه کردند. گلومو صاف کردم:« سلام گلناز... چه خبرا!؟» « خبرا که انگار پیش شماس... دوس دختر جدید مبارک!» دوس دختر؟ هی وای!! قبل از این که جوابی بدم لیدا و هادی از پشت سر گلناز اومدند. لیدا که استاد فیلم بازی کردن بود وانمود کرد گلنازو ندیده و صدام کرد:« آرمان... یه دیقه بیا!» گلناز به سمت لیدا برگشت. لیدا آروم گفت:« ببخشید... انگار سرت شلوغه!» بازوی لیدا رو چنگ زدم و گفتم:« نه... لیدا این گلنازه... گلناز ایشون هم لیدا خواهرمن!» لیدا اول یه کم به گلناز نگاه کرد... بعد دستشو جلو آورد تا بهش دست بده... تو ذهنش خیلی ساده پرسید:« آرمان؟ از من خوشگل تره؟» عاشق صداقتشم! « نه...عشقم... جلوت اصن به چشم نمیاد!» «اگه من نباشم به چشم میاد؟» « من نباشم یعنی چی؟... تو نباشی ما هم نیستیم!» لبخند زد. گلناز که فکر کرد لبخند واسه اونه جوابشو داد و گفت:« بقیه رو معرفی نمی کنی؟» خیلی سریع گفتم:« این آنا.. آتنا و هادی!» حالت حرکت دستام نشون می داد دلم می خواد زود تر از دستش خلاص شم... اما مگه می شه؟ گلناز دوس پسرشو که کج و کوله بود اما حالش بهتر از هادی بود رو معرفی کرد... خدایی حالا من... چی کار کنم... دوس پسرت هس که هس... به من چه؟! باز خوبه کار داشتند و زود رفتند... اووووف! ... داشتیم از جلوی یکی از مغازه ها رد می شدیم که آتنا ایستاد و مثل بچه ها گفت:« هادی... من شیرپسته می خوام...!» هادی بالاخره از لیدا جدا شد. تا نیم متر فاصله افتاد کنار لیدا وایسادم:« چی میگه؟» « هیچی... چرند!» « همون چرنداش چین؟» لیدا بی توجه به سوالم گفت:« آرمان تو چند کیلویی؟» « 90 ، 95... چطور؟» « قدت؟» « 195 همین حدودا!» « خب... ما داشتیم در مورد این چیزا حرف می زدیم... یه کمم در مورد اینترنت!» پوزخند زدم:« من میگم این اسکله تو می گی نه!» « آرمان... گناه داره... من دوستش دارم!» جان؟ آتیش گرفتم... دوسش داره؟ اخم کردم:« منظورت چیه؟» هول شده بود... آخ چقدر دوسش دارم! تته پته کنان گفت:« یعنی ازش خوشم میاد... از خواهراش بیشتر دوستش دارم... همین!» به تای ابرومو بالا انداختم و ماهیچه های زیر چشمم رو جمع کردم. لیدا که متوجه شدت عصبانیتم شده بود دستمو گرفت:« آرمان من که نگفتم عاشقشم... اونو مث داداشم دوس دارم!» دستشو فشردم:« الان ما داداشت نیستیم؟» چشماشو درشت کرد:«نع... من نشون شمام ... با شما همخون ام.شما بیشتر از برادرین . من عاشقتونم!» دلم می خواست همین حالا بغلش کنم تا می تونم ببوسمش! تو ذهنم گفتم:«دارم واست لیدا!» چشماشو درشت تر کرد:«چی؟» « بوس!» لبخند زد و سرخ شد... چرا اون بعد این چند ماه... هنوز خجالت می کشه؟ «عاشّقتم لیدا!» آرمین: زهره و لیدا رو به خونه برمی گردونم. اوضاع عادی شده و الان فقط از مرز هامون محافظت می کنیم. حالا آرمان جای من با بچه ها نگهبانی میده. سر میز شام ناصر پرسید:« لیدا... پیش دانشگاهیتم می خوایی همین مدره بری دیگه؟» لیدا سرشو تکون داد:« آره... خیلی باحاله..!» « می خوایی خانم دکتر شی؟» « نمی دونم... شاید!» زهره گفت:« عجله نکن ناصر... شهریور ثبت نامش می کنیم!» ... حرف زهره واسم عجیب بود... برای چی باید صبر کنند؟ کنار لیدا روی کاناپه نشسته بودم. زانوهاشو بالا آورده بود و چونه شو به اونا تکیه داده بود. بدجور تو فکر بود. زهره و ناصر توی آشپزخونه بودند و با هم حرف می زند. نیم نگاهی هم بهمون نمی انداختند. پس... چونه مو روی زانوی لیدا گذاشتم و صورتمو رو به روی صورتش نگه داشتم. به چشمام زل زده بود. پرسیدم:« چی شده لیدا؟» همون طور که به من زل زده بود با حواس پرتی پرسید:« آرمین؟... اگه من بمیرم... شما چی کار می کنید؟» اخم کردم:« آخه این چه سوالیه لیدا؟!» اشک تو چشماش جمع شده بود:« یعنی شمام مثل ناصر می رید با یکی دیگه ازدواج می کنید؟... آرمین راستشو بگو... می خوام بدونم!» دستمو زیر زانو هاش کشیدم و صاف روی کاناپه نشوندمش و سرمو روی پاش گذاشتم و دراز کشدیم:«لیدا... موقعیت ما با ناصر خیلی فرق می کنه!...ناصر خیلی وقت رو تنها گذرونده... می دونی لیدا... مینا... مامانمون سه سال بعد از این که مارو به دنیا آورد فوت کرد... خب ناصر تو این چند سال تا ما بتونیم به سن تبدیل برسیم هم آلفا بوده و هم بابا!... کارش خیلی سخت بوده... ما 4 سال پیش تازه وقتی 16 سالمون شد تبدیل شدیم و ناصر بازنشسته شد. تا وقتی که زهره رو ببینه حالش خیلی بد بود... افسرده بود... اما قبل از بازنشستگی چون خیلی مشغول بود زیاد تنهایی رو حس نمی کرد. حالا اون زهره رو دوست داره... عاشقش نیست اما...مث یه آدم معمولی دوستش داره... ژن های گرگی ناصر خاموش شدند!» لیدا که محو حرف هام شده بود و داشت با موهام بازی می کرد پرسید:« الان ناصر چند سالشه؟» « 45...!» « گرگی؟» لبخند زدم:« لیدا... الان ناصر 45 ساله به نظر میاد... ولی.. حدود 20 سالی آلفا بود! اگه ما وقت بیشتری گرگ باشیم دیرتر پیر می شیم... چون تو اون حالت تغییری نمی کنیم... وقتی من و آرمان بزرگ شدیم... اونوقت تو هم بزرگ می شی!... وقتی ما بازنشسته شدیم تو هم با ما معمولی رشد می کنی!» هنوز تو فکر بود:« چه جالب... الان تو چند سالته؟» « بیست... هم گرگی هم آدمیزادی... الان زیاد فرقی نداره... 10 سال دیگه تفاوتش معلوم میشه!» « پس شناسنامه هاتون چی؟» « لیدا می دونی جعل اسناد چیه؟» خندیدم... همون موقع صدای ناصر بلند شد:« زهره... لیدا فقط 17 سالشه!» آره... لیدا 13 به در امسال 17 سالش شد.مثلا! هر دومون به طرف اونا برگشتیم. لیدا گفت:« دعواشون شده؟» « فکر نکنم!» زهره با صدایی بلند گفت:« ولی این خواست مامان جونه... نمی شه مخالفت کرد... تا یه ماه دیگه باید همه چیزو جمع و جور کنیم!» چی رو جمع و جور کنند؟ لیدا بلند شد و گفت:« مامان؟ موضوع چیه؟» زهره گفت:« هیچی... برو اتاقت... امشب همه چیو می گم بهت!» لیدا به سمت پله ها رفت:« شب بخیر!» زهره سرشو تکون داد و ناصر هم جواب داد:« شب خوش!» تو ذهنم گفتم:« شب بخیر!» ساعت 11 زهره به سمت اتاق لیدا رفت. پشت سرش رفتم و وارد اتاق خودم شدم. هنوز نیم ساعت هم نگذشته بود که بالا خره صدای لیدا رو شنیدم. جیغ زد:« نه... نه!» از اتاقم بیرون اومدم و در اتاق تکیه دادم. زهره از اتاق بیرون اومد. لیدا با هق هق و ناله گفت:« شما می خوایید منو بدبخت کنید...؟ خب قبرمو بکنید...!» جلوی در اتاقش زانو زد و گریه کرد. نفسم گرفت... تحمل دیدن اشک هاشو نداشتم. به سمتش دوییدم . بازو هاشو به سمت خودم کشیدم:« لیدا چی شده؟» نفس نفس می زد و نمی تونست حرف بزنه... فقط دهنش باز وبسته می شد! کتفشو نوازش کردم :« لیدا... بگو چی شده!» سرشو روی سینه ام گذاشت و گریه اش شدت گرفت. کلافه شدم. نمی دونستم باید چی کار کنم. نوازشش می کردم اما جوابی نمی داد. سرشو بوسیدم و درمونده خواهش کردم:« لیدا... بگو.... خواهش می کنم!» بریده بریده گفت:« اتا... قم!» ... روی تخت نشوندمش و با نگاهم سوالمو تکرار کردم. به پهلو و پشت به من خوابید. حالش خیلی بد بود. زهره بهش چی گفته بود که اینقدر حالش بد شده؟ شاید در مورد موتورسواری ها چیزی فهمیده... یا ... شاید... شک کرده که چرا ما و لیدا اینقدر به هم نزدیکیم و اصلا دعوامون نمی شه... شاید به این گیر داده که چرا اینقدر وقت با ما می گذرونه... شاید... هزارتا احتمال وجود داشت... یعنی چی اینقدر لیدا رو به هم ریخته؟ این وضعیت منو یاد روزایی می اندازه که هنوز رازمونو به لیدا نگفته بودیم... چه روزای تلخ اما... شیرینی بود... شونه های لیدا هنوز تکون می خورد... هنوز گریه می کرد... سرمو به گوشخ تختش تکیه دادم و منتظر موندم... یدا: همیشه فکر می کردم این یه شوخیه. صدای مامان تو ذهنم پیچید:« شما دو تا رو از همون اول به اسم هم می خوندن... حالا مامان جون خواسته عقد کنید !» عقد کنیم... خب مامانجون خواسته من که نخواستم! صدای خاله زهرا یه سره تو گوشمه:« عروسم... عروسکم!» گونه هام کاملا خیس شدند. من نمی تونم با هادی ازدواج کنم. من و اون اصلا به هم نمی خوریم. هادی مث یه اسکلت می مونه. من آرمان رو می خوام... آرمین رو می خوام! با اونا فرار می کنم... نه!... درست نیست اونا رو از گروهشون دور کنم. خودمو خلاص می کنم. با قرص ، تیغ ... هرچی! صدای آرمان رو می شنوم:« تو نباشی ما هم نیستیم!» هیچ راهی واسم نذاشته اند. نه... من نمی خوام زندگی ام... خوشبختیم عشقم همینجا تموم شه! اونقدر فکر و گریه کردم که سرم داره می ترکه. نفس کم می آرم. چشمام ناخوآگاه بسته می شه! وارد دنیای دیگه ای می شم! ... رزهای سرخ رنگی به دست دارم. دست دیگه ام دور بازوی هادی است. بهش نگاه می کنم خیلی شاده. دستم شل می شه. لباس عروس به تن دارم. به دامنم نگاه می کنم... سیاه... بالاتر.... کل لباس سیاهه... این لباس عروسیم نیست لباس عزامه. به بقیه نگاه می کنم. همه خوشحالند... به جز دو صورت... آرمان و آرمین. گلناز کنار آرمان وایساده؟! آنا چرا کنار آرمینه؟! « عروس خانم آیا بنده وکیلم؟!» عروس؟ مامان که قند رو بالای سرم میسابه با آرنجش ضربه ای به کتفم زد و چشم غره رفت. آنا با لبخند گفت:« دفعه سومه ها!» دهنم رو باز می کنم که بگم نه... اما بله از دهنم خارج می شه. همه دست می زنند و خوشحال اند... ... سفره عقد جمع شد و توی یه گودال فرو رفت... هادی من رو طرف گودال کشید و گفت:« به خونه مون خوش اومدی...!» جیغ زدم و کمک خواستم. هادی داشت منو تو قبر می کشید... و آرمان و آرمین منو به سمت روشنایی بیرون... مغلوب شدند... من و هادی... تاریکی... جیغ زدم :«نـــــه!» .... با صدای جیغم چشمام باز شد:« نــــه!» بدنم توی آغوش گرم و آشنایی فشرده شد. صدای کلفت اما دوست داشتنی آرمین رو شنیدم:« عزیزم ... چیزی نیست ... گریه نکن!» هق هق کردم:« من هرگز شمارو از دست نمی دم... نمی ذارم!» « لیدا ما هیچ جا نمی ریم... همین جاییم!» دوباره منو تو آغوشش فشرد. به یقه اش چنگ زدم و زمزمه کردم:« من رو می برن آرمین!» با تعجب پرسید:« کجا؟!... کی؟!» بازو هامو تو دستاش فشار می داد. گفتم:« می گم!...!» و خودمو تو آغوشش که واسم مامنی بود جمع کردم.... ساعت 10 بود. مامان از پشت در گفت:« لیدا من رفتم بیرون... مواظب باش... دیوونه بازی هم در نیار.!» مامان نمی دونست آرمین تو اتاقمه... فکر می کرد من تو خونه تنها می مونم. از آرمان دور شدم و دستامو دور زانوهام حلقه کردم. آهنگی گذاشتم... به دیوار زل زدم... ... در اتاق یه دفعه باز شد. آرمان... با چشمایی نگران به من نگاه کرد:« لیدا... چی شده؟!» گفتم:« بشین!» روبه روم روی زمین نشست. دستمو تو موهام فرو کردم و اونا رو چنگ زدم:« مامانجون گفته آخر این ماه ... من و هادی... ع...قد کنیم!» آرمان: خنده هیستریکی کردم. عقد کنند ؟ یعنی چی؟ با اخم پرسیدم:« یعنی چی؟» « یعنی من زن هادی بشم!» آرمین که بالای سرم وایساده بود دوباره زمزمه کرد:« چی؟» لب های لیدا ودوباره لرزیدند... سرشو پایین انداخت... حرفشو باور نمی کنم. حتما داره شوخی می کنه! آرمین داد زد:« لعنت...!» و به آینه مشت کوبید! خرده های آینه کف اتاق پخش شدند. نگاهم هنوز گیجه... چشمای آرمین روشن شده! همه اینا نشون می ده که... لیدا شوخی نمی کنه. نفسم رو خیلی محکم بیرون دادم و آماده می شم تو غالب گرگی ام هادی رو تیکه تیکه کنم! لیدا تا چشمای مارو دید جیغ زد:« صبر کنید!» داد زدم:« چه جوری ؟ ... وایسیم تا تورو بگیره؟!» لیدا گریه کرد:« با کشتن اون هیچی درست نمی شه!» آرمین غرید:« اتفاقا همه چی درست می شه!» لیدا گفت:« بعد از عقد در خواست طلاق می دم!» « اگه بهت نزدیک شد چی؟!» لیدا روی تخت زانو زد:« فقط همینو بهم بسپارید...قول می دم توی دو ماه حلش کنم!... شما حاضر نیستید 2 ماه واسه عشقتون صبر کنید؟» صورتمو نزدیک صورش بردم و گفتم:« ما حاضریم تموم عمر منتظرت باشیم اما... اگه...!» ناله کرد:« التماس می کنم!» آرمین به موهاش دست کشید و گفت:« لیدا امروز 3 مرداده... 3 مهر یا تو پیش مایی... یا هادی سینه قبرستون و تو دوباره پیش مایی!» لیدا گفت:« قول می دم... قسم می خورم!» آرمین دیگه نمی تونه خودشو کنترل کنه و تو این حالت بمونه... از خونه بیرون زد. لیدا رو تو آغوش گرفتم و تو سالن روی کاناپه می شینیم. معلومه اون هم زجر می کشه و همین مارو بیشتر عذاب می ده. اونقدر گریه کرده بود که چشماش مثل کاسه خون شده بود و صورتش ورم کرده بود... اگه اون اینقدر ناراحت نمی شد ما هم کمتر عذاب می کشیدیم. چون حداقل این دلخوشی رو داشتیم که لیدا خوشحاله و ما چوب خودخواهی مونو می خوریم... اما... این جوری نبود... زمزمه کردم:« لیدا؟... می خوایی چی کار کنی؟!» چشماش یخ زده بود... به من زل زد:« نمی دونم!» درمانده گفتم:« لیدا... نمی خوام از دست بدمت!» حرفی نزد. ادامه دادم:«بذار هادی رو...!» « نه!... واسم صبر می کنید؟» معلومه که صبر می کنیم. بهش نگاه کردم. اگه صبر نکنیم پس چی کار کنیم؟ دستاشو گرفتم:« باید صبر کنیم!» نمی دونم چرا اما همین خواسته ی لیدا منو مطمئن می کرد. انگار می دونستم اون می تونه نقشه ای که کشیده اما ما ازش بیخبریم رو عملی کنه! ... در طول این چند روز لیدا فقط واسه رفتن به باشگاه بیرون می رفت... با هیچکس جز من ، آرمین و ملیکا حرف نمی زد. حرف زدن که چه عرض کنم فقط :« آها!، هوم!، اوهوم!» جواب ما بود. شمیم الناز چند بار باهاش حرف زده بودند اما اون فقط نگاهشون می کرد. دلم واسه خنده هاش تنگ شده بود، اما الان حتی لبخند هم نمی زد... یعنی هیچ حسی رو بروز نمی داد. حتی بعد از اون روز اشک هاشم ندیدیم. وقتی تو خونه تنها بودیم روی کاناپه می نشست و به دیوار ها زل می زد... گاهی هم آهنگ گوش می داد. .... جلوی تلوزیون نشستیم. لیدا بی توجه به زهره که روی مبل یه نفره نشسته و سرش رو چند ورق کاغذ خم کرده دست منو گرفته و با انگشت هام بازی می کنه. آرمین روی زمین و کنار پای لیدا نشسته و مثلا تلوزیون نگاه می کنه اما نگاهش به لیداست. ناصر هم غمزده به ما سه نفر نگاه می کند... ناصر همه تلاششو کرده... بحث ها.... دعوا ها هیچ جوابی ندادند! لیدا سرشو تکون داد و به زهره نگاه کرد. من و آرمین همزمان با اون حرکت کردیم. این قفل بالاخره باز می شه... لیدا با صدای شیرین و دوست داشتنی اما سردش گفت:« مامان... اینا چیه؟» زهره بدون این که سرشو بالا بیاره گفت:« لیست مهمون ها... خب قراره عقد و عروسیت یه جا باشه دیگه!» آرمین نفس زد! چشماش رو به روشنی رفتند... بلند شد و از خونه خارج شد. دست لیدا رو فشردم . به کاغذ ها چشم دوخته. قطره اشک الماس مانندی از چشم چپش جاری شد اما قبل از این که روی پوستش بنشینه اونو پاک کرد. لرزان گفت:« کین؟ چند نفر می شند؟» « فامیل... دوست و آشنا...حدود 150 نفر می شن!» لیدا بهم نگاه کرد و بعد از مدت ها پیام ذهنی فرستاد:« آرمین... آرمان... می خوام از حالا شروع کنم... فقط تو کارم دخالت نکنید!» خطاب به هردومون... گفت:« مامان من جشن نمی خوام!» « هر دختری آرزوی عروسی و پوشیدن لباس عروس داره... لجبازی نکن!» لیدا دستم رو چنگ زد:« لجبازی نمی کنم ...! وقتی دارم می گم جشن نه! یعنی نه... اگه بخوایید جشن بگیرید خودمو...!» زهره که کمی نرم شده بود پرسید:« خب... در چه شرایطی حاضر می شی جشن بگیریم!؟» لبخند موزیانه ای روی لبای لیدا نقش گرفت:« بیشتر از 40 تا مهمون نداریم... عکس نمی خوام... آهنگ نباشه بهتره... خونه مون هم باید نزدیک اینجا باشه!» « لیدا تو که داری همه چیو خراب می کنی... این که می شه عزا... خوبه آرایشگاه می ری!» لیدا بلند شد و با خشم گفت:« شمایید که دارید همه چیو خراب می کنید نه من...! اصلا مگه من گفتم می خوام زن این هادی بشم که شما می خوایید... جشن بگیرید...؟ اونا مگه اومدن یه خاستگاری درست حسابی؟... اصلا خود هادی درخواست کرد؟... تا همین جاشم به احترام مامان جون هیچی نگفتم...!» زهره با چشمایی باز به لیدا زل زده بود. خود من هم تعجب کرده بودم. تا به حال لیدا رو اینقدر عصبانی و خشمگین ندیده بودم. به سمت حیاط رفت. زهره هم رفت طرف تلفن تا با زهرا حرف بزنه! آرمین: این سرنوشت ماست، که صبر کنیم، زجر بکشیم و به سمت آینده ی ناپیدا مون بدویم! قرار شد لیدا و.... هادی تو محله ای نزدیک خونه ما زندگی کنند. نزدیک محل کار هادی، یه آپارتمان کوچیک ... طبقه دوم. هر وقت هادی رو می دیدم دلم می خواست همون موقع بپرم و گلوشو بدرم... به این فکر می کردم که چه کسایی نتونستند لیدا رو از ما بگیرند اما هادی... این موجود مفلوک خیلی راحت داره با لیدا عقد می کند! امروز 17 مرداد. قراره جشن بگیرند.... جشنی که حکم عزا داره... واسه ما. روی زمین نشسته ام . حوصله تکون خوردن ندارم. دقیقا نمی دونم باید چی کار کنم. حتی نمی دونم باید به چی فکر کنم... « آرمان...؟» بی حوصله تر از من جواب داد:« چیه؟» « الان لیدا کجاست؟» « آرایشگاه!» « دیدی چه راحت کارمون به اینجا کشید؟» روشو به من کرد... صورتش نشون دهنده ی هیچ حسی نبود... ماهیچه های صورتش تو اختیار خودش نبودند... « آرمین... خود لیدا گفت همه چیزو درست می کنه... من تا دوم صبر می کنم... بعد خونی که بهش تشنه ام رو می ریزم!» به اندازه ی آرمان خوددار نبودم. داشتم کنترلم رو از دست می دادم. همه ی بدنم می لرزید. فقط می تونستم نفس عمیق بکشم تا خودمو آروم کنم... این کار بدون وجود لیدا غیر ممکن بود. من فقط وقتی که وجود لیدا رو حس می کردم می تونستم احساساتم رو کنترل کنم. صداش توی ذهنمون پیچید:«آرمان؟ ... آرمین؟ نمیاید؟ بهتون احتیاج دارم!» گفتم:« بیایم ببینیم خانم کاشف زاده چقدر خوشگل شده؟» جوابی نداد. غم مثل یه عقده گلومو فشار می داد و می خواست خفه ام کنه. به دیوار مشت کوبیدم و به سمت کمد رفتم تا پیراهن مشکی مو پیدا کنم. می دونم چه جوری به این باغ کوچیک رسیدیم. از ماشین پیاده شدم و به در تکیه دادم. کتم رو در آوردم و توی ماشین انداختم. اما آرمان درحالی که هنوز کت اسپرتش تنش بود ، جلو رژه می رفت و هر خرده سنگی گیر می آورد شوت می کرد. دستم رو تو جیب شلوارم فرو کردم و رو زمین ضرب گرفتم. حرکاتمون نشون می داد چقدر استرس داریم. اگه یه کم دیگه تنها می موندیم حتما یا به جون هم می افتادیم یا یکی رو می زدیم ناکار می کردیم. اما... 405 بابای هادی سر رسید. دختر ها از ماشین پیاده شدند. خواستم برگردم و از اونجا دور شم که آنا صدام کرد:« آرمین...!؟» ای بابا... پس آرمان کو؟ نامرد کجا غیبش زد؟ شاکی و عصبی به سمت آنا برگشتم:« چیه؟» اصلا نگاهشون نکردم. نه خودش نه دختر کنارشو... سرم رو پایین انداخته بودم و به ماشین تکیه داده بودم. آنا دستش رو زیر چونه ام گذاشت و صورتم رو به سمت صورتش کشید.:«چیه؟... اعصاب نداری...؟ خواستم سلام کنم!» به اون و دختر دیگه ای که باهاش بود نگاه کردم. صورتشون تو مواد آرایشی محو شده بود:«علیک!» آنا خندید و گفت:« چه بی اعصاب، الان دوستم رو بهت معرفی کنم دیگه خرخره مونو می جویی نه؟» یه ابرومو بالا انداختم. جوابی ندادم. به مسیر احتمالی فرار آرمان نگاه کردم. آنا گفت:« خب این دوستم سمیراست!» آرمان رو از دور دیدم. انگار فرار نکرده بود چون به 50 متری مون که رسید تازه دوزاریش افتاد. تا خواست برگرده و فرار کنه آنا صداش کرد. آرمان وقتی نزدیک اومد اول به من بعد آنا و بعد سمیرا نگاه کرد. سمیرا پرسید:« شما دوتا کلا سلام نمی کنید؟ ببینم حرف زدن بلدید؟» آرمان اخم کرد. جذبه اش در حدی بود که سمیرا خودشو جمع و جور کنه و آنا بپرسه:«شما دو تا امروز چتونه؟» آرمان جواب داد:« هیچی ... مگه باید چیزی مون باشه؟» « آخه یه جوری شدید... مثل قبل نیستید!» گفتم:« ما مث همیشه ایم شاید تو عوض شدی!» سمیرا نالید:« آنا من خسته شدم بریم تو!» آره... خرمگس کم تر نفس کشیدن راحت تر! نفس کشیدن؟ اگه تونستم حتما نفس می کشم. ماشین سیاه و گل زده رسید. هادی از سمت راننده پیاده شد. پشت در ایستاد تا اونو واسه لیدا باز کنه اما لیدا بی توجه به اون در رو توی شکمش باز کرد. دسته گلش رو به سینه هادی کوبید و دامنش رو از ماشین بیرون کشید. به ما نگاه کرد. آرمان به سمتش می رفت، دنبالش راه افتادم. هادی سرخ شده بود. لیدا گفت:« هادی اینو درش بیار!» هادی هم مثل بچه های حرف گوش کن شنل رو همینجا از روی شونه های لیدا کشید. به لیدا نگاه کردم. موهاشو از یه طرف روی شونه و سینه اش ریخته بود و نشونش رو پوشونده بود. لباس دکلته ی سفیدش خیلی ساده بود. چقدر صورت خوشگلش با این آرایش خواستنی شده بود... این عروس می تونست واسه ما باشه... نفسم گرفت... هادی.... لیدا جلو اومد و دست من و آرمان رو توی دست های کوچیکش گرفت:« صبر می کنید؟» آرمان سرش رو تکون داد. جواب دادم:« تا سوم!» لیدا لبخند زد و تو غالب لیدای همیشگی فرو رفت، دوست داشتنی و پرانرژی. گفت:« من فقط به این امید زنده ام!» دستشو فشار دادم. هادی گفت:« لیدا؟ نمی ریم؟» سرم رو طرف هادی چرخوندم. می خواستم گردنشو بگیرم و همینجا خورد کنم! لیدا دستشو روی سینه ام گذاشت و لبشو گزید. دستاشو دور بازوی هادی حلقه کرد و گفت:« بیاید ... تحمل کنید!» لباشو غنچه کرد و برامون بوسه ای فرستاد. لیدا: بی توجه به آهنگ در حال پخش به سفره عقدم چشم دوخته بودم. همه خوشحال بودند جز سه نفر من، آرمان و آرمین. چشمم رو به سمت اونا چرخوندم. آنا کنار آرمین نشسته بود و باهاش حرف می زد. آرمین به من نگاه می کرد و سعی می کرد فکش رو از حالت انقباض در بیاره. می دونستم الان داره به چی فکر می کنه... به هادی... به این که اگه نتونستم تا سوم مهر طلاق بگیرم چی کار کنه... آرمین خیلی تندخو تر از آرمان بود و احساساتشو کاملا بروز می داد. اما خب... آرمان هم زانوی غم بغل گرفته بود و به من نگاه می کرد... به هادی نگاه کردم. نیشش باز شد. سرمو پایین انداختم و به بخت بدم لعنت فرستادم... چرا نمی تونم کاملا خوشبخت باشم، حالا که کسی... کسانی رو پیدا کردم که می تونم باهاشون غم بی پدری مو فراموش کنم چرا همه چیز باید خراب شه؟ ... مجلس ساکت شد. همه منتظر جواب من اند. آرمین قبل از این که دهنم رو باز کنم از مجلس بیرون زد و فقط گفت:« ببخش لیدا نمی تونم!» به مسیر رفتنش چشم دوختم. آرمان گفت:«بگو لیدا... بهت اعتماد داریم!» به چشمای مشتاق مامان جون نگاه کردم. هیچ وقت فکر نمی کردم اون منو تو چنین باطلاقی بکشد. دهنم رو باز کردم اما نفس کم آوردم حس کردم یه چیزی نمی ذاره صدام در بیاد. قلبم سنگین شده بود. گره از سینه ام بالا اومد و با ناله گفتم :« بله!» شنیدم که بقیه گفتند:« اشک شوقه!» اسناد رو بعدا امضا می کردیم... به همین دلیل از کنار هادی بلند شدم و از وسط سفره رد شدم. مامانم و بعد خاله زهرا صدام کردند:« لیدا؟» برنگشتم. مامانم اومد کنارم. بازومو گرفت:« کجا میری؟» دسته گلم رو روی زمین انداختم :« قبرستون!» هادی در خونه رو باز کرد. خونه به نظرم گرفته و سرد بود. کفش هامو درآوردم و به سمت اتاق رفتم. مامان پشت سرم وارد اتاق شد و بهم گفت:« لیدا این لباساتو که در آوردی آرایشتو پاک می کنی و یه لباس خواب درست حسابی می پوشی... اصلا هم استرس ندا...!» از روی تخت بلند شدم و تاجم رو از روی سرم کشیدم:« می دونم... شما برو!» و به در اشاره کردم. مامان با نگرانی گفت:« بعدا از هادی می پرسیم ها!» انگار به من شک داشتند. یه پیراهن مشکی از کمد برداشتم. روبه اون وایسادم و زیپ لباسم رو پایین کشیدم. فنر رو به زور از زیر دامنم در آوردم و لباس خواب رو پوشیدم:« حالا برو!» باز خوبه موهامو باز نکرده بودم وگرنه مامان نشونم رو می دید! لبخند زد... از اتاق و بعد از خونه خارج شد. به سمت دستشویی رفتم. از جلوی هادی که رد شدم چشمای 4 تا شده اش رو دیدم، به من نگاه می کرد! صورتم رو شستم... هادی بلایی سرت بیارم که خودتم نفهمی چی شده!... وقتی از دستشویی بیرون اومدم هادی هنوز هنگ بود... دوباره سرتا پامو برانداز کرد... این کارا اصلا بهش نمی اومد... به سمت اتاق رفتم. دنبالم راه افتاد. جلوی در اتاقم ایستادم:« کجا؟» « تو اتاق!» دستمو روی سینه اش گذاشتم و عقب هلش دادم تا پاشو که از چارچوب اتاق رد شده بود از مرزم بیرون بذاره! با عشوه گفتم:« هادی... یه دقیقه همینجا وایمیسی؟» سرشو تکون داد. لبخند زدم. به سمت تخت رفتم و یه بالش برداشتم و بعد اونو به سینه ی هادی کوبیدم. با تعجب پرسید:« این چیه؟» « بالشه!» « خب چرا می دیش به من؟» « که بری رو کاناپه بخوابی؟» قبل از این که حرفی بزنه در رو به هم کوبیدم... اما چیزی مانع بستنش شد... داد هادی به هوا رفت...:«آااخ!» در رو باز کردم. شستش رو گرفته بود و ناله می کرد. از زیر ناخنش خون جاری بود... روی زمین نشست. گفتم:« وااای... دستت موند لای در؟» « آره... یه لیوان آب واسم میاری؟» جمله آخری رو نشنیده گرفتم و گفتم:« شب بخیر!» و دو باره در رو به هم کوبیدم. خب... کتک خورش ملسه... مورد ضرب و شتم رو راحت می تونم انجام بدم... در رو قفل کردم و روی تخت نشستم تا به کارای دیگه ای که برنامه شو چیده بودم فکر کنم. ادامه دارد ... RE: رمان راز (خیلی قشنگه) - tavsa - 15-09-2014 قسمت یازدهم راز آرمان: داشتم از شدت استرس و دلهره می مردم. یعنی لیدا الان چی کار می کنه؟ طاقت نیاوردم:« لیدا؟» بعد از چند لحظه جواب داد:« بله؟» « خوبی؟» « آره... دارم به ناله های هادی گوش می دم!» اخم کردم:« چرا؟» با خوشحالی جواب داد:«چون دستشو لای در گذاشتم و از اتاق بیرونش کردم!» نگران شدم:« لیدا الان حال خودت خوبه؟» « اوهوم... آرمان خسته ام! می ذاری بخوابم؟!» «آره ... مواظب خودت باش... شب خوش!» « شب بخیر!» باورم نمی شه لیدا مثل قبل شده... انگار نقشه هایی که کشیده دارند جواب می دهندو خبر هارو به آرمین رسوندم... با تعجب نگاهم کردو دست از یورتمه رفتن روی میز با انگشتاش برداشت. انگار اعصابش راحت شده... روی تختم افتاد و خوابید. الان خیالم نسبت به قبل یه کمی راحت تر شده... نفس عمیقی کشیدم و به سمت پنجره رفتم. به تاب نگاه کردم ... یاد روزی افتادم که لیدا تازه اومده بود اینجا... روی تاب نشسته بود و با اون چشمای درشتش خونه رو می کاوید و منتظر من و آرمین بود. ناگهان... سامان و الیاس جلوش سبز شدند. لیدا با خونسردی از اونا دور شد و بعد سامان برای عذر خواهی دست لیدا رو بوسید و از آرمین مشت خورد... نا خودآگاه لبخند زدم. چه روز های خوبی بودند... حداقل بهتر از حالا بودند. حالا که باید از لیدا دور باشیم و تو دلتنگی اون به سر ببریم. هدفون رو توی گوشم گذاشتم و آهنگ لیدا رو گذاشتم... like you… روی ننوی کنار تختم دارز کشیدم و سعی کردم بخوابم... آرمین: دو روزی شده که لیدا رفته خونه هادی. 2 روز شده که ما فقط صدای لیدا رو شنیدیم. ساعت 11است. هنوز خیلی وقت تا ناهار داریم. به آرمان گفتم:« بیا بریم یه سری به لیدا بزنیم!» آرمان هم که از خدا خواسته زود تر از من حاضر شد! ... زنگ رو زدیم. پشت در تیره و چوبی منتظر ایم. لیدا نمی دونه ما الان اینجا ایم... چون در پایین باز بود! لای در باز شد. چشمای آبی شو دیدم... در رو بیشتر باز کرد و خوشحال جیغ زد:«آرمیــــن!» وقتی وارد خونه شدم بغلش کردم و دور خودم چرخوندمش! تا پاهاش به زمین رسید به سمت آرمان برگشت و جیغ زد:« آرمــــان!» و پرید بغلش... ... بعد از این که هر دوتامون یه دل سیر بوسیدیمش خندید و با خوشحالی رفت توی آشپزخونه. گفت:« ناهار می مونید؟» به آرمان نگاه کردم:« آره... اگه زحمتی نیس!» لیدا روی اوپن نشست و کارشو شروع کرد. به شوخی گفت:« زحمت که هست!... بمونید... می خوام ماکارونی درست کنم!» به لیدا که مشغوله نگاه می کنم، جلوش وایسادم و پرسیدم:« جلو هادی اینجوری می گردی؟» و به تاپ و شلوارکی که پوشیده اشاره کردم. جواب داد:« آره... بده؟» گفتم:« افتضاحه!» چاقو از دستش افتاد:« پس چی بپوشم؟!» آرمان گفت:« یه چیز پوشیده تر حداقل!» لیدا موزیانه لبخند زد:« خب... من می خوام هادی رو زجرکش کنم!» به یه قسمت کوچولو از نقشه اش پی بردم... اما زیاد خوشم نیومد!... با آرمان به لیدا کمک کردیم تا غذا رو درست کنه. حتی یه لحظه هم لبخند از رو لبامون محو نشد. حدود ساعت 1 لیدا 3 تا بشقاب روی میز گذاشت و میز رو چید. دست پختشو دوست داشتم... زمان به سرعت سپری می شد... من و آرمان داشتیم ظرف هارو می شستیم و لیدا هم در حالی که کنارم روی کابینت نشسته بود به ما لبخند می زد. آخرین ظرف رو هم کف مالی کردم و دادم به آرمان تا آب بکشد. دست هامو با حوله خشک کردم و به لیدا که با موهاش بازی می کرد چشمک زدم. جلو اومد و دستاشو دور گردنم انداخت. شروع کردم و بوسیدمش. آرمان با چشمایی که حسرت ازشون می بارید به لیدا نگاه کرد:« پس من چی؟» لیدا صورتشو از صورتم جدا کرد و گفت:« وقتی ظرف هارو آب کشیدی!» گفتم:« اگه جایزه ظرف شستن واسه شما اینه حاضریم تا آخر عمر نقش ماشین ظرف شویی بازی کنیم!» و سه تایی خندیدیم!... لیدا: آرمان و آرمین خیلی زود رفتند و با رفتنشون همه ی شور نشاط این خونه هم رفت. بعد از این که هادی برگشت به قابلمه ی روی گاز نگاه کرد. یه بشقاب برای خودش کشید و نشست سرمیز تا بخورد. روی کاناپه نشسته بودم. بلند شدم و واسش یه لیوان نوشابه ریختم. همین طور که ماکارونی رو دور چنگالش می پیچید گفت:« لیدا مامانم دعوتمون کرده خونه شون... همه رو... جمعه!» خیلی نزدیکش وایسادم. سرشو بالا گرفت تا نگام کنه. گفتم:«آها...!» و لیوان رو توی بشقاب غذاش خالی کردم. هادی داد زد:« لیدا داشتم می خوردم!» بشقاب رو برداشتم و رفتم تا تو سطل آشغال خالیش کنم! دوباره داد زد:« لیدا با تو ام!» همین طور که بشقاب رو خالی می کردم گلومو صاف کرد:« هــو چته داد می زنی؟! واسه خودم غذا درست کردم نه تو!» « من شوهرتم باید واسم غذا درست کنی!» اه... مرد شده!؟ « زن گرفتی ، کلفت نگرفتی که واست غذا درست کنه!» « والا زنمون هم که نیستی... حتی نمی ذاری ش...!» زبون باز کرده...! « ساکت... ساکت... من نخواستم زن تو بشم... حالا هم پاشو برو بیرون حوصله تو ندارم!» بهم نز دیک شد... « تو این دو روز تو منو از خونه بیرون کردی... حالا تو یه روز برو ببین چه حالی می ده!» هلش دادم:« می خوایی منو از خونه ات بیرون کنی؟» یه دفعه چشمای هادی آروم شد... گفت:« نه!» « خیله خوب! فقط بدون من برم دیگه برنمی گردم ها!» و به سمت اتاقم رفتم. شونه هامو گرفت و من رو به سمت اوپن هل داد. عقب عقب می رفتم و دست های هادی روی شونه ام بود. التماس کرد:« لیدا جان ... گفتم که نه... من غلط کردم... شما جات تو این خونه اس!» خب جام هست که هست... چرا جو گیر می شی؟ اه... هادی چرا چشماتو بستی... نه! می خواد منو ببوسه؟ هنوز نیم متر با اوپن فاصله داریم . یه نقشه یه دفعه تو سرم جرقه زد. یقه شو گرفتم و جلو کشیدمش. کلا هوش و حواسش تعطیل شده بود. پامو جلوی پاش گذاشتم وتعادلشو به هم زدم... به ساق پاش ضربه زدم و خودمو کنار کشیدم... روی زمین افتادم. سر هادی محکم خورد لبه ی اوپن. به شکافی که زیر خط موهاش درست کردم و خون ازش جاریه نگاه کردم. هادی دوباره ناله کرد، دستشو روی سرش گذاشت:« لیدا... چی کار کردی؟» « بهت گفته بودم سعی نکن منو ببوسی!» کف دستش رو نگاه کرد:« داره خون میاد!» از استدلال آرمین استفاده کردم:« خب... کله ات خورده به اوپن... می خوایی چی بشه پس؟!» بلند شدم و به سمت اتاقم رفتم. روی تخت پریدم و منتظر شدم هادی گورشو از خونه گم کنه! آرمان: در خونه زهرا باز شد. هادیه... زهره اول وارد می شه... بعد ناصر... همه حواسش به منو آرمینه! دستم رو مشت کردم و نفس عمیقی کشیدم. بدون اینکه به هادی نگاه کنم رفتم توی خونه. دنبال یک جفت چشم آبی می گردم. تو آشپزخونه پیداش کردم. لبخند زد:« سلام ...آرمان... آرمین!» با خیال راحت روی کاناپه نشستم. آرمین کنارم جا خوش کرد. قبل از این که هادی بیاد و روی مبل سه نفره کنار آرمین بشینه لیدا صداش کرد:« هادی... بیا!» می دونستم لیدا فقط می خواد هادی رو از ما دور کنه...! هادی روی اوپن خم شد و لیدا لب هاشو نزدیک گوش اون برد.... از این که دیدم هادی به همین راحتی توی جمع به لیدا نزدیک شده و با هم در گوشی حرف می زنند حس خاصی در گلو و سینه ام متولد شد... انگار نیاز به هوا دارم اما نمی تونم بگیرم... احساس پوچی است... زهرا گفت:« چی داری تو گوشش می خونی لیدا؟» من و آرمین هر دو به سمت زهرا برگشتیم... لیدا که متوجه عکس و العمل ما شده عصبی گفت:« دارم می گم بره بیرون ... یه سری چیز که می خواستید بخره.... بلد نیستم ورد تو گوشش بخونم!» هادی از خونه خارج شد. آنا کنار لیدا وایساد:« لیدا.... داداشم چه جوریه؟ باهاش حال می کنی؟» آرمین به جلو خم شد و صدای به هم فشردن دندون هاشو شنیدم. لیدا با اخم گفت:« آروم... صبر کنید دیگه!» و خیلی ساده جواب داد:«می دونی آنا... خیلی زشته که توی زندگی خصوصی یه نفر فوضولی کنی... رابطه من با بقیه خصوصیه عزیز... پاتو از گلیمت دراز تر نکن!» قبل از این که آنا جوابی بدهد، زهرا گفت:« راست می گه دخترم... خوب نیس!» ... بعد از شام. خانم ها یه طرف سالن نشسته اند و حرف می زنند. هادی اونقدر بهمون نزدیک بود که تو یه چشم به هم زدن می تونستیم... نه... من به لیدا قول دادم... آرمین یه سره به هادی و بعد به لیدا نگاه می کرد. لیدا گاهی با اخم گاهی با لبخند مارو آروم می کرد. ناصر و آقای کاشف زاده با هم صحبت می کردند. از آرمین پرسیدم:« آرمین هستی یه کن سر به سرش بذاریم؟» سرشو تکون داد. پرسیدم:« هادی سرت چی شده؟ برا چی بخیه زدی؟» هادی گیج گفت:« خوردم زم... نه! پنجره باز بود ... سرم خورد به تیزیش!» آره... سوتی... آرمین پرسید:« حواس مواست کجا بود؟» هادی یه کم به لیدا نگاه کرد و گفت:« مگه لیدا واسه آدم حواس می ذاره!» پره های بینی آرمین لرزیدند. دستش رو روی رونم گذاشت و با چشمای عسلیش(!) بهم نگاه کرد. حال من بدتر از اونه. فکم منقبض شد. چشمامو بست و سعی کردم آروم باشم. وقتی چشمامو باز کردم دیدم هادی داره از سینی که دست لیدا بود چای بر میداشت:« دستت درد نکنه خانمم!» لیدا اخم کرد و جوری که بقیه نبینند به پای هادی لگد زد. نا خودآگاه من و آرمین لبخند زدیم. سینی را سمت من گرفت:« آرمان؟ آرمین؟... چرا الکی عصبانی می شید؟ خب یه کم کمتر سر به سرش بذارید... شما اعصابتونو خورد نکنید من خودم درستش می کنم!» چای رو برداشتم. لیدا که خیالش راحت شده ازمون دور شد... دیگه به خودمون اعتماد نداریم. تا آخر شب دیگه با هادی حتی حرف نزدیم. آرمین: جمعه خونه هادی دعوت داریم. تو این چند روز با خودم کلنجار رفتم تا این واقعیت رو به خودم بقبولونم... این که من سوم خیلی راحت می توم هادی رو تیکه تیکه کنم... این که لیدا بالاخره و بی هیچ شکی مال ما می شه... تو تصوراتم غرق شدم که صدای زنگ گوشیم بلند شد... بدون نگاه کردن به شماره جواب دادم:« بله؟» « سلام آرمین!» صدای یه دختر بود... فکر کردم. نمی تونست یکی از دوست دختر های قبلیم باشه... چون اونا مثل سگ ازم می ترسند. پس این کیه؟... « علیک... شما؟» « دیگه منم نمی شناسی؟» « اااه... ببین من الان اعصاب ندارم، بنال بینم چی می خوای بگی... اگه هم زری نداری برو به درک...!» « اوه چته بابا!... آنا ام!» نچ... این شمارمو از کجا گیر آورده؟ « خب... امرتون!؟» « هیچی عزیزم... زنگ زدم حال و احوال بپرسم ولی انگار بدجور به هم ریختی... بعدا زنگ می زنم!» الان ناراحته؟... زدم تو ذوقش؟... به درک.:« باش... خدافظ!» « بای!» آخــــی! ... بازم... به درک... والا... کی به این دختره لوس نگاه می کنه؟ من لیدامو می خوام. ... امروز 5 شنبه است. فردا... لیدا رو می بینیم... جلوی یکی از پاساژ ها وایسادم و منتظرم الیاس سوییچ رو بیاره. به هامر نقره ای تکیه دادم. الیاس بازو در بازوی ساره نزدیک شد. چقدر بهش حسودیم می شه... ای کاش الان لیدا اینجا بود. سوییچ رو گرفتم. الیاس گفت:« ناراحت نباش آرمین... همه چیز درس می شه...!» ساره هم گفت:«آره... برمی گرده پیشتون...و یه زندگی حسابی به هم می زنید!» لبخند زدم... اما به زور... چون عجل معلق( آنا) رو پشت سرشون دیدم. قبل از اینکه نگاهمو ازش بگیرم سلام کرد. الیاس و ساره زود رفتند... نامردا! آنا که دستش پر از پاکت و پلاستیک های خرید بود گفت:« آرمین جان... می شه منو تا یه جا برسونی؟» نه... نمی شه! آخه چی بگم بهت من؟ « سوار شو ... کجا می خوایی بری؟» « مغازه هادی...یه سری چیز باید بهش بدم... بعد اگه زحمتی نیس ببرم خونه مون!» مگه خر گیر آوردی می خوای اینقدر کولی بگیری؟ به سمت مغازه هادی روندم. آنا پرسید:« تا حالا خونه هادی رفتی؟» « نه!» « چرا؟» « نتونستم!» میلی به راست گفتن نداشتم. « به نظرت لیدا و هادی به هم میان؟» فرمون رو توی دستم فشار دادم:« نه!» خیلی خودم رو کنترل کردم... دیدم تار شده بود. « اه... چرا؟» جوابی ندادم... ترمز تیزی کردم. جلوی مغازه ی هادی بودیم. آنا با لبخند از ماشین دور شد. سرم رو به فرمون تکیه دادم. حس کردم لیدا این نزدیکی هاست... اما می دونستم این حس زاییده تخیلمه... یک ربعی طول کشید تا آنا برگرده. وقتی سرم رو از روی فرمون بلند کردم گفت:« ببخشید... لیدا تو مغازه بود ! باهاش حرف می زدم. برا همین دیر اومدم.» لیدا اینجا چی کار می کرد؟ تو ذهنم صداش کردم:« لیدا؟» جواب نداد. 5 دیقه گذشت... به در مغازه چشم دوختم:«لیدا؟» آنا گفت :« اگه منتظرشی... بگم رفته... وقتی گفتم با تو اومدم گفت سلام برسون و رفت...!» نکنه لیدا از بودن من با آنا برداشت بدی کرده؟ وااای! « لیدا ؟ کجایی؟ جواب بده!» لیدا: « هادی فقط یادت باشه سفارش غذا بدی واسه فردا... رسیدی خونه هم اونجا رو مرتب کن .» سرش رو تکون داد. با کیسی که جلوش بود ور می رفت. قبل از این که جوابی بده در مغازه باز شد. « سلام!» آنا است! جواب دادم:« سلام!» به هادی گفت:« هادی بیا این چیزایی که می خواستی ... چه خبر لیدا!؟» « هیچی ... انگار خبرا پیش شماس!» چشمای آنا برق زد و با ذوق گفت:« آره... وااای لیدا این آرمین چه پسر خوبیه! یه بار بهش گفتم بیا بریم خرید ... اونم زود گفت چشم ... لیدا خیلی نازه...!» دستام شل شد. با شک پرسیدم :« داداشمو می گی؟» « آره... خیلی خوب و باحاله!» نمی دونستم چی باید بگم، فقط گفتم:« آها!»... در این که آرمین باحال و خوبه شکی نیس اما... دیگه صدایی نمی شنیدم. آنا هنوز داشت با ذوق تعریف می کردو از مغازه بیرون زدم. آرمین رو توی هامردیدم... سرشو به فرمون تکیه داده بود. حتما داره به روزی که با آناهیتا گذرونده فکر می کنه. خب بالا خره آنا هم بد تیکه ای نیس و می تونه راحت جلب توجه کنه. اگه دوستش داره... من.. من... مزاحم نمی شم!... توی سینه ام احساس سنگینی می کردم. دستم رو روی قلبم گذاشتم و بغضم و قورت دادم. نفس عمیقی کشیدم... من نباید گریه کنم... آرمین انتخابشو کرده. با نوک انگشتام بوسه ای براش فرستادم و دورشدم... خیلی دور. دلم نمی خواست به رابطه ی آرمین و آنا فکر کنم. انتخاب شده... خود آنا گفت آرمین برای بیرون رفتن اشتیاق نشون داده پس حتما دوستش داره... نمی تونستم این صحنه رو... که آرمین و آنا کنار هم هستند رو از ذهنم خارج کنم... از اول باید می دونستم من در حد آرمین نیستم... ... اونقدر ذهنم مشغول بود که حتی متوجه نشدم کوچه مون رو رد کردم... تقریبا به ورودی پارک رسیدم... پارکی که پاتوق بچه ها بود... آرمان و آر..مین و دوستاشون. با تکرار اسم آرمین تو ذهنم... بغضی گلومو چنگ انداخت. زیر درختای پارک راه می رفتم. نزدیک نیمکت های ته پارک شدم. پشت یکی از بید های مجنون پارک تونستم آرمان رو ببینم. لبخندی زدم و بلند شدم تا به سمتش برم. هنوز من رو ندیده بود. وقتی زاویه دیدم نسبت بهش عوض شد و نیمکتی که روش نشسته بود رو کامل دیدم... با صحنه بدی... وحشتناکی روبه رو شدم. گلناز... کنارش نشسته بود. نفسم بالا نمی اومد. ضربه بدی بود. اشکی که تو چشمام حلقه زده بود جاری شدو باورم نمی شد... با ناله ای هوا رو از ریه هام خارج کردم... چرا نفس می کشم؟ لیدا تو که همه چیزتو باختی... الان نه زندگی داری... نه خانواده... نه عشق... دورو برت رو یه سری آدم... آدم نما گرفتن... چرا زنده ای؟ دیگه تحمل هیچی رو نداشتم. اگه می تونستم... عرضه شو داشتم باید نگهشون می داشتم. حالا که هر دوتاشون به عشقشون رسیدن. همین باعث می شه یه کم خوشحال باشم. همین واسم کافیه. من عاشقم و عشقم پایانی ناپیدا داره. بی سرانجام. عشقم واقعیه و بالا ترین آرزوم خوشحالی اوناس... سرم رو بالا آوردم. چشمای آرمان به من دوخته شده بود. قبل از این که بلند شه و به طرفم بیاد برگشتم و به سمت خونه رفتم... آرمان: چشمای آبی یخیش پر اشک بود... الماس های اشکش مثل دشنه ای بود که توقلبم فرو می رفت و دلمو خون می کرد. وقتی برگشت و دیگه چشماشو ندیدم... پاهام سست شد. توانایی بلند شدن از جامو نداشتم. اگه فکر کنه که من و گلناز هنوز... عقده رو تو گلوم حس می کردم. صداش کردم:« لیدا؟» جوابی نشنیدم. « لیدا... جون من... جواب بده!» سکوتش زجر آور بود. معنی اشک هاشو فهمیدم... رنجونده بودمش... بدجور. با صدای لرزونی گفتم:« لیدا؟» گلناز گفت:« چی گفتی؟... اصلا گوش می دی من چی می گم؟» اونو کنار زدم و آرمین رو صدا زدم:« آرمین... گند زدم خفن... باید لیدا رو ببینیم!» آرمین تقریبا ناله کرد:« به پای گند من نمی رسه... لیدا منو با آنا دیده... آنا هم چرند تحویلش داده... دیگه جوابمو نمی ده فک می کنه...!» دستام لرزید...:« گلناز الان یه دیقه اومد باهام حرف بزنه... لیدا هم سر رسید... دیدمش داشت گریه می کرد... آرمین جوابمو نمی ده!» جلوی خونه لیدا وایسادیم. هیچ کدوممون جرات نمی کنه براش پیام ذهنی بفرسته. آرمین مثل معتاد ها گوشه کوچه جمع شده و به خودش وآنا فحش می ده! من هم با التماس فقط به پنجره خونه اش نگاه می کنم و زیر لب صداش می کنم:« لیدا!» 5 دقیقه بعد هادی در حالی که سرش به پایین خم شده در خونه رو باز کرد و بالا رفت... حتی مارو تو تاریکی غروب هم ندید... چشمامو روی هم فشار دادم... سنگینی بغض گلوم دیگه نمی ذاره نفس بکشم... لب پایینی مو گاز گرفتم. گونه ام خیس شد. مزه شور خون رو توی دهنم حس کردم. دیگه تحمل ندارم. به دیوار یکی از خونه های تو کوچه مشت زدم و به سمت کوچه های خلوت تر روونه شدم. دیدم تار شده بود. نفس نفس می زدم. به سمت جلو پریدم و روی 4 تا پام فرو اومدم. تبدیل شدن توی شهر خیلی خطرناکه... اما اگه با سرعت انسانی از شهر دور می شدم یه بلای سر خودم و ملت حتما میاوردم... رمین: سه بار مسیر خونه تا خونه لیدا رو طی کردم. می ترسم دوباره لیدا رو صدا کنم... می ترسم باعث فوران احساساتش بشم... انوقت لیدا یه کاری دست خودش و ما بده... می دونستم لیدا حساسه... اما نه اینقدر که از دیدن ما با یه دختر... اونم دختری که خودش میشناسه... اینقدر ناراحت شه. شاید به ما شک داره...! جلوی در ورودی خونه وایسادم. چند بار به در آهنی مشت زدم. بعد از این که در رو باز کردم اولین چیزی که دیدم تاب لیدا بود... یاد روزی افتادم که تاب رو آوردن... لیدا هنوز نیومده بود.... ... آرمان:« ناصر...هنوز نیومدن اینجوری داری تدارک می بینی...بیان که کلا مارو بیخیال می شی...!» ناصر:« خوب... بالاخره باید یه جوری دل اون دختر کوچولو رو بدست بیارم... همه دخترا تاب دوس دارن... اونم استثنا نیس... من هر کاری واسش می کنم!» با خنده پرسیدم:« لیدا... یا زهره؟» ناصر از کنار آرمان بلند شد و در حالی که سعی می کرد مچ دستم رو بگیرد ، با خنده گفت:« آرمین... از این شوخیا نداریم...!» « بس کن پیرمرد... آلفای بازنشسته که نمی تونه با جوونا در بیوفته!» .... سرم رو تکون دادم و سمت تاب رفتم. کنار تاب روی زمین نشستم و سرم رو صندلی اش گذاشتم. در مورد زهره و لیدا... چی فکر می کردیم و چی شد...! من و آرمان تو همون نگاه اول عاشق لیدا شده بودیم... عشقی بدون برگشت... عشقی که حتی شک هم توش راه نداشت... ناله کردم:« لیدا... ببین چه بلایی سرمون آوردی!» یدا: روی کاناپه نشستم و به هادی که برای خودش تن ماهی گذاشته و می خورد نگاه می کنم. بیچاره تا به حال دستپختم رو نخورده...! تا به حال یه بارم لبخند از روی محبتم رو تو این خونه ندیده! هر وقت لبخند می زنم می فهمه که واسش یه نقشه ای کشیدم... پاهامو بالا آوردم و چونه مو به زانو هام تکیه دادم. پیراهنی که پوشیده بودم بالا رفت و پاهامو کامل تو معرض دید قرار داد... هادی بلند شد تا ظرف هاشو بشوره... هنوز نشسته ام. ... کار هاشو کرد و بعد هم اومد و جلوم نشست... حالتم رو از اون موقع تا حالا تغییر ندادم. نشسته ام به هادی چشم دوخته ام ... اما نمی بینمش... فقط چند تا تصویر مثل پرده ای جلوی چشمامو پوشونده... آرمین و آنا...آرمان و گلناز... و... لیدا... خودم... تنها... درحالی که تو آتیش عشق سوخته وبازمونده یه عشق یه طرفه است. الان دیگه کاملا مطمئن ام که اون دوتا عاشق من نبودند... اگه هم بودند آتیش عشقشون خاموش شده. من در حد اونا نیستم، لیاقتشونو ندارم. هر دوتاشون همیشه مورد توجه دختر ها بودند... هم خوش قیافه اند، هم خوش تیپ و... اخلاقشون هم... خوبه. اونقدر قوی هستند که کسی نمی تونه باهاشون مخالفت یا مبارزه کنه.... اما من چی؟ یه دختر ساده و ضعیف... نه بیشتر... هیچ وقت مورد توجه دیگران نبودم... تا به حال هیچ پسری به من هیچ کششی نشون نداده... به سمت اتاق راه افتادم و جلوی آینه نشستم... به صورتم نگاه کردم... من بهترین اخلاق دنیا رو ندارم... من بهترین و زیبا ترین دختر نیستم. یه دختر ساده با موهای مشکی لخت، صورتی رنگ پریده و چشمایی درشت که رنگ آبی یخ زده شون بی حال ترم می کنه... لیدا تو نباید ناراحت باشی... این سرنوشتته... تباهی... تو گم شدی... ناپیدا تو این دنیای بیرحم! نه... هیکس با من بیرحم نبوده. آرمان و آرمین دنبال علایقشون رفتند... من نمی تونم جلوی اونا رو بگیرم. قوانین عشق جاری توی ذهنم بهم این اجازه رو نمی ده. چشمامو می بندم.... نفس های گرمی کنار گوشم حس کردم... وقتی برگشتم هادی رو دیدم که داره با نفس های گرمش شونه و گردن عریان من رو نوازش می کنه. ازش دور شدم. مچ دستامو محکم گرفت... چقدر محکم گرفته..! « چته دیوونه ... چی کار داری می کنی؟» با صدای خش داری گفت:« درست وایسا لیدا!» داشت دستور می داد. من رو سمت دیوار اتاق هل داد. دستاشو روی شونه ام گذاشت. به نشونم اشاره کرد:« این چیه؟» « به تو چه!؟» « من شوهرتم... همه کاره تم همین حالا بگو این چیه؟» به چشماش نگاه کردم. نگاهش عوض شده بود. « خالکوبیه!» ادامه دارد ... قسمت دوازدهم راز ( قسمت اخر ) دستش رو روی اون کشید و من رو به دیوار هل داد. زیر رونم رو گرفت و منو بالا کشید. لب هاشو روی لب هام گذاشت. حالم به هم خورد... به صورتش چنگ زدم... یقه شو تو مشتم گرفتم و لباسشو پاره کردم... بیشتر بهم چسبید... فکر نمی کردم هادی اینقدر قوی باشه... یه لحظه فکر کردم آرمان و آرمین رو صدا کنم... اما نه... من از اونا ... جدا شدم... زبونشو گاز گرفتم و شوری خون توی دهنم رو تف کردم. تا یه کم ازم فاصله گرفت به زانوش لگد زدم. منو ول کرد و کف اتاق پخش شد. نمی دونستم باید چی کار کنم. به سمت تخت دویدم تا با بالش بزنمش... حتی دوست نداشتم دستم به پوستش بخوره. روی تخت پریدم اما سنگینی رو روی بدنم حس کردم. هادی کی بلند شده بود؟... کی خودشو بهم رسونده بود؟ با آرنج به شکمش زدم. بالاخره از روم بلند شد... در حالی که به پهلوهاش لگد می زدم از تخت پایین افتادم. از اتاق بیرون دویدم... هادی هم دنبالم دوید. این بشر چقدر سگ جونه... به پشت پیراهنم چنگ انداخت. صدای جر خوردن پارچه شو شنیدم. نتونست من رو بگیره... با لباسی پاره پاره و تنی نیمه عریان وارد آشپزخونه شدم. چاقو رو برداشتم و سمت هادی برگشتم. تا برق تیغه رو دید سرجاش خشک شد:« لیدا... آروم... من فقط یه شب خانممو می خوام!» جیغ زدم:« من تورو نمی خوام... هادی اگه یه قدم دیگه بیای جلو خودمو می کشم!» و نوک سرد چاقو رو روی بدن عریانم گذاشتم. « لیدا ... من!» چشمامو رو هم فشار دادم و گفتم:« جدی می گم!» گفت:« باشه... باشه... اونو بذار کنار!» خر شدم و چاقو رو پرت کردم توی ظرفشویی ، هنوز صدای برخورد فلزهارو نشنیده بودم که هادی دوباره به سمتم حمله کرد. پامو بالا آوردم و از حرکاتی که تو باشگاه یاد گرفته بودم استفاده کردم. ضربه ام جای بدی خورد... هادی روی زمین زانو زد. صورتش سرخ شده بود. قبل از این که توانایی بلند شدن پیدا کنه وارد اتاق شدم و در رو قفل کردم. تو تاریکی پشت در نشستم. اشک هام جاری شد. من نمی خوام خوشبخت ترین آدم دنیا باشم... فقط می خوام بدبخت ترین نباشم. من دیگه چیزی ندارم که از دست بدم. زندگی سوخته ام؟ شانس های از دست رفته ام؟ آرزو های برباد رفته ام؟ یا شاید وجود بی ارزشم؟ من باید بروم... نمی تونم بقیه رو مجبور کنم تظاهر کنند که من رو می خوان... فردا سفرم رو شروع می کنم... وقتی چشمامو باز کردم روشنایی اتاق چشمامو زد. لباس هامو پوشیدم. وارد سالن شدم. هادی نیست... حتما رفته دنبال کار هاش. تیکه های پاره لباسم رو از کف خونه جمع کردم و انداختم توی سطل آشغال. خونه رو تمیز کردم. شیشه هارو پاک کردم و خونه رو جارو زدم. خون رو از روی اوپن پاک کردم... لباس هایی که موقع کار تنم بود رو درآوردم. ساعت 7 بود. نیم ساعت دیگه مهمونا می رسند. تاپ سفیدی پوشیدم و روش پیراهن حریر سفید رنگی که آستین گشاد کیمونویی داشت پوشیدم . ساپورت سفیدی هم تنم کردم. توی آینه به خودم نگاه کردم. شبیه روح شده بودم... باید برای خداحافظی آراسته باشم! الان دقیقا و کاملا مطمئن ام که در طول سال گذشته داشتم خودم رو گول می زدم. اگه اونا واقعا عاشقم بودند واسه جواب ندادنم ناامید نمی شدند و موضوع رو توضیح می دادند. حتما چیز قابل تعریفی نبوده... حقیقت همه چیز مثل ظاهرشه. که آنا عشق آرمینه و گلناز عشق آرمان. آرمان و آرمین دیگه به من تعلق ندارند. وارد حموم شدم. تیغ اصلاح صورت هادی رو برداشتم. اونو باز کردم و دسته شو توی دستم فشار دادم. شیر آب رو باز کردم و روی زمین نشستم. تیغ رو زیر آب گرفتم. اولین قطره اشک برای عشق از دست رفته ام. دومین قطره برای زندگی تباه شده ام. و سومین قطره... برای سرنوشت از پیش نوشته شده و رفتن به مکانی ناپیدا... تیغ رو بالا تر از مچ دستم گذاشتم. نمی دونم جرات این کارو دارم یانه. سوزشی توی دستم پیچید. خط سرخ رنگی روی دستم پدید اومد. تیغ رو محکم تر کشیدم. خون جاری شد.. خون و آب ترکیب شدند و لباسم به سرخی گرایید. زیر آب نشستم و زمزمه کردم:« However far away… I will always love you… However long I stay I will always love you… »Whatever word I say… I will always love you… چشمام سیاهی رفت... کف حمام دراز کشیدم:« »Cause I love you! آرمان: هادی رو جلوی در دیدم... در رو باز می کرد. نمی دونم این استرس چرا به جونم افتاده. دلم می خواست زودتر لیدا رو ببینم و همه چیز رو براش توضیح بدم. آرمین هم حالش بهتر از من نبود. با صورتی سفید پرسید:« پس لیدا کو؟» هادی جواب داد:« حتما تو اتاقه!» به سمت اتاق دویدم. صدای آب... می شنوم. زهره با ناصر گفت:« دلم واسش تنگ شده!» و بعد صداش کرد:« لیدا؟» در اتاق رو باز کردم... خالیه! حالا اون پیام ذهنیش واسم معنی پیدا می کنه! آرمین دوید و در حمام رو باز کرد. با ناله فریاد زد:« لیدا...!» سرجاش خشک شد. آرمین رو کنار زدم. دیدمش! فرشته زندگیم... توی لباس خونی روی زمین خیس افتاده... دویدم کنارش زانو زدم. تیغ رو از دستش بیرون کشیدم و لبام رو به دست چپش نزدیک کردم. تا جایی که تونستم با آب دهانم زخم رو ترمیم کردم. بدن بی جونش رو توی آغوشم گرفتم و ناله کردم:« لیدا... چشماتو باز کن... نگاتو ازم دریغ نکن!» بیهوشه... بلندش کردم و به سمت ماشین دوییدم. باید برسونمش به دکتر... آرمین دنبالم دوید! آرمین: حرکات سراسیمه اما مطمئن آرمان رو نگاه کردم. عشقم... زندگیم بی جون رو زمین افتاده. برگشتم و به هادی نگاه کردم. نمی تونم تبدیل بشم... قدرتشو ندارم. به طرفش حمله کردم و گردنش رو فشار دادم. زهره تا مارو دید جیغ زد : «چی شده؟» ناصر هم پشت سرش اومد توی اتاق. غریدم:«می کشمت... هادی خودم تیکه تیکه ات می کنم!» و به دیوار کوبوندمش. زهره رفت جلوی در حمام. دوباره جیغ زد و بعد از هوش رفت. ناصر بازومو گرفت:« بس کن آرمین... هادی که گناهی نکرده!» « گناهی نکرده؟ نفس کشیدنش گناهه... اون بود که لیدا رو ازمون گرفت...!» به صورت کبود هادی نگاه کردم:« اگه لیدا بره ما هم میریم... ولی قبلش اینو خلاص می کنیم!» انداختمش روی زمین و دنبال آرمان که لیدا رو تو آغوشش گرفته راه افتادم. ... توی بیمارستانیم... بابای علی... دکتر معالج لیداس. گفت:« تا یه ساعت دیگه به هوش میاد... خیلی شانس آوردید. تا آخر شب می تونید ببریدش!» لیدا روی تخت دراز کشیده. چشماشو بسته و آروم نفس می کشه. توانایی ایستادن نداشتم. روی صندلی ولو شدم. خودداری مو از دست دادم. ق اشک از چشمام جاری شد. پرستار اومد تا وضعیت لیدا رو چک کنه. پرسید:« نامزدته؟» سرم رو تکون دادم:« خب... باید خوشحال باشی... چون حالش خوبه!» بغض گلومو فشار داد. به آرمان که سمت دیگه اتاق وایساده و به لیدا چشم دوخته نگاه کردم. زمزمه کردم:« از اول نباید می ذاشتیم این وصلت سر بگیره لیدا: چشمامو باز کردم. همه چیز تیره و محوه. اینجا بهشت نیست... چون اینجا روشن نیست...! چند بار پلک زدم. کمی به اطراف نگاه کردم. آرمین... کنار تختم روی صندلی خوابیده! اینجا جهنم هم نیست... آرمین تو جهنم؟ به طرف دیگه ای نگاه کردم. آرمان ... رو به پنجره وایساده. صداش زدم... می خوام از این گیجی در بیام:« آرمان؟» خیلی سریع اومد کنارم... آرمین هم بیدار شد. هر دوشون به لبام چشم دوختند. « من کجام!؟» « بیمارستان!» بیمارستان؟« چرا؟» آرمین گفت:« چون خودکشی کردی... چرا؟» اشک از چشمام پایین افتاد. همه چیزو به یاد آوردم:« آخه شما...» آرمین به موهاش چنگ زد:« ما چی؟» « شما با اون...» این دفعه آرمین حرفمو قطع کرد:« چرا ازمون نپرسیدی؟ چرا جواب نمی دادی؟» نفس عمیقی کشیدم:« این معلوم بود...من درحد شما نیستم... هر احمقی می تونه به این نتیجه برسه!» آرمین پوزخند زد. آرمان گفت:« در مورد احمق بودنت... که شکی نیست... اما این تو نیستی که لیاقت مارو نداری... ماییم که لیاقت تورو نداریم!... ما که به همین راحتی از دست دادیمت!» « اما شما...» آرمین خشمگین گفت:« یعنی تو انتظار داری جواب سلام دختر های دیگه رم ندیم؟» « آخه آنا گفت...» اونا نمی ذاشتند من یه جمله رم کامل کنم:« چرند گفته!» سرم رو تکون دادم. گفته هاشونو کنار هم گذاشتم. همه چیز با هم می خونه. اونا هیچ حسی... به هیچ کسی... جز من ندارند. حتی نمی خواستند... خودکشی من اونا رو به این روز انداخته. خسته و نزار اند... ناگهان به شیرین ترین حقیقت زندگیم پی بردم « شما... عاشق منید!» آرمین به قالب همیشگیش برگشت:« په نه په!» آرمان نفسش رو محکم بیرون داد و پرسید:« سوال مزخرف تر از این نداری بپرسی؟» لبخند زدم. ابهام زدایی... هیچ چیز تو این دنیا ناپیدا نیست! آرمان: کارای طلاق لیدا زود تر از ازدواجش ردیف شد... هادی با دوتا تهدید کوچولو تسلیم شد و حکم رو امضا کرد. یه هفته ای از اون... روز جهنمی می گذره و ما خیلی... خوشحالیم. ولی...بقیه... همه ناراحت اند. مخصوصا مامان جونشون... خب ما که می دونستیم حتما قهری... دعوایی چیزی بعد از طلاق لیدا راه می افته. ... بعد از ظهره... لیدا مثل همیشه.. مثل قبل داره می خنده و با آرمین شوخی می کنه! کمرش رو گرفتم و کشیدمش عقب چون زهره داره غمزده بهمون نگاه می کنه. وقتی لیدا متوجه نگاه های زهره شد لبش رو گزید و چشماشو بست. زهره روی مبل روبه رو مون نشست و پرسید:« لیدا؟... چرا اون کارو کردی؟... مگه هادی چیزی واست کم گذاشته بود؟» لیدا سرخ شد و جواب داد:« نه... اما من عاشق هادی نبودم و نمی تونستم تحملش کنم.» « یعنی اونقدر ازش بیزار بودی که ازش طلاق بگیری؟» « مامان... اون منو از عشقام دور می کرد.!» زهره پرسید:« خب لیدا بهم بگو عاشق کی هستی؟» لیدا بهمون نگاه کرد:« مامان پنهون کردنش دیگه به نفع هیشکی نیست.... من ، آرمان ، آرمین!» چشمای زهره دوبرابر حد عادی شد. به هر سه تامون نگاه کرد:« لیدا تو نمی تونی... اونا دوتا اند... برادرات اند... غیر ممکنه!» آرمین خیلی راحت گفت:« اما ممکن شده!» زهره برگشت سمت ناصر برگشت. ناصر که تازه از آشپزخونه اومده بود با چشمای پرسشگر زهره رو به رو شد. بعد از چند دقیقه ناصر پرسید:« چی شده؟» زهره که از دستمون کفری شده بود جیغ زد:« از پسرات بپرس ... با دخترم چی کار کردن؟!» ناصر با تعجب نگاهمون کرد. لیدا گفت:« به مامان گفتم چه رابطه ای داریم!» زهره با خشم پرسید:« چه رابطه ای؟» و بلند شد تا لیدا رو بگیره! لیدا به بازوم چنگ انداخت و پشتم قایم شد:« هیچی!» ناصر کمر زهره رو گرفت:« زهره حالا آروم باش... هیچ اتفاقی نیوفتاده!» زهره که حساس شده بود گفت:« همین حالا همه چیزو می گید وگرنه!» لیدا که انگار ترسیده بود گفت:« الان مگیم یه لحظه صبر کن!» من و آرمین با تعجب نگاش کردیم. گفت:« چه عیبی داره واقعیتو بهش بگیم؟» آرمین: نمی دونم ناصر چه اصراری داره که توی یه جای خلوت، بیرون شهر جلوی زهره تبدیل بشیم... زهره از وقتی با یکی از واقعیت های جالب زندگیش... یعنی آینده لیدا رو به رو شده، چند دقیقه یه بار برمی گردد و به من ، لیدا و آرمان نگاه می کنه! بالاخره مهر سکوتو شکست:« کجا داریم می ریم؟» ناصر حرفی نزد... خیلی عصبیه... بدبخت دفعه دومشه خب! به لیدا نگاه کرد. لیدا با آرامش گفت:« داریم می ریم یه جایی که واقعیت رو بهت نشون بدیم!» ناصر قصد ایستادن نداره... یه سره می رونه. این دفعه لیدا شروع کرد:« مامان؟ تو بودی از سگ می ترسیدی یا خاله زهرا؟» زهره زیر لب گفت:« اون!» وایسا ببینم... سگ؟ دستم رو روی رون لیدا گذاشتم و با اخم نگاش کردم. آروم گفت:« ببخشید!» آرمان زمزمه کرد:« نه... اینجوری که نمی شه... باید درست عذر خواهی کنی!» لیدا که معلومه هول شده نگاهشو روی صورت ناراحت من و آرمان چرخوند. البته ناراحتی ساختگی...! پرسید:« چه جوری؟» آرمان شرورانه گفت:« راه که زیاده!» و با چشمکی منظورشو رسوند! لیدا با تعجب بهم نگاه کرد. دست راستم رو بالا آوردم و لباشو لمس کردم. لبخند روی لباش پخش متوجه سنگینی نگاه زهره شدیم. دستم رو پایین کشیدم و روی رون لیدا گذاشتم. اما آرمان با پوزخندی کمر لیدا رو گرفت و سمت خودش کشید. زهره با اخم حرکات هماهنگ ما سه نفر رو نگاه کرد. صورت لیدا یه کمی سرخ شده بود اما من بی توجه به این موضوع زیر زانو هاشو گرفتم و بالا کشیدمش. کج روی صندلی نشوندیمش. آرمان کشیدش عقب و مجبورش کرد سرشو روی پاهاش بذاره. لیدا با آرامش روی پاهای آرمان خوابید و دست هاشو روی قلبش قفل کرد. چشماشو بست و با آرامش لبخند زد. دوباره بهش نگاه کردیم! با هم گفتیم:« snow white queen!» زهره که تا اینجای ماجرا رو شاهد بود باصورتی برافروخته برگشت. لیدا: از ماشین پیاده شدیم. مامان به ناصر تکیه داده و نزدیک یه درخت ایستاده اند. گفتم:« مامان... یادت باشه... هیچ دلیلی واسه ترسیدن وجود نداره!» ناصر هم پشت سرم گفت:« تو ... هیچ کس آسیبی نمی بینه پس نترس!» در حالی که رو به مامان و ناصر عقب عقب می روم آرمان سمت چپم و آرمین سمت راستم وایساده اند. وقتی کنار اونا وایمیسم احساس قدرت می کنم. با غرور سرم رو بالا گرفتم و لبخند زدم. سکوت همه جا رو فرا گرفته. هر دو همزمان خم شدند. در حالی که تمرکز کرده بودند ناله کردند. تغییر شکل بدن... حتما درد داره! دو ثانیه بعد... دو گرگ نقره ای بزرگ دو طرف من ایستاده اند. با حرکتی هماهنگ دور من چرخیدند. آرمان جلوی پام نشست و آرمین پشت سرم ایستاد. بهش تکیه دادم. هنوز دارم به مامان و ناصر نگاه می کنم. زبون مامان بند اومده. به من و همخون هام نگاه کرد. نفس عمیقی کشید و چند بار سرش رو تکون داد... روی زمین زانو زد :« می دونستم... می دونستم... یه حسی می گفت حقیقت داره... خوابشو دیده بودم!» به خودمون شک کردم! مامان نترسیده!؟ فقط هق هق هاش شونه شو بالا پایین می برد. ناصر کنارش روی زمین نشست... اونو در آغوش گرفت و به ما اشاره کرد که بریم. به عقب برگشتم. آرمین که دور گردنش خز تیره ای داره پوزه شو به شکمم مالید و منو عقب هل داد. روی کمر آرمان افتادم. آرمان بدنش رو تکون داد و من به یال های روشنش که دقیقا برعکس مال آرمین بود چنگ زدم. بلند شد . آن دو با بیشترین سرعت به سمت بالا دویدند. هوای خنک به صورتم خورد. سرم رو روی کتف آرمان که بالا و پایین می رفت گذاشتم و چشمامو بستم. به بالای کوه رسیدیم. روی سنگ ها ایستادیم و به آسمون ابری نگاه کردم. ماه که پشت ابر ها ناپیدا است کم کم خودش رو نشون داد. ماه مثل آینده ما روشن و کاملهو به صورت دایره ای شکل ماه نگاه کردم. سرم رو بالا گرفتم و با شادی گفتم:« من خوشبخت ترین آدم تو دنیام!» بعد از این که یه دور دور خودم چرخیدم روی زمین نشستم. آرمان و آرمین جلو اومدند و با سری که با غرور بالا گرفته بودند و پوزه هایی رو به آسمون زوزه کشیدند... آرمان: صدای گریه ی آرنیکا رو شنیدم. لیدا ناله کرد:« آرین... باز چی کار کردی؟» آرمین با خنده آرنیکا رو از روی زمین بلند کرد و گفت:« دختر خوشگل من که نباید گریه کنه!» آرنیکا چشمای آبی یخی ششو به آرمین و بعد به من دوخت:« آخه... بابا آرین نمی ذاره باهاش خاک بازی کنم!» آرنیکا دختر آرمینه اما من اونو دختر خودم می دونم. خیلی شبیه لیداس. مخصوصا چشما و لباش! به هر دوتامون می گه:« بابا!» هنوز سه سالش نشده اما چنان آتیشی می سوزونه که حتی من و آرمین هم از پسش برنمی آییم. اما... آرین پسر 4 ساله من که پسر آرمین هم هست! دقیقا میانگین من و آرمینه... فقط پوست خیلی سفیدش به لیدا رفته. تنها کاری که می کنه کرم ریختن و اذیت کردنه! یه واقعیت! ... لیدا ظرف ماکارونی رو روی میز گذاشت و برای هر کدوممون کشید. آرنیکا روی میز نشست و رشته های ماکارونی رو دونه دونه خورد. آرین درحالی که یه چوب توی دستشه جلو دوید و گفت:« ماما... ماما... این شبیه چیه؟» و کرم خاکی له شده ای رو که به سر چوب چسبیده بود رو نشون داد. لیدا که به این چیز ها عادت کرده گفت:« رشته ماکارونی؟!» آرین اونو طرف آرنیکا گرفت که مثلا بترسونتش. آرنیکا نوک زبونی گفت:« مال من... بده من!» و کرم رو از سر چوب کشید. خدایی من و آرمین دیگه از این کثافت کاری ها نداشتیم. کرم بیچاره تو دست آرنیکا هنوز تکون می خورد. آرنیکا اونو جلوی دهن آرمین گرفت:« بابا... می خوری؟» آرمین صورتشو جمع کرد:« قربون محبتت... این پروتئین ها واسه بچه ها خوبه...» و لباشو به هم فشار داد ... یعنی من نمی خورم! اونو گرفت سمت من. با خنده گفتم:« من گیاهخوارم...!» آرین با چوب به بازوم زد:« گیاهخوار یعنی چی؟» آرمین جواب داد:« اونایی که سبزی و علف می خورند رو می گن گیاهخوار... مث گاو... گوسفند!» آرنیکا جیغ زد:« بابا فحش نده!... ماما می زنه ها!» لیدا هم شاکی بهمون نگاه کرد. ... بله... این است وضعیت خونه ما... از ساعت 7 صبح... دیر تر نه! آرنیکا و آرین بیدار باش می زنند تا ساعت 12 تا بخوابند. سه برابر یه مهد کودک کار و سرصدا دارند.. با هیچ بچه ای کنار نمی آن مگه بچه های نصفه گرگی... هر سه مونو بیچاره کردند! آرمین بعد از ناهار رفت گروه رو جمع و جور کنه... بعد هم بره تا به زهره و ناصر سر بزنه و اونا و بقیه خونواده رو برای تولد آرنیکا به خونه مون دعوت کنه! آرمین: « سلام زهره خوبی؟» به طرفم برگشت و اخم کرد:« پس بقیه کجان؟» «خونه اند... اومدم ببرمتون خونه مون!» « واسه چی؟» « خب... تولده دیگه... یادتون رفت؟» ناصر از پشت سرم گفت:« آرنیکا؟» سرم رو تکون دادم. زهره با مهربونی گفت:« الان راه می افتیم!» ... آرنیکا مودب روی مبل کنار آرین که تازه آقا شده نشسته. توی این دو ساعت گذشته هیچ کاری نکرده اند! تموم حواسم بهشون هست. چون بچه هادی( هادی هم اومده!) در حظور این خواهر و برادر در خطره! همسر هادی که یکی از همکلاسی هاش توی دانشگاه بوده بچه رو آروم گرفته و می خوابونه. هادی داره به من نگاه می کنه. لبخندی تحویلش دادم. اونم جواب داد. خب... بقیه خونواده... زهرا بعد از 4 سال قهر بالاخره دوباره رفت و آمد رو شروع کرده... آنا هم سه ماهه که نامزد کرده... واقعا خوشحالم چون دیگه اصلا طرفمون نمیاد. آتنا مشغول درس و دانشگاه است و... الان... آرنیکا مشغول مالیدن کیک به موهای رمیناس! رمینا زیر لب گفت:«به سامان می گم ها!» سامان؟! یعنی هیچ کدوم از بچه ها حق ندارند به آرین یا آرنیکا نگاه چپ بندازند... به جز اینکه ما... تنبیهشون می کنیم... خودشون هم برای دفاع از اینا به جون هم می افتن... آرنیکا گفت:« بگو... خودم می زنمش!» واااای! شروع شد. آرین الان 4 سالشه اما چنان پشت آرنیکاس و روش غیرت داره که برای همه خنده داره... آرین گفت:« سامانو خودم می زنم له و پهش می کنم!» لیدا گفت:« آرین...!» « بابا هی می گه!!» لیدا به آرمان نگاه کرد:« آرمان؟» آرمان به من اشاره کرد. لیدا گفت:« آرمین؟» گفتم:« آرنیکا خوشش میاد خب!» لیدا دهنش رو باز کرد تا آرنیکا رو صدا کنه... اما گفت:« منو اسکل می کنید؟» گفتم:« نه به جان خودم!» آرمان گفت:« من غلط بکنم!» ... ساعت 12:30. مهمونا رفته اند. آرنیکا روی پاهام لم داده ... چقدر توی خواب بامزه اس!... آرین زیر میز خوابیده... آرمان گفت:« وقتی می خوابن خیلی آرومن... بیدارشون رو بیشتر دوست دارم!» خب منم با سر و صداشونو بیشتر دوست دارم. الان موضوع جالب اینه که لیدا هم روی کاناپه خوابیده... آروم و معصومه... درست مثل بچه هاش! اول آرنیکا و آرین رو توی اتاقشون خوابوندیم و بعد رفتیم سمت لیدا... از روی کاناپه بلندش کردم. با این که خوابه اما سرش رو روی سینه ام گذاشت. گذاشتمش روی تخت. آرمان کنارش خوابید و دستش رو روی کمر لیدا گذاشت. لبخند زدم و رفتم جلو... می خوام تو این آرامش شریک باشم. دست لیدا رو توی دستم گرفتم و کنارشون دراز کشیدم. سرم رو روی گودی گردنش گذاشتم و با لالایی نفس هاش خوابیدم. لیدا: سرم رو به نشونه تاسف تکون دادم. آرین داره با بچه الیاس و ساره ، ایلیا دعوا می کنه! تو این مهد کودک گرگی باید یکی باشه که بچه هارو جمع و جور کنه... علی همیشه بهمون کمک می کنه... چون از همه آزاد تره و البته... افسرده تره... و بازی کردن با بچه ها واسه روحیه اش خوبه. آخه هنوز نشونی پیدا نکرده...! دلم واسش می سوزه! اما الان بیشتر بیشتر واسه این دلم واسش می سوزه که مجبوره آرنیکا و پرتو( بچه پوریا و شمیم) رو تحمل کنه! لبخند زدم و گذاشتم هر بلایی می خوان سرش بیارن! با شمیم و الناز سفره رو چیدیم. امروز همه اینجا اند. ساحل نمی تونه کاره کنه. نی نی کوچولوی توی شکمش ناراحت می شه! رمینا الان با آرین و ایلیا درگیره. نازنین داره غذا رو می کشه و ساره هم مثل همیشه اخبار لحظه ای رو بهمون می ده:« فکر کنم سینا و مینو اومدن!... آخی... چقد رمانتیک!» الناز کلاهشو برداشت:« تازه نشونه گذاری کردن... خب باید اینجوری باشند!» لبخند زدم... به علی نگاه کردم... نگاه سرگردون و غمگینش سمت دره... خیلی دلم می خواد اونو از این غم همیشگی نجات بدم. ... سر سفره ایم. من آرمین ، آرمان ، آرین و آرنیکا کنار هم مشغول ایم. الیاس و ساره و ایلیا هم باهم نشسته اند. حسین همه حواسش به ساحل و نی نی شونه! سامان و رمینا دوباره دارند با هم دعوا می کنند. نازنین و سجاد آروم با هم حرف می زنند . سینا و مینو هم که کلا ول معطل اند...! الناز تنها نشسته و... علی...! اونا حتی به هم نگاهم نمی کنند. به این فکر می کنم که اگه بشه... اونا با هم باشندهمه چیز چقدر کامل می شه!... اگه بشه! آرمین فکرم رو خوند:« لیدا من می دونم چه خبره... علی خودش می خوادش... فقط نمی دونم چرا اینقدر خجالتی شده!» آرمان هم لبخند زد:« خودم واسش آستین بالا می زنم... تادیگه این اخمو رو پیشونیت نبینم!» ... همه چیز کامل به نظر می رسه. همه خوشحال و راحت کنار هم ایم و منتظر آینده نا پیدا ای هستیم که به سمتمون میاد. چرخ زندگی می چرخه و آینده رو رقم می زنه... ... دستم رو روی خز نقره ای رنگ گردن آرمین کشیدم و به آرمان تکیه دادم. پرسیدم:« این عاشق بودنه؟» هر دوشون زمزمه کردن:« حسی بالا تر از عشق... حسی وصف ناپذیر!» حسی غیر قابل توصیف! حسی که باعث شده ما مثل اعضای یه بدن به هم وابسته باشیم... و این حس... پایانی بی پایان داره... پایان |